-سایه ها/ رمان محمود فلکی/ انتشارات آوا-هامبورگ/ چاپ دوم.2007
-
سکسوآلیته در رمان سایه ها:
>ازمنشور گلشن<*
نویسنده: علی صیامی
-
به نظر من کلِ ماجراهای رمان "سایه ها" از محمودفلکی که از لایه ی روبناییِ وقوعِ قتل عموی راوی در روستای "جورده" در حوالی رامسرِ سال های بعد از انقلاب سفید شروع، و به ظاهر برای شناسایی قاتل در لایه های پیچ درپیچ حلزونیِ پاره- داستان ها پیش می رود، در اصل متمرکز بر لایه ی هسته ای آن، یعنی موضوعِ چگونگیِ نگاهِ مردمِ داستان به مقوله ی سکسوآلیته و ساز-و-کارِ آن نگاه در چگونه زیستن و اندیشیدن در زندگی روزمره و واکنش های رفتاری شان است.روایت چگونگیِ تجربه های جنسی/عشقیِ زن-و- مردهای داستان را تک آینه هایی دیدم که در برابر دیگر آینه ها قرار می گیرند. از جمع جبری این آینه ها( جزء= شخصیت های داستانی) منشوری (کل=جامعه ) برمی آید که منِ خواننده را به تماشای پیچیدگیِ گاه لذتبخش و گاه دردناکِ ارتباط اجتماعیِ متاثر از نگاهِ جامعه به مقوله ی سکسوآلیته، این طبیعی ترین و آزادترین رفتار انسان در طبیعت، در جامعه ی داستانی "سایه ها" می نشاند.به دیگرسخن، منِ خواننده با آشنا شدن با تک تکِ آینه ها:- مردها( راویِ کودکِ اربابزاده و راوی بزرگسالِ نویسنده شده، مشدی قدرتِ رویایی و مزدوج با جن ها، کربلایی نجف و میل قوی اش به زن و مال، آشیخ تقیِ ملای محل، کَل اکرم و...)،- و زن ها( عمه صدیقه، مادر و خواهرهای راوی، امینه، عزت خانم، لیلا و سرانجام گلشن) امکانِ آن را می یابم که از درونِ آن "منشورِ متشکل از آن آینه ها"ی در هم تنیده شده، و گاه درمقابلِ هم چیده شده با زاویه های متفاوت، زندگی آدمیان را از خلالِ تصویرهای زنده ی داستانی شده ی "سواستفاده ی جنسی از کودک( دختر و پسر)" ، "عشق های لحظه ای و یا پایدارِ زنانه و مردانه که با ارزیابی حرام و حلال ارزیابی می شوند" و "ارضای جنسی مشدی قدرت با جن ها" به تماشا بنشینم.
در این نوشتار فقط قصد دارم تماشایم را از نمایش داستانیِ شخصیت پردازی یکی از شخصیت های زنِ داستان، "گلشن"، از همان منشوری که تشریحش کردم شرح دهم. در عین حال اشاره ای ضمنی به "بسامانی" شخصیت پردازی گلشن در جهان داستانی رمان سایه ها خواهم داشت.
"گلشن" یکی از زن های محوری رمان سایه هاست. وقتی او دختر تازه بالغی بیش نیست اجازه می دهد که پسران نابالغ و یا تازه بالغ گردوهایش را در خفا دستمالی می کنند و حتاعاشقش شوند. اما عشقِ گردوییِ راویِ اربابزاده ی داستان از مرحله ی عشق های کودکی فراتر می رود. پروسه ی این عشق را که سرانجام به ازدواج آن دو می انجامد را برمی رسم.(شیوه ی نگارش را در برش های آورده از کتاب تغییر نداده ام. تنها آن ها را به خط شکسته میان دو گیومه" " نوشته ام.)
سروکله ی گلشن برای اولین بار در رمان از صفحه ی 54 پیدا می شود.
"تا پايم را روي ايوان گذاشتم، همان دختري كه شب قبل به من زل زده بود و نگاهش سُرخم ميكرد، روبهروي من سبز شد. همانجور نگاهم ميكرد. صداي كدخدا رحمت اگر نميآمد، لابد همانطور گيج و بيحركت ميمانديم : (( گلشن! چشمه رو به آقا نشون بده!)) و بعد رو كرد به من و گفت: ((دختر امينه است.)) شانه به شانهي هم راه ميرفتيم. كمي از من بلندتر بود. تا به چشمه برسيم، حتا يك كلمه هم حرف نزديم. فقط دوبار به پستانهاي گرد و كوچكش كه مثل گردو زير پيراهنش شق ايستاده بود، نگاه كردم. دلم ميخواست آنها را بكنم و باهاشان بازي كنم. وقتي كه چمباتمه زدم تا صورتم را بشويم، چنان به من نزديك بود كه اگر دست دراز ميكردم ميتوانستم گردوهايش را بقاپم. ولي اين كار را نكردم و حسرتش براي هميشه روي دلم ماند."
خصلت اربابزادگی راوی 11 ساله و ثبت نقش گردوهای گلشن در ذهن و رفتار راوی در طول زندگی اش را می توانم در بریده ی زیراز داستان ببینم.
"گردوها را يكييكي ميباختم و فكر ميكردم تقصير گلشن است كه وسطهاي بازي متوجه شده بودم كه گوشهاي كز كرده، به من زل زده است. به نظرم آمد كه موهايش خيس است. با هر گردو كه ميباختم بيشتر چهرهي پسر اربابيام را باز مييافتم. زورم ميآمد بچه رعيتها از من ببرند. آخرين گردويم را كنار گردوهاي ديگر چيدم. نوبت من بود كه با شاه آنها را بزنم. نشانه رفتم و شاهم از كنار گردوها گذشت، ولي با فرياد گفتم ((زدم))، و فوراً گردوها را از روي زمين جمع كردم."
راوی یازده ساله ی اربابزاده، حس مالکیت بر گردوهای رعیت زاده ها را دارد. او نمی تواند پذیرای بازنده بودنش باشد، پس برای بدست آوردن گردوی بچه رعیت ها در بازی جر می زند تا گردوها را صاحب شود. به کارکردِ این نیروی قوی حس تصاحب در راوی دوباره بازخواهم گشت.
وقتی کربلایی نجف، عموی راوی، امینه و دخترش گلشن را برای کلفتی به خانه اش می آورد، فرامرز، پسرعموی راوی امکان به واقعیت رساندن گوشه ای از رویاپردازی های جنسی شبانه اش با گلشن را پیدا می کند.
"صداي فرامرز را شنيدم. ظهر كه از مكتبخانه مرخص شده بود يكراست آمده بود پيشم. پناهگاهم را ميشناخت. گمان كردم آمده است تا باز هم از خواب قاب عكسياش بگويد. عكس قاب گرفتهي گلشن را در خواب ميديد كه نگاه گوسفندوارش را به نقطهي نامعلومي دوخته بود."
این نگاه گوسفندوارِ گلشن درقابِ عکسِ رویاهای فرامرز بعد از سواستفاده ی جنسی کربلایی نجف ازگلشن، از دنیای رویا به دنیای واقعیت تعبیر می شود. صحنه ی زیر را بخوانیم:
"توي جيركا گلشن تازه چراغ گردسوز را گيرانده بود و داشت آتش را فوت ميكرد كه كربلايي نجف چهارچوب در را پر كرد.» لبهي كلاه شاپويش را بالا زد و پرسيد: مادرت كجاست؟
از كنار اجاق بلند شدم و سلام كردم. دم در ايستاده بود و مرا نگاه ميكرد. گفتم رفته آب بياره. خندهي بلندي كرد، دستهايش را به هم ماليد و گفت؛ تو هم براي خودت خانمي شدي! ماشاالله. چشم بد دور!«
وقتي ميخواست برود تو تلوتلو ميخورد. داخل اتاق كه شد در را بست. گلشن، هيكلش را كه زير نور شعلههاي هيزم و چراغ گردسوز، سايههاي ترسناك و درهمي روي ديوار ايجاد ميكرد، ميديد كه به او نزديك ميشود. «اول هيچ نترسيده بودم. بعضي وقتها مياومد پيش ما كنار اجاق مينشست. پاهاش رو دراز ميكرد. بعضي وقتها به من ميگفت كه پاهاش رو مشت و مال بدم.... كربلايي نجف خيلي مهربان ميشد. باز هم آمد همان جاي هميشگي، كنار اجاق نشست و به دشكچه تكيه داد. پاهايش را دراز كرد. نگفت كه مشت و مالش بدهم. گفت بروم روي پاهاش بشينم. من هم نشستم. گفت: بالاتر. من هم رفتم بالاتر روي رانش نشستم. دستهاش رو انداخت دور كمرم و مرا بيشتر به خودش نزديك كرد. بوي بخار دهانش اذيتم ميكرد. دست برد دكمههاي پيراهنم را يكييكي باز كرد. پيراهنم رو از روي شانهام كشيد پايين. به سينهم خيره شد. لبهاش رو فرو كرد توي پستونم. وقتي موهاي سبيلش تو تنم فرو رفت، چندشم شد.«
پرسيدم:تو هيچ چي نگفتي؟ نخواستي پاشي؟
گلشن گفت: «نه! هم ميترسيدم و هم طوري نوازشم ميكرد كه دلم ميخواست خودم را وا بدم. احساس ميكردم بابامه كه برگشته.»
هرگز روي زانوي يك مرد ننشسته بود: «بابام آنموقعها هم كه هنوز از پيش ما نرفته بود هرگز منو رو زانوهاش نمينشوند. يادم نميياد حتا يه بار هم نازم كرده باشه.»
امینه از این مچگیری ضربه ی روانیِ دوسویه ای می خورد. از یکطرف حسابی را که بر تمایل کربلایی نجف به خودش( معشوقه، زنِ احتمالی آینده، زندگی بهتر، بدست آوردن اتکا بنفس در زنانگی وجودش و...) بازکرده بود، با دیدن رقیب غلط از آب درمی آید و از طرف دیگر رقیب، دختر خودش است. حس مادرانه ی حمایت از فرزند و حس رقابت مادر به دختر دست به دست هم می دهند و گلشن در خانه زندانی می شود.گلشن در آن زندان، هم چنان که آب می رود ، غیرقابل دسترسِ فرامرز و بقیه می شود. از او، تنها تصویری از پشت شیشه ی پنجره قابل دیدن می شود، که مشابه تصویر قاب عکس رویاهای فرامرز است.وقتی از خلال آن منشور به روایت ماجرای آن روزِگلشن با کربلایی نجف از زبان خودش در بزرگسالی اش نگاه می کنم، می بینم که گلشن کاملا طبیعی و بدون ننه من غریبم بازی ها، نیاز خودش را هم(دختر تازه بالغ) به محبت و حتا سکس در ایجاد این نوع رابطه بیان می کند. یعنی می بینم که مقوله ی سواستفاده ی جنسی از دختربچه ی تازه بالغ توسط یک بزرگسال به مقوله ای ساده و خطیِ تابع و متعیرکاسته نشده است. هرچند که نابرابری را می توانم در این ارتباط جنسی ببینم، اما می بینم که این نابرابری در ارتباط اهریمنی و اهورایی/ ظالم و مظلومی داستانی نشده است، بلکه در ارتباطی با کشش متقابل و طبیعی. هرچند با میزان کششِ نابرابر از هرطرف.
راز "عقده ی ناگشوده ی گردوییِ" راوی یکی از سوژه های کلیدی در شکل گیری رمان است. روایت بزرگ شدن این عقده را می خوانیم:
"فرامرز پنجههايش را انگار كه بخواهد با كف دست آب بخورد، به هم آورد و روي پستانهاي گلشن قلاب كرد. گلشن كه قلقلكش گرفته بود، شروع كرد به خنديدن و پيچ و تاب خوردن. ولي كمكم ساكت شد و با آرامش مطبوعي پس سرش را به كاهگل ديوار طويله چسباند. فرامرز با سر به من اشاره كرد. با اين كه تمام ذرههاي تنم در كششي يك ساله، در نوك انگشتهايم جمع شده بود و آن را به سوي پستان گرد و كوچك گلشن هدايت ميكرد، ولي در نگاهش چيزي بود كه مرا ميترساند. نگاه سرخ كنندهاش مثل همان شبي كه در خانهي كدخدا به من زل زده بود، اذيتم ميكرد. چنان سرخ شدم كه از دماغم خون راه افتاد. گلشن از وحشت جيغ كشيد. من پا به فرار گذاشتم و عقدهي گردوييام همچنان ناگشوده ماند."
می بینم که راوی هرچند مثل فرامرز بچه ارباب است، اما از نظر رفتاری با او متفاوت است. می توانم از این تفاوت رفتاری راوی با پسرعمویش نتیجه بگیرم که اواز کودکی ذاتا ترسو یا خجالتی یا رمانتیک بوده است. یا حتا نتیجه بگیرم که راوی عاشق گلشن شده بوده و عشق را با سکس تفکیک می کرده، البته بصورت ذاتی. سرانجام راوی پانزده ساله، که عمویش مال و منال او و مادرش را با دوز و کلک و وعده های عشقی اش به مادر راوی چاپو کرده است، همراه مادر و خواهر کوچکش ثریا، بی پول راهیِ تهران می شود. او با این امید و آرزو جورده را ترک می کند:
"مادرم پاي پلكان چوبي خانه دراز كشيد و خاك زمين را با دندان كند و آن را جويد. و هنگامي كه ماهبانو به كمك شوهرش، هيكل سنگينش را از زمين واكند، با همان نالهاي كه در مرگ پدرم سر داده بود، خانه را لرزاند و من سر گرگي را بيشتر در بغلم فشردم و با خودم عهد بستم كه روزي برگردم و تمام جوردي را بخرم"
راوی پانزده ساله در تهران در حجره ی عمده فروشی میوه ی حاج اصغر( آشنای سابق خانوادگی) درمیدان شوش مشغول به کار می شود. مادرش فقط می تواند چیزی بیش ازحدود دو سال بی پولی و نداری را تحمل کند، اما غرور اربابی اش و شکست های زندگی اش این تحمل را تاب نمی آورد و می میرد:
"تا دو سال كه مادرم توانست جسمش را تحمل كند....مشدي قدرت هرچه با مادرم حرف ميزد، او همچنان پلك و لب بسته حركتي نميكرد. بعد مشدي قدرت رو به من كرد و گفت:«ندارييه آقا، نداري! بايد پول نشانش بدي. بايد خوشحالش بكني.»گفتم: «آخه چه جوري؟»گفت: كيسهي پول رو بگير بالا سرش. خدا سرشاهده صداش رو كه بشنوه خوشحال ميشه. همهي مرضها از ندارييه...»گفتم: «فكر ميكردم از ديدنت خوشحال ميشه، حالش كمي جا ميياد. ولي ميبيني كه...»گفت: «نه آقا؛ آدمي كه يه عمر با عزت و احترام زندگي كرده باشه، خب ديگه... بيپولي كمرش رو خم ميكنه.»
البته کمر راوی هم از کار زیاد و بی پولی خم شده است، اما او با اتکا به نیروی جوانی اش امیدِ بازگشت به دوران اربابزادگی را از دست نداده است. او روزی بطور اتفاقی عکس دختری روستایی را بر جلد مجله ای می بیند:
" يكبار عكس روي جلد مجلهاش روي تخت قاليپوشي كه محل پذيرايي حاج آقا از مهمانهايش بود، نگاهم را به سوي خود كشاند. زني با لباس محلي با چهرهي گرد و سرخش لبخند ميزد. لابد براي عكاس. سرچتري داشت. زنبيل چاي را با دست راست روي سرش گرفته بود. دست چپش، انگار كه نداند با آنچه بكند، در هوا مانده بود. چشمهاي سياهش برق ميزد. چهقدر شبيه گلشن بود!"
در ضمن نامه ای از فرامرز به دستش می رسد که در آن از اوضاع و احوال جورده نوشته شده بود و خبر از ازدواج گلشن می داد. این حادثه ها دست به دست هم می دهند تا آتش زیر خاکسترعشق راوی به گلشن شعله ور شود. عشقی که فاکتورهای زیادی در پیدایی و ماندگاری اش نقش دارند و در داستان زمینه های کافی هم برای بسامان دیدن ماندگاری این عشق در جهان داستانی ساخته شده است. چند نمونه:
- تجربه ی شخصی راوی در نجات و فرارش از مفعول واقع شدنِ سواستفاده ی جنسی به دست آشیخ تقی، ملای محله و مکتبخانه، پس احساس همدردی راوی با گلشن در موضوعِ سواستفاده ی جنسی
- عقده ی گردویی که شرحش رفت
- نوستالژی راویِ تازه تهران نشین شده به روستا- انتقام گرفتن از عمو، دربدست آوردنِ زنی که او طالبش بوده
اما این فاکتور ها را کافی برای ازدواج این دو شخصیت متفاوت و متنافر از یکدیگر در پهنه ی خاستگاه طبقاتی نمی دانم. به دنبال فاکتوری دیگر می گردم تا قانع شوم که حادثه ی ازدواج این دو با زمینه سازی های لازم در متن داستان بسامان باشد.
"تصميم گرفتم با گلشن ازدواج كنم تا خيالش را براي هميشه در خودم نابود كرده باشم."
همه ی فامیل های نزدیکِ اربابزاده های بی یال و کوپال، با این ازدواج مخالف هستند. حتا عکس پانزده سالگی اش:
"ميگويد: «فقط به خاطر آن نگاه سرخ كنندهاش رفتي با يك زن بيسواد دهاتي ازدواج كردي؟ اون كه با تو جور در نميآمد!»
ميگويم: «گفتم كه ميخواستم آن نگاه رو داشته باشم. راحتتر بگويم، تصاحبش كنم.»
ميگويد: «چي؟ تصاحب؟ مگه ازدواج تصاحبه؟»
ميگويم: «عقل تو به اين چيزها قد نميده؛ هنوز خيلي بچهاي.»"
می بینم که راویِ اربابزاده با گلشنِ بی سوادِ کلفتِ خانه، که دیگر گردوهایش گردو نبودند وکونش به گندگی مادرش امینه شده بود و همانطور هم لرزش داشت، ازدواج می کند. حتا وضع مالی راوی 19-18 ساله آنچنان خراب است که پول پرداخت شیربهای گلشن را هم ندارد و فرامرز می بایست به او پول قرض دهد. به گمانم او پشت این ادعا "تصميم گرفتم با گلشن ازدواج كنم تا خيالش را براي هميشه در خودم نابود كرده باشم" در پیِ پرکردن فضای خالی روانی دیگری در وجودش است که او را سخت می آزرد. فکر می کنم راوی در پیِ واقعیت بخشیدن به پیمانی است که باخود به هنگام ترکِ جورده بسته بود:> با خودم عهد بستم كه روزي برگردم و تمام جوردي را بخرم< . او با تصاحب جسم گلشنِ کلفتِ رعیت زاده، گلشنی که برای او تمامی اربابیت پدرش و اربابزادگی خودش را زنده نگاه می داشت، ازدواج می کند. او با ازدواج با گلشن تمامی جورده را خرید!
با برملاشدن راز قتل و قاتل در سطرهای پایانی داستان، و با بازنگری به کل داستان و ماجراها احتمال واقعی بودن گمانم> او با ازدواج با گلشن تمامی جورده را خرید!< را در زمینه سازی های علت و معلولیِ چراییِ ازدواج را خیلی بیشتر می بینم. پس به خودم می گویم؛ پاره داستانِ عشقی "گلشن و سهراب" در جهان داستانی بسامان است. بخصوص که گلشن حتا در زمان زندگی مشترکش با راوی و در محیط شهری هم تغییرات کیفیتی- شخصیتی نمی کند. کونش گنده و لرزان و نگاهش گوسفندوار می ماند. همان خصوصیاتی از گلشن که می تواند راوی اربابزاده ی روستاییِ سابق و تازه شهری و نویسنده شده را ارضای روحی می کند. پس می بینم راوی و گلشن دو روی سکه ای هستند که نمی توانند به سادگی از نگاه های واپس مانده ی روستایی شان در زندگی شهری هم جداشوند. بدیگرسخن مهاجرت روستایی به شهر، او را به سادگی "شهری" نخواهدکرد.
در این نوشته تمرکزم را بر چگونگی شخصیت پردازی شخصیت داستانی گلشن( فرد=یک آینه از مجموعه ی آینه ها=منشور) در رمان سایه ها حفظ کنم و حاشیه نروم. از خواننده ی این مطلب تقاضادارم که این اظهارنظر مثبتم را در مورد یک موضوع کاملا مشخص در رمان به کل داستان تعمیم ندهد. من هم در جاهایی از رمانِ سایه ها کاستی هایی دیده ام. به مثل چگونگی شعرفهمی راوی و ارتباط گیری اش با شعرفروغ و بعد نویسنده شدنش کاستی می بینم. و یا در دیگر منشورهای داستان، آینه ی راوی فاقد زمینه سازیِ لازم و کافیِ داستانی در چگونگیِ نویسنده شدنش است.
یکی از ویژگی های هنرمندانه ی محمودفلکی در این رمان را در تصویرسازیِ شخصیت های داستانی اش می دانم(به جز استثنایی که ذکرش رفت و یکی دو مورد کوچک دیگر). شخصیت ها کلیشه ای نیستند. بطور بادکنکی بزرگ و بادنشده اند و یا با فشار نوک سوزن کوچک نشده اند. شخصیت ها همانی هستند که می باید باشند، البته در هم سامانی اش با جهان داستانی. انسان ها اگر هم دروغ داستانی باشند، که هستند، واقعی و طبیعی تصویر شده اند، طوری که به باور زنده بودن شان برای منِ خواننده و همزیستی ام با آن ها در طول خواندن و بعد از آن هم خللی وارد نمی شود.
علی صیامی/هامبورگ/ 23 ژانویه ی 2008
-
--------------------------------------------
*این بررسی در فصلنامه ی >بررسی کتاب< شماره ی 53 بهار 1387 نشریافته است.
--------------------------------------------
-
-
-
-
-