یکشنبه
زندگینامۀ فرانتس شانتا به اختصار

نوولی را که از این نویسنده در دست دارید نخستین اثر« شانتا » میباشد که در 26 سالگی نوشته است. فرانتس شانتا در سال 1927 در شهر مجار نشین « براششو» رومانی ( ترانسیلوانی ) متولد شده است. پدرش دهقان بی چیزی بود و مادرش کارگر کارخانۀ لیکور سازی. از مرگ این نویسنده که آخرین نویسندۀ کلاسیک مجارستان بود بیش از یک ماه نگذشته است. ماه گذشته « شانتا » در ششم ژوئن در بوداپست در گذشت و در 20 ژوئن تحت مراسمی به خاک سپرده شد. او در این موقع 81 سال داشت. « شانتا » در 20 سالگی ازدواج کرد و به زودی صاحب چهار پسر شد.
جنگ بین المللی دوم را در شهر« دبرتسن» مجار گذراند. او نتوانست دبیرستان را به پایان رساند، ناچار برای کسب معاش در حومۀ بوداپست در معدنی کارگرفت. از سال 1947 تا1950 معدنچی بود بعدها تا سال 1956 کمک کارگر کارخانۀ تراکتور سازی بود و سپس کارگر تراشکار کارخانۀ جرثقیل و کشتی سازی شد. او این نوول را در سال 1952 نوشته بود. در سال 1954 در یک محفل ادبی ملاقات نویسنده با خواننده، او نوول خود را به « پال سابو » نویسندۀ معروف مجاری نشان داد و مورد تحسین و تعجب شدید وی قرار گرفت. بلا فاصله این اثر در مجلۀ ادبی چاپ شد. « شانتا » در سال 1958 کارمند انستیتو علوم ادبی آکادمی علوم شد و از سال 1968 کارش ففط نویسندگی بود. او چندین جلد رمان و مجموعۀ نوول نوشته است. معروف ترین آنها « مهر پنجم » و « بیست سال» است. این دو رمان به 23 زبان ترجمه شده است و از هر دو این رمان ها فیلم تهیه شده است.« شانتا » دارندۀ بزرگترین جایزۀ ادبی مجارستان جایزۀ کوشوت و جایزۀ « نیم فه » مونت کارلو و چندین جایزۀ دیگر می باشد. از آثار دیگر « شانتا » رمان خائن است که از آن با بازنویسی درام تهیه شده و در تاتر ها روی صحنه آمده است.
نوول « خانوادۀ بزرگ ما بحث انگیز ترین اثر « شانتا » می باشد که جا دارد خوانندگان گرامی در این باره نظر خود را ابراز دارند
-
خانوادۀ بزرگ ما
نوشتۀ نویسندۀ مجاری: فرانتس شانتا
1927 - 2008
برگرداننده: حسن واهب زاده

دیگر سه ماه میشد که ما گرسنگی می کشیدیم، و از دو هفته پیش روزانه یک وعده غذا می خوردیم. مادرم با کف دستش بلغور ذرت را بین ما تقسیم می کرد. یک مشت بلغور را با دوبار قورت دادن می خوردیم و دیگر تا روز بعد چیزی برای خوردن نبود. چهار نفری، چهار بچه در رختخواب زیر پتو می خوابیدیم. زیر پتو خود را گرم می کردیم و دیگر دست و پا گیر هم نبودیم. پدرم دیگر برای کار مزدوری و کسب روزی نمی رفت. بارها امتحان کرده بود. شمار بیچیزان زیاد بود و صاحب زمین کم. پدر از زمین سهمی نداشت. همۀ روز روی چهارپایۀ کوچک کنار بخاری می نشست. خیلی بندرت پیش ما می آمد و شروع می کرد به قصه گفتن. ولی به همان قراری که غفلتا می آمد، همانطور نیز غیر منتظره قصه را ناتمام می گذاشت. در این موارد معمولا می گفت « فردا بقیه اش را حکایت می کنم » و بعد خود را به دست افکار خود می سپرد. هرگز قصه را تا آخر نمی گفت و ما پشیمان نمی شدیم. موقع قصه گفتن آنقدر طولانی سکوت می کرد که بهترش این بود به جای خود بنشیند.
گرسنگی امر بزرگیست. هر که به سرش نیامده تصورش را نمی تواند بکند. وقتی که سهم بلغور خود راگرم گرم سر کشیدیم، همانطور که بود از رختخواب بیرون پریدیم تختۀ خمیر بلغوررا دربغل گرفته بقایای خمیرخشک شده رابا انگشت یا با کارد از روی تخته جدا کرده هرچه بود می خوردیم.
هرچند که رشته های چوبی ی آن بیش از خود بلغور بود. در موارد گرسنگی هر یک دهن را می بایستی به حساب
آورد. هرچه تعداد دهن بیشتر باشد بهمان اندازه دردسر آن بیشتر است. تعداد نفرات ما بقدر کافی بود.

یکی ازعصر ها بود که پدر بزرگ که سنش از هفتاد بالا بود، حتی از هفتادو پنج هم، همۀ سهم بلغور خود را نخورد، آن را به طرف رختخواب ما آورد، با دستهای بزرگ و چین دارش بین ما تقسیم کرد و ما مثل جوجه آن را ربودیم. به فکر ما نرسید و اصلا نگفتیم که به چه علت مال خود را به ما می دهد. با چشمان حیرت زده تماشایش کردیم و خوردیم. فقط پدرم به صدا در آمد، با چشمان خاکستری رنگ تکیده اش پدر بزرگم را نگاه کرد، بعد خود را به طرف آتش تنور برگرداند و گفت: « آری خوب می کند، من فکر کردم هرچند کم است ولی همیشه لقمۀ ناخوانده به آدم می چسبد » و دیگر هیچ. پدر بزرگم هنوز هم از کف دستش تکه های بلغور را می تراشید و مثل این که به خودش بگوید آهسته پدر را مخاطب قرار داد:
- - تو چنین می پنداری « فرکو » ؟
- پدر جواب داد « آری من این چنین »
- از دست مادرم تشت شستشو به زمین افتاد و ما متوجه آن شدیم. مادر با چهرۀ هراسناک آن ها را نگاه کرد، گاهی پدرم را و گاهی پدر بزرگم را، انگار که خودش نباشد.. بعد چشمانش با چشمان پدرم مصادف شد و آهسته روی برگرداند انگارکه نه درکار زنانه دخالت کرده باشد. پدر بزرگم دستش را روی شلوارش پاک کرد بعدش شروع به مرتب کردن بالش زیر سرمان کرد ولی خیلی باتأنی و آهسته، انگار که دختر خانم پرستار بچه ها باشد یا زن خانه دار. دستش هنوز زیر سر ما بود اما دیگر برگشت و به طرف پدرم رفت، وقتی به پای بخاری رسید خم شد و شروع به شکستن شاخه های چوب کرد. یک بیک آنها را قشنگ کنار هم چید و وقتی کارش تمام شد به پدرم گفت:
- -درآینده کوشش کن یک ربع زمین « آندراش کاچا » رااجاره کنی، به صورت دیگرحتما توافق نمی کند. خاک« فهیر مارتوک » خاک خوبی است تا آن موقع « فری » را هم می توانی بکار بگیری.
- پدرم به روی وی نگاه نمی کرد، چیزی زیر دندانهای خود می جوید.
- - هر آنچه « یانی توتوش » می گوید، روی آنهم فکر کن. آب گازدار را به شهر ببرید. به فاصلۀ سه سال صاحب اسب هم می توانید باشید.
- پدرم فقط سکوت کرده بود. این بیماری قدیمی ی پدر بزرگم بود : آب گازدار و فهیر مارتوک. در موارد دیگر پدرم نمی گذاشت تا آخر حرفش را بگوید. ولی این دفعه سکوت کرد.اصلا نمی دانستم از شدت تعجب چه باید کرد. بهتر بود پدر بزرگم هم این را درک می کرد، که بیهوده حرف می زند. بلند شد دستش را روی دوش پدرم گذاشت.
- - پس دیگر دیر نکنیم « فرکو» . پسرم! آیا می شنوی؟
- پدرم بلند شد و خود را یک کمی تکان تکان داد، انگار که مادرم را مخاطب قرار داده باشد، به طرف او نگاه کرد.
- - پسی آماده بشویم! بقیه را من رو براه می کنم.
- در این وقت بود که دیدم مادرم دم در ایستاده گریه می کند. انگار که در مراسم دفن باشد. پدرم بلند شد تا به رخت آویز دست دراز کرد مادر پالتو و کلاه کرکیش را به او داد . مثل این که داده باشد یا نداده باشد. تو گوئی که می دانست که او را می زنند اگر آنطور نکند. پدرم پالتویش را فقط روی دوشش انداخت، در حالی که به این عادت نداشت و بدون این که به عقب نگاه کند از در خارج شد.
- من دیگر بزرگ بودم و نگاه می کردم که این سکوت چه معنی می دهد. آنقدر نگاهش کردم که دیگر پدر بزرگم را پهلوی خود احساس نمی کردم.
- - بعد... می شنوی؟ آن لانه را، همان را که نشانت دادم، کنار دیوار « بالوا نوش » بر می چینی یا نه؟
- بروی من نگاه می کرد، طوری بود انگار که گریه می کرد.
- - آیا آن شاخۀ درخت آقطی را که مناسب برای تیر کمان سازیست قطع می کنی تو یا نه؟
- نگاه کردم و نمی دانستم به چه فکر بکنم.
- - بعد در بهار، آن روباه زیبا و پرزور راکه برایت نشان دادم، زیر نشانۀ تفنگ می گیری تو « فری » کوچولو؟
- نگاهش کردم و نفهمیدم که اشک می ریزد یا نه. متوجه مادرم شدم ولی چشمانش را پیدا نکردم، به طرف پدر بزرگ برگشتم.
- - شما را چه شده پدر بزرگ؟
- ولی دیگر به روی من نگاه نکرد. نی لبک را که زیر بالشم بود گرفت و بیرون کشید. سوراخهای آن را با انگشت لمس کردو شروع به نوازش آن نمود. انگار که کار دستی ی خودش نباشد. به طرف دهنش برد ولی پیش از آن که فوت کند زمین گذاشت و به سوی مادرم رفت.
- - لباسهای عوضی من را بده مادر!
- تا حال هم همه چیز برایم عجیب بود ولی حالا دیگر هیچ کدام را درک نمی کردم، نه پدرم را نه مادرم را و نه پدر بزرگم را. زیرا مادرم صندوق بزرگ را باز کرد و به ترتیب لباسهای تمیزش را به او داد، شلوار و پیراهن و جورابش را، و چنان به قشنگی داد، نه آن طور که دستور داده باشند، بلکه بسان موقعی که به ما بچه ها لباس می پوشاند تا به کلیسا برویم. پدر بزرگ همه را پوشید و صورتش را هم با آب کمی تر کرد و کنار میز نشست. انگار که در مهمانی نشسته باشد. نه به پائین نگاه می کرد و نه به بالا. فقط به تنهائی آن جا نشست. دو دستش را بغل کرده بود. یکی دو بار فین فین کرد. فقط موقعی تکان می خورد که دماغش را با پشت دستش پاک می کرد.. حتی به سوی مادرم هم نگاه نمی کرد. به طرف من هم نگاه نمی کرد.
- مادرم در دیک بزرگ آب ریخت در حالی که دیگربلغور ذرت پخته شده بود و ما آن را خورده بودیم. زیر دیک آتش را روشن کرد تا بجوش آید. برای چه؟ من دیگر آن را نمی دانستم. زیرا پدرم حتما چشمهایش را از جایش می کند اگر از نو بلغور ذرت می پخت. معمولا عادت بر این داشت اگر مادر دلش بحال ما می سوخت و دزدانه چیزی می خواست برای ما بدهد.
- وقتی پدرم از راه رسید هنوز چنین می کردند، هر دو، هم مادرم و هم پدر بزرگم. یکی خود را مثل مهمان نشان می داد و دومی برایش آب می پخت. اینکه پدرم از راه راست منحرف شده بود، من آن را بزودی دیدم. زیر بغلش مرغی بود. یک مرغ زیباو خال خالی، و در دستش یک بطری پالینکا (1) بود. لابد آن را نسیه خریده بود. ولی نمی دانم آن کدام دیوانه بود که آن را به وی داد. مرغ را به دست مادرم داد و پالینکا را جلو پدر گذاشت. پالتویش را در آورد و یک جوری دور میز نشست، مثل کسی که شب کار کرده باشد، در حالی که همۀ روز خود را دور بخاری گرم کرده بود. تا وقتی که مرغ پخته می شد سکوت کرده بودند. پدرم ناخن هایش را با چاقوی کوچک می گرفت و پدر بزرگم پالینکا می خورد.
- از جانب دیک چنان بوی غذا بلند شده بود که در کنارۀ دهنم بزاقم جمع شده بود. در زیر پتو ما بهمدیگر سقلمه می زدیم، پاهایمان را جمع و جور می کردیم تا برای دیک جا درست کنیم. بعدش از آن غذا یک لقمه هم باشد به ما ندادند. پدر بزرگم به تنهائی می خورد تا آخرین تکه اش. به طرف ما نگاه کرد، و یک بار می خواست به ما هم بدهد، ولی پدرم دستش راگرفت انگار که طرف دعوایش باشد.
- - پاپی آن ها نباشید. بخورید، زیرا همۀ این مال شماست.
- اگر هر آنچه که انجام داده بودند همه دیوانه بازی و بی معنی نبود، که هرگز نظیر آن را نکرده بودند حتما اشک از چشمانم جاری می شد. اما حالا از کثرت شگفتی و تعجب شدید قادر به آن نبودم. خیره نگاهش می کردم که پدر بزرگ چگونه می خورد. با انگشتانش گوشت را از هم جدا می کرد، فقط وقتی از وی چشم برگرداندم که دیدم پدرم مرا نگاه می کند. در چشمانش کتککاری دیده می شد، کتک کاری شدید و سکوتی که برخانه نشست کرده بود. تنها فیس فیس و مارچ مورچ پدر بزرگم را می شد شنید. همه را خورد، تا آخرین تکۀ آن.
- مادرم شروع به رفت و روب میز کرد. پدر بزرگم حتی منتظر نشد تا رفت و روب میز تمام شود. از جایش بلند شد، بالاپوش با دگمه های فلزیش و کتش را پوشید، تبرش را به دست گرفت. پدرم پشت سر وی ایستاده بود با چهرۀ شگفت زده، مثل کسی که جلو کشیش ایستاده باشد. پدر بزرگم غفلتا به طرف در رفت، انگار می ترسید که مبادا در را جلو چشمش ببندند. در را باز کرد، تقریبا از در پا به بیرون گذاشته بود که آرام گرفت و برگشت بقدری شرمناک، همانطور که در مراسم عزاداری عادت بر این است. شروع به مرتب کردن سبیلش کرد. حالا دیگر این طور دیدمش، انگار که کمی گریه می کرد. به طرف مادرم نگاه کرد و بعد به طرف من. مادرم به سوی من آمد لباسهایم را پوشاند. پدرم اعتراض نکرد. خود این هم هرگز رخ نداده بود.

در تاریکی بیرون رفتیم. شب بزرگی بود با آسمان پر ستاره، بیرحمانه سرد، انگار که هوا هم منجمد شده باشد. پدرم با سر برهنه ایستاده بود. من با دمپائی ی برادربزرگم. فراموش کرده بودم که سردم باشد، این کار عجیب و بزرگ را تماشا می کردم. بغض یک جوری گلویم را فشار می داد، مثل زمانی که بدبختی ی بزرگی رخ داده باشد، خانه آتش بگیرد و یا کتکم زده باشند. از هیکل پدر بزرگم قادر نبودم چشم بردارم. در روی پلۀ تراس ایستاده بود، یک دستش را به جیب فرو برده و در دست دیگرش تبرش را محکم گرفته بود انگار که آدم با خطر حملۀ خرسی مواجه باشد، درست آن طور، درست همان طور هم بود. پدرم هم تکان نمی خورد. به جائی نگاه می کرد ولی چیز زیادی نمی توانست ببیند. بعد از مکث طولانی پدر بزرگم سکوت را شکست:
- فردا صبح بیائید، زیرا همه چیز را آن جا خواهم گذاشت.
- پدرم فقط سرش را به طرف آسمان بلند کرد، انگار که ستارگان را شمارش کند. پدر بزرگ تبر را از بازویش آویزان کرد و خداحافظی نمود.
- - خدا به شما رحمت آورد پسرم!
- پدر فقط تکان خورد و به زمین چشم دوخت. آنطور گفت انگار که به او جواب داده باشد:
- - خدا رحمت کند!
- و وقتی که پدر بزرگم حرکت کرد خیلی آهسته جواب داد:
- - پس مواظب خود باشید!
- من تنها با نگاه هایم پدر بزرگ را دنبال می کردم، همان طور که کنار کوچه راه می رفت به طرف آلونکها. می خواستم فریاد بکشم که اصلا خداحافظی هم نکردید! و خدا رحمت هم... دیگر می خواستم بدوم. درست این وقت بود که ایستاد. یک کمی پا به پا کرد و باز برگشت بزحمت می شد صدایش را شنید:
- - به «فریکه» اجازه بدهید مرا یک کمی همراهی بکند!
- مثل این که فقط حالا متوجه من شد. پدرم به رویم نگاه کرد، از کلۀ کلاه پوست برّه ایم تا کفش گندۀ پایم.
- - بدو به طرف پدر بزرگت!
- همان جا ایستاده بود، تا به او رسیدم دستم را گرفت. آنطور مرا می برد انگار که برای چیدن توت می رفتیم و وسط راه برای من قصه های شیرینی می گفت. مرا تعلیم میداد، به این و به آن، در بارۀ جمع آوری تخم پرندگان و پیدا کردن عسل، علف ریش بزی و غیره. ولی حلا حرف نمی زد. خیلی آهسته گام بر می داشت و گاه بیگاه دستم را می فشرد، همان طور که سابق عادت داشت وقتی که در قصه گوئی به جای اغراق آمیز قصه می رسید. من در کنارش پشت سرهم سکندری می خوردم، زیرا چشم به او دوخته بودم و نمی دانستم که دیوانه شده یا کسی آزارش داده است.
- و می خواستم بگویم نکن من بزودی باید گریه بکنم. کنار نرده ایستاد و خود را در هم کشیده به آن تکیه داد. چند لحظه ای نگاه کرد، بعد چهار بار پشت سرهم بر روی صلیب فوت کرد، همان طور که در موارد تولد بچه و یا کودک مریض مرسوم است که هرگز چشم بد به او آسیبی نرساند. صلیب را بوسید – که هرگز نمی بوسید و با صدای بد و گرفته گفت:
- - برو خانه به مادر بگو مواظب تو باشد، زیرا دیگر مرا نخواهی دید.
- بسرعت سرپا ایستاد، انگار که کسی او را مخاطب قرارداده باشد. دیگر به روی من نگاه نمی کرد. وقتی به خود آمدم بزحمت در میان برف که تازه شروع به باریدن کرده بود دیدمش که می رود و در میان درختان ناپدید می شود، زیرا جنگل ار آن نزدیکی ها شروع می شد.

پدرم همان جا که ترکش کرده بودم ایستاده بود. کماکان آسمان را نظاره می کرد. مرا تنها به خانه فرستاد. کوچکتر ها خوابیده بودند. مادرم در اتاق نبود. در جای پدر بزرگم نشستم و تا پدرم آمد پرسیدم، چرا که دیگر قادر نبودم در خود نگهدارم:
- - پدر بزرگ کی برمی گردد؟
- - او وقتی برمی گردد که تو نپرسی.
خیلی عصبانی بود. چشمانش را در هم کشید. در اتاق بالا و پائین می رفت. مثل خرس زنجیر به گردن در دست مرد چوب به دست. هی این را برمی داشت آن را برمی داشت و بعد زمین می گذاشت و بالاخره روی چهارپایه نشست و شرع کرد به تماشا کردن آتش. وقتی مادرم شاخه ها را را آورد شروع به پر کردن بخاری کرد. پشت سر هم شاخه هارا روی هم می انباشت. آتش به این بزرگی را هرگز در بخاری ندیده بودم. شعله های آتش بالا سرش زبانه می کشید، و مثل آذرخش دود و شعلۀ خود را به بیرون می فرستاد. جرقه هایش مثل آتش جهنم در هموا می گشتند و ترق و تروق می کردند، سراپای بخاری می غرید و زوزه می کشید. او هنوز هم آن جا نشسته بود و با قیافۀ وحشتناک به بخاری هیزم و تراشه بار می کرد. فکر کردم حتی زیرلب حرف زدن هم خوب نباشد، حتما به قصد کشتن داغونم می کرد.

دم در صدای گام های کسی شنیده شد. مادرم رفت تا ببیند که آمده است. با « ایگناتس چوروش » برگشت، با پدر بزرگ « کلمن » که رفیق پدر بزرگ من بود.
- عصر به خیر!
پدرم با سلام علیکم به او جواب داد، ولی از جایش تکان نخورد. فقط دریچۀ بخاری را بست. مادرم صندلی را پاک کرد و عمو « اگناتس » با تکیه بر عصایش بر روی صندلی نشست. کسی او را به حرف نگرفت، در حالی که می شد دید که بشدت می خواهد صحبت کند. ای ور آن ور تکان خورد، سینه اش را صاف کرد و با چشمان کوچک و پیرش خیره نگاه کرد و چون کسی تا مدتی پاپیش نشد به صدا در آمد.
- - پس پدرت کجاست؟
- پدرم هنوز به رویش نگاه نمی کرد.
- - می بینی که در خانه نیستش!
- عمو « اگناتس » سیگارش را به دست گرفت، انگار که فراموش کرده بود که چه می خواهد. سیگارش را روشن نکرد. دور و برش را ورانداز کرد، ماراهم، چهرۀ مادرم را هم، و آخرسر صندلی ی کوچک را زیر نظر گرفت و آن جا بود که رو بالشی ی پدر بزرگ را دید. چشمانش را چند لحظه ای به آن دوخت، شروع کرد با عصای بزرگش و چارقش وررفتن و بدون این که به بالا نگاه کند به صدا در آمد:
- - پس صحت دارد که رفت؟
پدرم کله اش را با دو دستش گرفت و در حالی که به میان دوچشم عمو « ایگناتس » نگاه می کرد گفت:
- - به کجا؟ به غار گازدار.
قلبم آن چنان به تپش در آمد انگار که کتکم زده باشند. گلویم خشک شد، تو گوئی غفلتا وزش باد خشکش کرده باشد. پتو چنان داغ شد، به سان آهن گداخته. ایوای غار گازدار. هر که از آن یک نفس فرو کند بردیف همه خفه می شوند. از آن جا بنی آدم زنده بیرون نمی آید و اگر پرنده ای به درون آن پرواز کرد به بیرون نمی تواند پرواز کند، چرا که می میرد. پدر بزرگم هم می میرد. فقط مواظب باشد که بلائی سرش نیاید. پدرم هم همین را گفت، وقتی که پشت سرش تکرار کرد. ولی او برنخواهد گشت. پس درست به آن جا ر فت. پدرم می خواست که برود، مادرم هم مانعش نشد. شاید هم آن ها نفرستاده باشند. ایوای خدای مهربانم! پدر بزرگم! به دنبالش هم نمی روند و نمی خواهند هم بروند. من خوب می دانم. یک ماه پیش بود که او قصۀ دیگری برزبان داشت و می گفت مقررات چنین است. فقط این را نمی دانستم که چنین میکنند و این طوری تدارک می کنند و درست با پدر بزرگم. ایوای خدای خوب من! آیا حالا پدر بزرگم به کدام طرف در حرکت است. لابد حالا از « اوزونکا » گذشته است و حتما « نیمکت بلوط» را هم پشت سر گذاشته است.
- آن جا لانۀ گرگهاست. مبادا بلائی سرش بیاید، مبادا به دام یکی از آن ها بیفتد. اشک از دیدگانم جاری می شد به شکل جبونانه و شگفت. مبادا پدرم ببیند. خیلی مواظب بودم.

پدرم به عمو « ایگناتس » نگاه می کرد:
- - شما این را از کجا شنیدید؟
- - پسرم « آرون » می گفت، که در میخانه بودی برای خرید « پالینکا » و مرغ را هم دیدند زیر بغلت
- پدر جواب داد:
- - این درست است.
- و حالا از نو مثل لحظۀ پیش شده بود. دریچۀ بخاری را هم باز کرده بود تا آتش را تماشا کند.
- - خیلی وقته رفته؟
- پدرم جواب نداد. او دیگر « ایگناتس چوروش » را نمی دید. مادرم جواب داد – به زحمت صدا از گلویش بیرون می آمد-
- یک ربع ساعت می شود که رفت!
عمو « ایگناتس » سر را به علامت رضا تکان داد و بلند شد و به راه افتاد. در کنار در باز به عقب برگشت و به ما نگاه کرد و از مادرم پرسید:
- بچه ها را بوسید؟
مادر گفت:
- - هیچکدام را – و با پیشبندش شروع به پاک کردن چشم هایش کرد-
وقتی مادرم برگشت و نشست و شروع کرد به دوختن، پدرم از نو بشدت گرفتار بحران روحی شد، چرا که مثل قبل شعلۀ آتش را به شدت بالا برد. من نمی توانستم صدایم را بلند کنم. سکوت کردم و در میان اشکهایم به خواب رفتم. صبح پدرم از خواب بیدارم کرد، یک جوری دیده می شد انگار که سراسر شب نخوابیده باشد.
- - آماده شو! می رویم جنگل برای چوب بری.
حق با او بود، زیرا که در خانه دیگر یک تکه هیزم هم نبود. شبانه همه را سوزانده بود. تا دم ظهر چوب می بریدیم
من دائم به پدر بزرگم فکر می کردم. نمیدانستم پدر چه در سر داشت. ولی این بار یک بار هم باشد کتکم نزد، در حالی که انگشتم هم زخمی شده بود. وقتی گفت برگردیم! من به طرف کوره راهی که به سوی خانه هدایت می کرد حرکت کردم. ولی او فرمان برگشت داد: « نه به آن طرف! » ، به طرف ساحل سنگی به راه افتادیم، به سوی غار متعفن. قلبم فریاد می کشید، به مانند ناقوس کلیسا به هنگام نزدیکی خطر. به دنبال پدر حرکت می کردم. او دست مرا نگرفته بود،
پدر بزرگم عادت داشت دست مرا بگیرد. در دهانۀ غار همه چیز را پیدا کردیم. قشنگ به ردیف چیده شده بود، پیراهن، شلوار، بالاپوش لباسهای پدر بزرگ. بالای همه کلاه پوست بره ایش بود، رویش سنگ بزرگی بود تا محکم نگه دارد.
تبرش را با خود برده بود. تودۀ لباسهایش خیلی کوچک بود. انگار که مال پدر بزرگ نباشد، یا مثل این که آدم نمی تواند تویش جا بگیرد. پدرم خم شد یک به یک به ترتیب آن هارا بروی بازوی من انداخت. وقتی که کلاه پوستی را می داد، چیزی از درون آن به زمین افتاد و در زمین برفی قل خورد و دور تر ایستاد. ما نگاه می کردیم. ران مرغ بود. جرأت نکردم به طرفش حرکت کنم. پدرم آن را برداشت، در دستش سبک سنگین کرد بعد با مهربانی و آرام، انگار که جوجۀ پرنده ای باشد به درون خورجین لغزاند و به طرف من نزدیک شد، که تا حال نکرده بود و همان طور با کف دستش صورتم را نوازش کرد.
در خانه بعد می خوری! حالا یخ بسته است.
- به این فکر نکرد و حتی نگفت که در خانه من چندین برادر دارم، چرا که می دانست من محبوب قلب پدر بزرگ بودم.
پائین تر در طرف ته غار یک چیز دیگری هم سیاهی می زد. شناختمش! مال « ایگناتس چوروش » بود. کسی هنوز سراغش را نگرفته بود و شاید بعد از این هم سراغش را نگیرند. چرا که دیده می شد پاره پوره است . کسی دیناری در قبال آن نمی پرداخت.
--
پایان

---------------------------------------------------------
1- پالینکا مشروب 40 درجۀ مجاری است که از تخمیر میوه های گیلاس و آلو و زرد آلو و تقطیر آن ها به دست می آورند
-
-
-
-
-

-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!