سه‌شنبه
Ferenc Móra-Ungarische Schriftsteller
-
قبا
نوشتۀ نویسندۀ مجاری : فرانتس مورا
1934 – 1879
برگرداننده: حسن واهب زاده

وقتی من از واحه به مدرسۀ شهر منتقل شدم، از همان ساعات اول اشکهایم موشها را سیراب می کردند. آنچنان آبغوره می ریختم که صدای برخورد آن را با نیمکت تقریبا می شد شنید.
آقای معلم از من پرسید:
ترا چه می شود بچه کوچولو؟
به تلخی گریه کنان جواب دادم:
- به یاد والدینم افتاده ام.
از این جواب من بچه های کلاس آنچنان قهقهه زدند که آوای آن را انگار که امروز هم می شنوم. از شرم دیگر جرأت نمی کردم دهنم را باز کنم . معلم وقتی که پرسید، پسرم اسمت چیست؟ یک پسر بچۀ درشت اندام و چهار شانه و قوی پیکر از نیمکت آخری کلاس هیرهیرکنان پاسخ داد:
- مادموازل ماری
اسم آن پسرک «ماتیاس واش» بود. بیهوده نبود که به اسم «واش» (1) می نامند. قلم آهنی محکمی بود. از آن روز به بعد این اسم روی من باقی ماند و سراسر زندگیم را تلخ نمود. و وقتی برای نخستین بار معلم من را به پای تخته سیاه خواند «ماتیاس واش» باز پشت سر من هیرهیر زد و گفت:
- مادموازل ماری!
از شنیدن آن چنان شرمم گرفت که نتوانستم حروف الف و ب را برزبان آورم. نه تنها حالا بلکه بعد ها هم نتوانستم پاسخ دهم. هر قدر هم درسهایم را خوب یاد می گرفتم باز نمی توانستم از جایم بلند شده دهنم را باز کرده جواب بدهم. همیشه مادموازل ماری در گوشهایم زنگ می زد و حتی موقعی که دیگر آن را بر زبان نمی آوردند، من باز انگار که می شنیدم. در خانه آن قدر درس می خواندم که حتی صاحب خانه ام « باللا » خیاط عاقل مرد نیز آن را اضافی می پنداشت.
وقتی در گوشۀ کارگاه خیاطی سر خود را توی کتابهایم خم کرده بودم خیاط پرسید:
- با آن همه علم می خواهی چه بشی؟
- می خواهم قاضی بشم عمو « باللا ».
- آری این هم حرفه خوبی است، ولی تو آنقدر عاقل می شوی که با آن همه مغز و شعور که داری می توانی خیاط هم بشوی، آن وقت می توانی برای آقای معلم، آقای « ماتسونکا » کت و شلوار و جلقۀ قشنگی هم بدوزی.
وقتی لباس زیبا دوخته شد، مقام و آبروی من هم در خانه ته کشید. خود عمو « باللا » شاهکار خود را به خانۀ آقای معلم برد. وقتی میرفت چهره اش مثل آفتاب تابستانی می درخشید. ولی در برگشت مثل باران یخ دار بود. ابروهایش را که مثل جارو می ماند در هم کشید و گفت:
- یا الله سوزن و نخ وقیچی را بده! خبر بدی از تو برایم گفتند، دیگر از تو خیاط ساخته نیست، حتی قاضی هم نمی توانی بشوی. چرا وقتی به مدرسه می روی عقلت را خانه جا می گذاری؟
- عمو« باللا » من آن را باخود می برم، فقط جرأت نمی کنم جواب بدهم و برای عمو « باللا » عاقل مرد گریه کنان شکایت کردم که در مدرسه چگونه سربازی برای مادرم هستم.
ارباب پیرم کلۀ خاکستری رنگ خود را تکان تکان داد:
- واه واه! شاگرد من! چرا جلو تر نگفتی؟ برای این هم من داروئی دارم، فورا از زیر شیروانی برایت می آورم.

بعد نخ و سوزن را کنار گذاشت، عینکش را روی دماغش محکم کرد و رفت بالا به طرف زیر شیروانی. من با قلب فشرده منتظرش بودم، که آیا این آدم پر مغز چه چیز ضد ترس برایم خواهد آورد.. چیزی نیاورد مگر یک چیزی شبیه قبا که روی بازویش انداخته بود. از آن گرد و خاک مثل دود بلند می شد وقتی روی میز پهنش کرد و نرم با محبت آن را تکان داد.
- چه میگی آقای دانش آموز؟
- حیوانک زشتی است. می بینم.
- ولی روزگاری چهل سال پیش از این چیز قشنگی بود آ. این قبا حتی یقۀ خزی هم داشت که دیگر موریانه آن را خورده است. و حتی به رنگ زرد هم رنگ آمیزی شده بود، که حالا دیگر کپک رنگ آن را مکیده است. پر از اکلیل کوهی ابریشمی بود. اگر موشها آن را نخورده بودند، این یک قبای کاملا نو نو بود آن موقع ها وقتی من جوانکی بودم مثل تو.
با تردید گفتم:
- به سد فورینت هم حاضر نیستم آن را بخرم.
- تو این را بدون پرداخت سد فورینت هم خواهی پوشید، چرا که این یک قبای جادواست. هر که این قبا را بپوشد جسم و جانش سد بار قوی تر از سابق خواهد شد.
عمو « باللا » ی من این را چنان جدی بیان کرد که دهنم باز ماند.
- یا الله کوچولوم دهنت را ببند! برو توی قبا! من اگر امروز این چنین آدم معروفی هستم از برای آنست که این قبا را پوشیدم.
سپس قبای کهنه را بر دوش من انداخت، آن چنان که شاه هم نمی تواند با همچون غروری جبۀ مخملی را به فرزندش بدهد.
- حالا دیگر عجله کن! یا الله بدو! تا مبادا جلو چشمانت درب مدرسه را ببندند.
شاید پیرمرد از این جهت عجله داشت تا مبادا خود را در آئینه تماشا نمایم. ولی همۀ کوچه برای من آئینه بود. حتی سگهای آشناها هم از دیدنم عوعو را سردادند. من تا حال این قدر آدم سرحال و شنگول ندیده بودم. همه توی چشمان من می خندیدند. دم در مدرسه « ماتیاس واش » با این کلمات به جلو من پرید:
- به به بچه ها! پری ها به مادموازل ماری لباس تازه پوشانده اند!
- او هو! – پیش خود فکر کردم حالا وقت آنست که قبای جادو را آزمایش کنم. و با این، کمر« ماتیاس » را گرفتم و چنان بر زمین کوبیدم که نگو و نپرس و توی گوش آدم بیکاره خواندم:
- قدرت بیش از این ها را هم دارم آ قورباغۀ من! اگر کافی نبود بگو!؟
ولی او چیزی نگفت همین قدر مثل یک گرگ که آب داغ رویش ریخته باشند به طرف مدرسه پرید. دیگران دور و برم را چنان فرا گرفتند انگار که رهبر پیروزمندی باشم. هر که می توانست قبایم را نوازش کند خود را خوشبخت احساس می کرد.
- به به! چه قبای زیبائی!
پیش خود فکر کردم، اگر همۀ آنچه را که من می دانم می دانستید! دیگر از کسی باکی نداشتم، می دانستم که قبا به من رشادت داده است.
راستی هم داده بود. درسم را مثل آب جاری جواب دادم. بزحمت می شد من را نگه داشت. آقای معلم « ماتسونکا » مرا به جلو و عقب چرخاند، نمی خواست باور کند که من همان مادموازل ماری سابق هستم.
در مراجعت به خانه عمو « باللا » ی عاقل مرد دم در کوچه منتظرم بود. چشمان ریز خود را تنگ کرد و پرسید:
-ها بگو ببینم شاگرد من! قبای جادو چطور بود؟ جادو کرد یا نه؟
با شادی مژده دادم:
- آری که جادو کرد، دیگر مادموازل ماری نیستم.
و دیگر هرگز مادموازل ماری نشدم، و حتی وقتی که قبای جادو را عمو « باللا » از دوش من برداشت، خنده کنان به پشت من کوبید و گفت:
- دیگر احتیاج به این نداری. اگر نمی خواهی زشت دنیا باشی آن را نپوش.
دیگر آن را نپوشیدم و هنوز هم آن را در کمد، پشت شیشه حفظش کرده ام. من خود را مرهون این قبا می دانم که آدم شدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- واش به زبان مجاری یعنی، آهن که در این جمله شناسنامۀ ماتیاس می باشد.
-
-
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!