شنبه
Fariba Sedighim


بیست حلقه مو
داستانی از فریبا صدیقیم

عقربه ساعت سریده بود روی چهار. صدای زنگ که آمد متوجه شدم که هنوز بلوز و شلوار خواب را از تن در نیاورده­م و از صبح تا حالا تنها کارم این بوده که بارها و بارها روی مبل دراز بکشم، بنشینم، تکیه کنم، چای بخورم پشت سر هم، قهوه، دوباره دراز...

در را باز کردم و به ساعت دستی­م نگاه کردم :" باید بریم؟"
با صدای گرفته­ای گفت: " زود آمدم.ها؟"
شانه­اش از سنگینی کیف دستی افتاده بود پایین: " مزاحمت شدم؟"
گفتم: "مزاحم؟ " و از جلوی در کنار رفتم تا بیاید تو.
"قهوه که می­خوری ها؟ بشین تاحاضر کنم."
وقتی برگشتم عینکش را روی میز گذاشته بود و انگشت های بلندش را روی پلک های ورم کرده اش می کشید.
" حالت خوب نیست؟"
" خوبم!"
به ته ریشش نگاه کردم:" دروغ می گی!"
و پرده کرکره را کمی باز کردم. نور کم رنگی از کرکره ها، روی گل های قالی پاشید و کمی از تاریکی اتاق را پس زد:" حالت خوب نیست!"
هیچ نگفت. نشستم روبرویش و توی چشمهای درشت و قهوه­ای­ش نگاه کردم.
"چرا اینطوری شد؟"
عینکش را به چشم زد. چشم­هایش همیشه زیر عینک درشت­تر و مهربان­تر به نظر می­رسید.
" تا به حال توی زندگی اینقدر گیج نبودم."
هنوزم ساکت بود.
" و بی پناه."
سرش را تکان داد.
" شبا خیلی بد می­خوابم."
تکیه داد به مبل: "منم همینطور."
گفتم: "راستی ؟ سعی کن شبا وقت خواب چای نخوری، همیشه چای تو رو بد خواب کرده."
لبخند زد و سرش را تکان داد . چقدر پیر­تر از همیشه به نظر می­رسید.
گفتم:" کاش حافظه یه در داشت و اراده داشتیم درش رو ببندیم."
دوباره لبخند زد.
با دست زدم روی لبه­ی میز: " چرا آدم قدرت فراموشی نداره؟"
" خوب برای این­که حافظه تاریخیه که داریم، مو به مو، از آدم بدون این تاریخ چی می مونه؟"
پاهام رو بغل کردم و تکیه دادم به مبل : "آره راست می­گی. تو این چیزها رو خوب می­دونی. خیلی خوب."
و به آینه نگاه کردم که قسمتی از گل­های گوشه­ی اتاق را نشان می­داد: "یادت هست هر وقت بابا می رفت مسافرت، یه غریبه رو می آورد خونه­مون؟"
" آها."
" هر بار هم یه نفر مختلف."
" یا­دمه!"
یکوری لم دادم روی دسته مبل:" همیشه هم می گفت دوست بابا."
نشسته بودم گوشه­ی دیوار و تکیه داده بودم به سه­کنج. همین چند لحظه پیش مادر کنارم نشسته بود و علاءالدین گرمای مطبوعی را توی اتاق پخش می کرد: " چرا حسنی حیوان های زبان بسته را زیر باران تنها گذاشته بود؟" حالا کتابم را گذاشته بودم روی زانو های خم، به گرگ و میش هوا نگاه می­کردم و چانه­ام از سوز سردی که از لای پنجره می­آمد می­لرزید. اول مادر از جلوم رد شده بود و بعد آن مرد. اما نه ! اشتباه می کردم. مادر دم در ایستاده بود بی چادر، با آن پیراهن چیت گلدار و دست هایش را به طرف اتاق دراز کرده بود. مرد کمی عقب­تر از مادر، بیشتر عرض در را گرفته بود. کلاه شاپویش تا نیمه های پیشانی پایین آمده و سایبان صورت درشتش شده بود.یک دستش را در جیب پالتوی بلندش فرو برده بود و با دست دیگر کلیدی را توی دست می چرخاند. به اشاره دست های دراز شده مادر وارد هال شد.
مادر گفت:" داشتیم با هم درس می خوندیم."
از صورت درشت مرد چشم برنمی­داشتم.
"ایشون معلم هستند، اگه در درس اشکال داشتی......
و بی آنکه جمله اش را تمام کند، رو کرد به مرد:" می خواد پرستار بشه دخترکم، من می گم برا زن معلمی خیلی بهتره، شما چی می گین؟"
وقتی مرد حرف می زد تنها فک پایینش تکان می خورد. صدای نرمی داشت، به نرمی ملافه های خوش رنگی که گاه پدر از مسافرت می آورد. رنگ پریده اش سردی دیوار های اتاق را نافذ تر می کرد و پالتوی بلندش شبیه پالتوی هنرپیشه های فیلم های خارجی بود. هنوز صدای نرم مرد توی گوش هایم بود که صدای بسته شدن در را شنیدم و بعد از چند ثانیه صدای پچ پچ شان مثل ریزش آهسته باران توی اتاق بارید. دست هایم را دور گرمای بی حال علاء الدین حلقه کردم. این در به اندازه کافی صداها را خاموش نمی کرد، بالعکس ، کوچک ترین تکان آنها را صد برابر قوی تر کرده توی گوش هایم می پیچاند. کاش اتاق کمی دورتر بود، مثلا آن طرف حیاط. اصلا دلم نمی­خواست آن­جا سه­کنج دیوار نشسته باشم و باران پچ پچ روی سرم ببارد، اصلا دلم نمی­خواست بروم تو و با چشم هایم ببینم که در پس این صداهای مبهم و نا مفهوم چه می گذرد، اصلا دلم نمی خواست مادر با آن پیراهن چیت گلی و آن مرد غریبه با آن صدای نرم و نوازشگر توی اتاق تنها باشند. حالا مادر راه می رود، صدای قهقهه­ای تا نیمه راه می­رسد و ناچار است که به سرعت خاموش شود. حالا صدای خش­خش دامنش از یک سر اتاق به سر دیگر کشیده می­شود، حالا صدای آن یکی اصلا نمی­آید، حالا صدای دلکش خش­خش دامن مادر را می­پوشاند. به بارانی پدر نگاه می­کنم که به رخت آویز آویزان است. رنگ کرم بارانی آنقدر نرم است که می­توانم آن را بیاورم و دور خودم بپیچم تا گرم شوم. پسر ها کجا هستند؟ آنها همیشه در حال بازی­اند. می روم توی آشپزخانه، در یخچال را باز می­کنم و تخم­مرغ­ها را می­شمارم؛ چهار تا! برای املت شب کافی است، اگر این مرد درشت هیکل نماند. روپوشم را اگر بشویم برای فردا خشک نمی­شود. باز می نشینم سه­کنج دیوار. به یاد فردین و فیلم آخری که از او دیده­ام می­افتم. دلم از مهر او مالش می­رود؛ از نوع ایستادنش، وقتی که زانوها را خم کرده بود و پاها را روی تخته سنگی گذاشته بود و با آن لب های گوشتی و گرد آواز می­خواند. کاش فردین اینجا بود، کنار من، دست هایش را دور علاءالدین حلقه می کرد و ما عاشقانه به هم نگاه می کردیم.چقدر صدای دلکش غمگین است.

" وقتی اون صداها می­اومد، اون طور کوتاه و اون طور مخفی، انگار زمستون می­اومد."
" یادمه."
" حتی حالا هم سردم می­شه وقتی یادم می آد."
" یادمه."
" شماها بیشتر تو کوچه بودین، سرگرم بازی. مهران از یه زمانی هیچ وقت نبود."
پسر کنار حوض نشسته بود. سر به آسمان گرفته و شاخه بلند درخت را توی حوض می چرخاند. دو سرو بلند در دم دمای آسمان توی دل هم چپیده بودند. نمی­دید که دایره­های کوچک آب می­چرخند و ماهی های قرمز از موجی که چوب درست کرده به کناره­های حوض پناه می­برند. صدای جیر جیر ناگهانی نگاه او را از آسمان گرفت. به در نگاه کرد. پشت سر مادر مرد تزریقات چی را شناخت؛ آ ستین ها را بالا زده و دست های قهوه ای و آفتاب سوخته اش از آستین های سفید بیرون زده بود. پاهایش از پاهای تمام مردان جهان درازتر بود. چوب توی حوض خشک شد و ماهی ها آرام گرفتند. مادر دررا بست ، چادر را از سر کشید، چرخی زد و آن را به طرف تخت انداخت. حریر چادر مادر سرتاسر حیاط را طی کرد و روی تخت افتاد. مادر اول او را ندیده بود. وقتی رویش را برگرداند لبخند نشست روی گونه های برجسته و ارغوانی اش. گفت:" نترس قرار نیست برات آمپول بزنه." و لب حوض نشست. دست هایش را دور شانه های پسر انداخت و او را محکم به سینه فشار داد:" پسرکم ترسیده. ببین چطور داره مثل یه جوجه کوچولو می لرزه! نترس من مریضم . به جای اینکه من برم مطب، ایشون اومدن اینجا." و سرفه کرد؛ شش بار. مادر رفت به طرف تخت اما بوی تن او همچنان به لباس پسر چسبیده بود و باعث می شد که او نفس های عمیق بکشد.چوب هنوز همانطور خشک مانده بود توی حوض و تصویر دو درخت سرو، کج، افتاده بودند کنار هم. مرد نشسته بود روی تخت، درست کنار گل های چادر مادر. یک اسکناس یک تومانی از جیب در آورد و به طرف پسر دراز کرد. سایه روشن برگ­های درخت روی دست­هایش افتاده بود.
"بیا پسرم، بیا این پول ها رو بگیر و برو برا خودت آدامس و تمبر هندی بخر."
پسر به دست های قهوه ای و دراز شده مرد نگاه کرد. دو تا از ناخن هایش بلند بود و زیر ناخن ها تمیز تمیز. پسر تکان نخورد. مادر گفت:" مگه دختره؟!"
مرد گفت:" پسرا چی دوست دارن؟"
مادر داشت به گل­ها آب می داد:" از خودش بپرس، منم مثل تو!"
مرد خندید. قطره­های آب از روی گل­ها لیز می­خوردند پایین. چوب رها شد توی حوض. پسر به طرف پله ها رفت و پله ها را دو تا یکی بالا رفت تا پشت بام. نشست کنار نرده های پشت بام و از پشت نرده ها تکه تکه های مادر و مرد را نگاه کرد.مادر دیگر به گل ها آب نمی داد و می رفت به طرف پله ها. مرد بلند شد و به طرفش رفت و چیزی توی گوشش گفت. مادر گفت:" زر نزن!" . مرد دوباره خندید. تکه تکه اندامشان از پله ها بالا رفت تا توی اتاق. پسر به حیاط نگاه کرد. مادر چادرش را روی تخت جا گذاشته بود. گل های ریز چادر مادر مثل بچه­های توی مدرسه صف کشیده و منتظر بودند. صدای بسته شدن در اتاق را که شنید از پله های پشت بام پایین دوید، رو به حیاط. روی تخت نشست و دست کشید روی حریر چادر مادر.
فنجان قهوه را گذاشتم روبرویش. چشم­هایش را بسته بود.
" بخور مهیار جان، سر حالت میاره!"
گفت: همیشه حس می کردم روی دیوار های حیاط چشم کاشتند، هزارتا. برای اینکه مراقب ما باشند."
گفتم:" فقط به خاطر اون!"
مهیار گفت:" یادت میاد گاهی عصر ها ، روی تخت حیاط قالی پهن می کردند."

گرگ و میش هوا ریخته بود روی دیوارها، توی حیاط، روی تخت و قالی پهن شده روی آن. قبل از گرگ و میش شمرده بود، مادر بیست حلقه موی لوله شده داشت که روی شانه ها افتاده بود. وقتی خم شد که آبخوری را روی تخت بگذارد، دامنش تا زیر ران کشیده شد بالا و خط پشت زانو ها، بالای ساق های سفید پیدا شد. مرد به اطراف نگاه کرد. مهیار را ندید که نشسته است روی پشت بام و به حیاط نگاه می کند. دست زن را گرفت و به طرف خودش کشید. زن سکندری خورد. حلقه­ی مو ها یکوری افتاد روی شانه راست. دست خود را از دست مرد کشید و تعادل خود را به دست آورد. حالا میله آهنی نرده او را از وسط دو نصف کرده بود. مرد با دست های بزرگش روی دنبک ضرب گرفت. لب هایش از هم باز بود و ردیف دندان های بزرگ و سفید انگار تمام چهره را گرفته بود.. دست ها می رفت و بر می گشت و نت های بم را توی گرگ و میش هوا پخش می کرد. تن مهیار داغ شده بود. مادر به طرف چراغ دیواری حیاط رفت. سه تا بشکن زد و باسنش را به چپ و راست چرخاند. چراغ را روشن کرد. شب پره ها به چراغ حمله کردند. مادر با تکان سر چتری اش را پس زد و آن بالا را نگاه کرد.
" مهیار، مهران کی اون بالاست؟"
سکوت.
" مهیار، تویی وروجک؟ اونجا چکار می کنی؟ بیا پایین، سرما می خوری! دوست بابا اومده بگه که بابا امشب از مسافرت بر می گرده."
مرد دیگر دنبک نمی زد. مادر پرسید:" گفتی برای شام، ها؟"
مرد گفت:" گمونم."
دنبک را گذاشت روی تخت و بلند شد.
مادر گفت:" بدو بیا پایین!"
پسر ایستاد، خم شد و از بالای نرده­ها به گردی سر مرد نگاه ­کرد که از فاصله­ی شاخه­ها پیدا بود .فرق سرش مثل جاده­ای از بین موهای دو طرف می­گذشت. پسر فرق سر را تا آنجا که می­توانست با گردی دهانش نشانه گرفت و محکم رو به پایین تف کرد.
زن بر گشت به طرف مرد و چیزی گفت که مهیار نشنید و بعد رفت به طرف پله ها.مرد گفت:" صفورا سخت نگیر ، بیا بشین."
شب آرام آرام روی موهای مادر نشسته بود.

گفتم: "اسمش چی بود؟"
مهیار گفت:" یادم نیست."
گفتم:" همون که موهای جو گندمی داشت و یه شکم بر آمده."
مهیار گفت:" فقط دستاش یادمه که خیلی بزرگ بود." بعد صدام زد. امروز اولین باری بود که صدام می­زد:" مهتاب!"
بهش دقیق شدم.
" چرا بابا هیچ وقت خونه نبود؟"
" می گفت به خاطر کارش."
" این چه کاری بود که بیشتر وقت ها مسافرت بود؟"
" نمی­دونم."
"دلش برای ما تنگ نمی­شد؟"
هیچ نگفتم و دست کردم توی موهام: "چرا همه مادرا عادی بودن جز اون؟"
جوابی نداد.
دوباره پاهایم را بغل زدم:" اون روزا هیچ زنی توی اون شهرستان کوچیک موهاشو رنگ نمی کرد جز اون، هیچ کس اون لباسهای باز رو نمی پوشید جز اون. چاک سینه اش یادت هست؟ چطور سفید و گوشتی از بلوز تنگش میزد بیرون."
مهیار جرعه ای از قهوه سر کشید و صورتش در هم رفت. پرسیدم:" یخ شده؟ " گفت:" یه پیرهن خال خالی داشت. یادت هست؟ یه زمین پر برف پر از دانه های اسمارتیز."
" همون که سینه­ش خیلی باز بود؟"
" وقتی راه می رفت انگار تمام حیاط پر می شد از چین های ریز دامن او."
"همون که سینه­ش خیلی باز بود؟"
لیوان قهوه را محکم گذاشت روی میز و سرش را تکان داد:" تو مدت ها این غده لعنتی رو توی سینه­ت داشته باشی و متوجه نشی؟ نوک سینه­ت این همه مدت برگشته باشه تو و تو متوجه نشی!"
گفتم:" اندازه یه نارنگی! وقتی دست کشیدم زبر و خشن بود."
گفت: " یه جزیره نفرین شده!"
سرم را تکان دادم:" نه سیگار می کشید، و نه کسی توی فامیل....
"زن شادی هم که بود. خنده هاش یادته؟"
تکمه پیراهنم را باز کردم و پیچاندم:" یادمه؟ یکبار توی مدرسه با صدای بلند خندیدم. صدای مردونه ای از پشت سرم گفت: " دختر صفوراست!" وقتی پشت کردم مدیرمون رو دیدم که داشت با معلم کلاس بالاتر حرف می زد."
گفت:" یادمه. بریده بریده، گرفته و بم، انگار از اتاق می گذشت تا سقف آسمون."
به نیمه پای مهیار توی آینه نگاه کردم:" انگار ما همیشه پیش همه لخت بودیم." خرس سفیدی را که روی مبل افتاده بود برداشتم:" بعد از اون من دیگه قهقهه نزدم، اصلا ." انگشتم را روی گونه های خرس کشیدم:" تمام عمر خواستم ثابت کنم که مثل اون نیستم، تمام عمر!"
مهیار عینکش را بیرون آورد و با گوشه پیراهنش پاک کرد:" دلم می خواست مادر سفره می چید و ما هر شب دورش می­نشستیم. دلم می خواست که وقتی از مدرسه بر می گردم از خونه مون بوی غذا بیاد؛ بوی قورمه سبزی، باقلا پلو، بوی هر چی!"
خرس را انداختم روی مبل و به طرف سبد روزنامه ها رفتم، سبد را وارو کردم و تمام روزنامه ها را ریختم روی زمین. آنها را دو تا دوتا و سه تا سه تا رویهم می گذاشتم و پرت می کردم توی سبد:" مادر خوبی نبود."
نمی دانستم گرسنه ام یا نه. بوی پیاز دلم را آشوب می کرد.رنگ سورمه ای لباس مرد دلم را آشوب می کرد. چهار زانو نشستن مادر بالای سفره و حرکت آن مو های تابدار دلم را آشوب می کرد، مهران که گوشه اتاق داشت با موج های دنیا و خرخرش ور می رفت دلم را آشوب می کرد، بارانی آویزان شده پدر از جا رختی دلم را آشوب می کرد. به آشپزخانه رفتم. چرخی زدم و در یخچال را باز کردم. نمی دانستم چه می خواهم. تخم مرغ ها را شمردم؛ هشت تا! سایه ای روی صورتم افتاد. سر چرخاندم. جلوی در آشپزخانه سورمه ای بود. خودم را کنار کشیدم تا او رد شود. مرد اول رد شد، یک قدم از من گذشت و دوباره همان قدم را برگشت. دست ها را اول گذاشت روی شانه­هایم و بعد مرا کشید به طرف خودش و بغلم کرد و گفت:" چرا نمیای دخترم. کباب خریدم. اینجا چکار می کنی؟" صدایش می­لرزید و محکم فشارم می­داد. دست­هایم را محکم فشار دادم روی سینه­اش ،خودم را کشیدم بیرون و همین­طور نگاهش کردم؛ رفت به طرف شیر آب، پارچ آب را پر کرد و بی آنکه به من، که مثل مجسمه­ ای، دست هایم به در یخچال چسبیده بود، نگاهی دوباره بیندازد، گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت. از سرمایی که از یخچال می­زد بیرون تنم می­لرزید. صدای مهران آمد که کوبید توی سر موج های رادیو: " خفه شو بی ناموس!"

وقتی قهوه­ی دوم را آوردم مهیار روی زمین به شکم دراز کشیده بود و به زمین خیره شده بود.
" هر وقت از چیزی دلخور می شدی، همین طور روی زمین دراز می کشیدی."
سکوت.
قهوه را گذاشتم روی میز:" خودشم می دونه! همین دیروز می گفت که من مادر خوبی نبودم."
انعکاس صدای مهیار انگار از زمین بر می گشت:" دیگه لبخند هم نمی زنه. پرستار می گفت همینطور می شینه و به شیشه خاموش تلویزیون خیره می شه."
با پشت دست عرق پیشانی ام را پاک کردم:" حتی وقتی هم پدر مرد اینقدر غمگین نبود." به ثانیه شمار ساعت روی تلویزیون نگاه کردم که آهسته و غمگین روی صفحه­ی ساعت رژه می رفت:" هفت روز سیاه پوشید و تموم. از روز هفتم حتی رادیو رو هم روشن کرد."
" رادیو؟!"
" آره! یادت نیست اون موقع ها برا عزاداری تا یکماه رادیو روشن نمی کردن؟"
مهیار به پهلو شد:" یادم نیست! من خیلی چیز ها یادم نیست!"
پرسیدم:" تو هیچ وقت دیدی برا مرگ پدر گریه کنه؟"
"شاید تو تنهایی خودش."
خون دوید توی مغزم:" تو تنهایی خودش؟! کدوم تنهایی؟ چه دلیلی داشت توی تنهایی خودش؟ همه گریه می کنن، مگه نه؟"
مهیار نشست و تکیه داد به دیوار:" آره! وقتی مهران فرار کرد گریه کرد. خیلی گریه کرد."
"مهران!؟"
مهیار با زمزمه­ای آرام گفت:" فکر کنم منم برای رفتن خودش گریه کنم"
سرش را گذاشت روی زانوهایش. به گل های درهم و شکل های بی معنای قالی چشم دوختم.
گفت:"یک جزیره نفرین شده. قدم به قدم نزدیک شدنش به مرگ رو حس میکنم." صدایش می­لرزید. به طرف پنجره رفتم. کرکره را کنار زدم و به تنه درختی چشم دوختم که دیروز شهرداری شاخه های بزرگش را بریده بود .
" دیروز دو تا از دوستهای قدیمش اومده بودن دیدنش."
" خوبه براش."
" تا اومدن رفت توالت و به بهانه یبوست روی توالت نشست و بیرون نیومد."
مهیار یکه خورد:" شاید از موهاش که ریخته خجالت می کشه، ها؟"
از حرفش تعجب کردم:" موهاش!!؟ تو که می دونی! کلاه گیس می ذاره!"
و با اعتراض گفتم:" سال هاست که می ذاره ! مگه نمی بینی؟"
" شاید چون همیشه تو زندگیم موهاشو آراسته دیدم. یادته وقتی موهای بلندش رو لوله می کرد و رو شونه هاش می ریخت چقدر خوشگل می شد؟"
" راستی؟!" لرزش لب­هایم را حس می­کردم.
"شکل هنرپیشه ها بود، با اون هیکل قشنگی که داشت."
" راستی!؟"l
صفورا دراز شده بود روی قالی و مو هایش پخش شده بود روی بالش آبی مهیار. مهیار دراز کشیده بود، سرش روی قسمت خالی بالش. صفورا پاهایش را تا مچ با ملافه نازکی پوشانده بود. مگسی دور سرش می چرخید، گاه روی بازوهای لختش می نشست، گاه روی پیشانی مرطوبش، و گاه روی مژه های بلند و بر گشته اش. مهیار با چشم مگس را تعقیب می کرد. به صفورا نزدیک شد تا بوی تنش را بیشتر حس کند. انگشتانش را روی بازوی او کشید و گردی شانه برهنه اش را تا آنجا که توی دست های کوچکش جا می گرفت، توی دستها گرفت. صفورا غلتی زد و به طرف مهیار چرخید و او گودی کمرش را دید که مانند دره کوچکی ، از کناره تاب برداشت. مهیار خودش را به او چسباند و دستش را روی گودی کمرش انداخت . چشمان صفورا همچنان بسته بود واز دهان نیمه بازش هوای گرمی بیرون می آمد و توی صورت مهیار می نشست. مهیار دست کشید روی مو های صفورا. صفورا دستش را نرم انداخت روی شانه مهیار. خواب آرام آرام روی مژه های مهیار می نشست. مهیار آن را پس می زد و لحظاتی دراز به صورت صفورا دقیق می شد تا خواب دوباره حمله کند و او آن را پس بزند.

مهیار گفت:" نمی خوام قبول کنم چیزی تغییر کرده."
پلک چشم­هایم می­پرید: "آره، که دیگه نمی­تونه موهاشو به هزار مدل در بیاره و دلبری کنه، که چاک سینه هاشو بندازه بیرون و چشم مردای هیز رو دنبال خودش بکشونه، که...
" جلب نمی کنه؟ پس تا همین اواخر این همه مرد چی بود دور و برش؟ یادت رفته همین چند ماه پیش بود که یکی از همین مردها بهش التماس می کرد که هم­خونه بشن؟"
دست کشیدم روی گونه­هایم که احساس می­کردم گر گرفته: " چطور یادم رفته؟ یادم رفته که اون همیشه راه داده؟ که اون همیشه به همه مردهای دنیا راه داده؟! "
عرق پیشانی ام را پاک کردم:" مرده شور این هوای لعنتی رو ببرن؛ همیشه دم، همیشه گرم."
بلند شدم پنکه دستی را روشن کردم و آن را درست روبروی خودم تنظیم کردم و نشستم. به پره های پنکه چشم دوختم که با صدایی خشک می چرخید:" دلم می خواست از ته دل می بخشیدمش، اما نمی­شه." پره ها هوای اطراف را می کشیدند و درون خود له می کردند:" سال ها گذشته، ما بزرگ شدیم، ازدواج کردیم و بچه دار شدیم، اما هنوز هم..."بغض کلماتم را توی جاده ای پیچ در پیچ و لغزنده انداخته بود انگار:" همیشه احساس بی­پناهی کرده ام، هیچ وقت با دخترم رابطه خوبی نداشتم. هیچ وقت حس عمیقی در مورد مردها پیدا نکردم:" پنکه موج های هوا را توی صورتم می­زد واشک­هایم را خشک می­کرد:" چقدر سردمه!" شانه­هایم را با دست ها بغل کردم و مچاله شدم روی مبل.
مهیار پنکه را خاموش کرد و کتش را روی شانه هایم انداخت.
" پدر چی؟ تونستی ببخشیش؟"
با تعجب نگاهش کردم و هیکل جمع شده ام را از زیر کت بیرون کشیدم:" منظورت چیه؟ پدر یه قربانی بود."
مهیار با نیشخند گفت:" راستی؟"
" چرا اینطور حرف می زنی؟"
" برای اینکه اون یه ترسو بود. یه ترسوی فراری، یه آدم بی مسئولیت. حداقل مادر بالای سرمون بود، اون هرگز نبود."
" مهیار چی داری می­گی؟ تو گناهان مادر رو کاملا به گردن اون میاندازی."
لحن مهیار تند و عصبی شده بود:" آها پس اون یه بی گناه معصوم بود."
لب پایینم را گاز گرفتم و کت را از روی دوش انداختم روی مبل:" پس به این دلیل بود که تو مراسم خاکسپاری پدر شرکت نکردی؟ پس اون قرار مهم برای تز بهانه بود؟"
مهیار سرش را پایین انداخت:" همیشه ازش متنفر بودم، در تمام عمرم.نه فقط از اون که مادر رو می­سپرد دست این همه آدم عوضی، از همه­ی مردای دور و برش متنفر بودم."
سرم را بی وقفه تکان می دادم و لب پایین را گاز می­گرفتم.
مهیار ادامه داد:" مهران هم ساده ترین راه رو انتخاب کرد؛ فرار."
"پس مهران باید می­موند و به جرم بزرگتر بودنش پدر ما می­شد؟"
اولش معترض بودم اما بعد آرام شدم:" همونطور که من مادر تو شدم." و دوباره بغض ریخت توی صدایم:" یادته وقت خواب چقدر بالای سرت دراز می­کشیدم و برات قصه می خوندم، تا خوابت ببره. عادت داشتی که با دو انگشت شصت و سبابه اون قدر با گوشه بالشتت بازی کنی تا خوابت ببره. وقتی انگشتات آروم می گرفت می فهمیدم که خوابت برده و دیگه نمی­خوندم. اما تا صدام قطع می­شد، بدون اینکه چشم­هاتو باز کنی و انگار از توی خواب می گفتی:" بازم بخون!" یادت هست؟"
" مگه می­شه یادم نباشه؟ تو همیشه بزرگترین پناه من بودی."
" راستی؟!"
دوباره خرس را بغل کردم و به صورتش خیره شدم:" مادر خوبی نبود."
مهیار گفت:" دیگه حتی نمی­خنده!"
به چشم­های درشت و مهربانش زیر عینک نگاه کردم:" گیجم مهیار. تو که روان پزشکی بگو چکار کنیم؟"
مهیار کنارم نشست. حلقه مویی را که از گریه خیس شده بود از گونه­م پس زد و نوازشگرانه گفت:" نباید بذاریم غمگین بمیره."
از فشار بغض دندان­ها را به هم فشار می­دادم.
مهیار ادامه داد:" باید یه کاری کنیم راحت بمیره."
" اما نبود!"
" اما باید بذاریم راحت بمیره!"

دسته گل را گذاشتم توی گلدانی که از خانه آورده بودم .شاخه های انبوه گل به شکل چتر روبروی مادر باز شد. مهیار نشست کنار تخت.
پرسیدم: "از گل ها خوشت میاد؟" مادر سکوت کرده بود.
مهیار دست مادر را توی دست گرفت و به من نگاه کرد که بی وقفه آدامس می جویدم. ملافه سفید پخش شده بود روی تخت و روی سینه مادر تا می خورد و سبز می­شد. مهیار دستش را به نرمی فشار داد. مادر دستش را به شدت پس کشید.
به او نگاه کردم، موهای کم پشتش مانند خرمنی سوخته، تک تک از ریشه زده بود بیرون، صورتش مهتابی، گونه هایش گود رفته، و داشت به کتاب مقدسی که جلوی رو باز کرده بود نگاه می­کرد و آرام آرام به جلو و عقب تکان می­خورد.
کلاه گیسش را از کشوی میز بیرون آوردم و به طرف او خم شدم:" بذار خوشگلت کنم، یادته تو چطور منو خوشگل می کردی؟"
مادر کتاب را بست و دستم را پس زد:" خفه شین. دروغ می گین ."
و چشم های درشت و بی حالش را به تلویزیون روبرو دوخت.مهیار برگشت و به تلویزیون نگاه کرد. من هم به تلویزیون نگاه کردم. روی صفحه خاموش تلویزیون صورت زنی را دیدم با اجزایی مبهم و به هم ریخته و سری بی مو، مانند یک توپ گرد. به سرعت چشم برگرداندم و به مادر نگاه کردم که ملافه را از روی سینه اش بالا می کشید و دست ها را زیر آن پنهان می کرد.
تلاش کردم لبخند بزنم:" اما یادت باشه که تو چیزی به ما دادی که مادرهای دیگه به بچه هاشون ندادن."
مادر رویش را از تلویزیون گرفت و به من چشم دوخت. سرم را به تایید تکان دادم و با صدایی که می لرزید گفتم:" به مهیار نگاه کن، به من نگاه کن. تو زیبایی ی خودت رو به ما دادی. ما بچه های خوشگلی بودیم."
مادر به مهیار نگاه کرد. مهیار سرش را بی وقفه به علامت تایید تکان می داد. دکمه بلوزم را بیشتر چرخاندم: " هر وقت کسی می خواست از خوشگلی من تعریف کنه می گفت دختر صفوراست."
مادر لحظاتی طولانی به نوبت به ما نگاه کرد و آرام مانند فیلمی که کندش کرده باشند پلک ها را بست.
مهیار با صدای آرامی گفت:" درست می گه. تو خودت می دونی که زیبایی چقدر در زندگی اهمیت داره. تو خودت خیلی خوشگل بودی. از چشم من، از همه زن های دنیا خوشگل تر." صدایش می لرزید، مثل وقتی که باد خوشه های نازک و ضعیف گندم را می لرزاند.
مادر ساکت بود.
گفتم:" اسم هامون هم قشنگ بود؛ مهیار، مهتاب، مهران." و با صدایی که برای خودم غریبه بود گفتم:" مهران هم خوشگل بود. نه؟"
مهیار با نگرانی و سرزنش به من نگاه کرد .ملافه را پس زد ، دوباره دست مادر را توی دستش گرفت و سرش را گذاشت روی آن . من هم از روی ملافه دنبال دست دیگر مادر گشتم ، چقدر دست­هایش از زیر ملافه دور به نظر می­رسید.ملافه را پس زدم و دستش را توی دستم گرفتم. سردی دستش مرا به یاد یک روز برفی انداخت که با گونه هایی سرخ از در وارد شده بود و دست های یخش را به شوخی ، از زیر لباس ، روی شانه های گرم من گذاشته بود و قاه قاه خندیده بود.دیگر شوخی­ی در بین نبود. هیچ حسی توی صورتش دیده نمی شد و صدای قاه­قاهش نمی­آمد. دانه های ریز و براق عرق را روی پیشانی و پره­های بینی­اش می­دیدم و می­دیدم که مهتاب چهره­اش چگونه آرام آرام تاریک می­شود. دستم را به طرف صورت او بردم و در نیمه راه متوقف شدم. صورت مادر برای لحظه­ای منقبض شد.
مهیار پرسید:" درد داری؟"
مادر گفت:" نه."
گفتم:" خسته­ای؟"
مادر آرام سر تکان داد.
دستم را از نیمه راه به طرف پیشانی مادر بردم و عرق سرد را زیر انگشتانم حس کردم.
مادر گفت:" می­خوام بخوابم."
موج تلخی توی صورت مهیار پخش شد.لحظاتی بعد صدای قدم­هایمان سکوت راه­روی دراز و باریک بیمارستان را می­شکست و ما از اتاق دورتر و دورتر می­شدیم.
گفتم:"فکر می­کنی حرفامونو باور کرد؟"
مهیار سر تکان داد:" نمی­دونم!"
سکوت.
"به نظرت چرا؟ ...فکر می­کنی باور کرد؟ از خودم متنفرم..چرا این­طوری شد؟ از خودم متنفرم که دوستش ندارم، که از دستش عصبانیم... چطور می­تونه باور کنه؟....
مهیار ایستاد و بغلم کرد. خودم را کنار کشیدم . مهیار با انگشت بلندش اشک را از روی صورتم پاک کرد.
" از خودم خجالت می­کشم، خجالت می­کشم که دوستش ندارم. فکر می­کنی باور کرد؟ دست خودم نیست، نمی­تونم ببخشمش، نمی­تونم."
مهیار شانه­هایم را نوازش کرد ولی هیچ نگفت.
سرم را به شانه مهیار تکیه دادم. درازی راهرو به نظر بی انتها می­آمد.

-
-
-
-


2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
فردای آن روز تمام دخترانِ باکره، از خانه ها و پستوها همچون مور و ملخ بیرون ریختند و... به طرف کوه ...
حتی نوزادانی که در دامن مادر شیر می خوردند و یا در رَحِم مادر بودند، سرِ جفتهایشان را با لثه هایشان بریده و عده ای از آنان نیز جفت را زیر بغل زده و چهار دست و پا به طرف کوه...
روز بالا نیامده، اهالی ده، پی به فاجعه ای که رخ داده بود بردند. داشتند نابودی نسلشان را پیش چشم می دیدند.
پیرانِ ده، به مشورت نشستند و یگدیگر را محاکمه کردند که چرا خواسته ی " کوهِ پیر " را برآورده نکرده اند. او قدرت سِحر خود را چنان به نمایش گذاشته و وحشت در تمام وجود اهالی ده چنان افتاده بود که هنوز ظهر نشده راضی بودند نه یکی بلکه ده ها دختر باکره را تقدیم " کوه­پیر " کنند.
پیران به طرف کوه به راه افتادند.
هنوز دختران به کوه نرسیده بودند که از طرف کوه پیام آمد« هرگز اهالی ده را نخواهد بخشید و در انتظار بلایای تازه تر باشند! »
اهالی ده « بس کن» به ده برگشتند و ریش سفیدان«خفه شو» به شُور نشستند و به این نتیجه « گفتم بلند شو» تا بتوانند...« اینا واسه ی فاطی تنبون نمی شه!! »


هازارزه ( جم )

Anonymous ناشناس said...
درود

با حفره های مرموز بروزم


دالکاف ( داود کلهری )

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!