جمعه
هفت شعر از مجید نفیسی
-
-
همسایه ی من مویی زیبا دارد

همسایه ی من کاکلی سرفراز دارد
و مویی فروتن بر شقیقه ها
فلفل نمکی و مجعد.
سبیلی پرپشت دارد
که دانش اندوخته اش را می پوشاند
و شانه هایی پهن
که پناهی برای سرگذاشتن هاست.
به پا که می خیزد
و چوبدستی اش را به سوی من نشانه می کند
چون براده ی آهنی به سویش کشیده می شوم
و در چشم های درخشانش
یکباره فرو می ریزم.

اینک او دارد در اتاقش
آهنگی را به سوت می زند.
صبح یکشنبه است
همه در خوابند
و او آماده ی رفتن به کلیساست.
"امیگو!
سوت های تو چه جوانند."
ریشش را تراشیده
پیراهن سفیدش را پوشیده
و همراه با زنش
که اندامی کوتاه و فربه دارد
به سوی دوج کهنه اش می رود.
تمام راه پله از سوت او آکنده است
و با هر تق تق چوبدستی اش
ارواح خبیثه به اطراف می گریزند.

12 سپتامبر 1993



همسایگان من می خندند

همسایگان من بار دیگر می خندند
و جام پنجره از طنین صداشان می لرزد.
قاه قاه خنده هاشان
به سر و سینه ی من می خورد
و غش غش خنده هاشان
در زخم های تنم فرو می رود.
به چه می خندند آنها؟
به که می خندند آنها؟
و در پس خنده هاشان چیست
که این چنین مرا می سوزاند؟
بی هوا می خندند
یکریز می خندند
بی صدا می خندند
ریز ریز می خندند
چون چرخ چاه می خندند
ریسه می روند و
کر و کر می خندند
از ته دل می خندند
باهم و تنها می خندند
ریز و درشت می خندند
کویجی می خندند
نخودی می خندند
شکمهاشان را گرفته اند و می خندند
پا به زمین می کوبند و می خندند
روی زمین غلت می زنند و می خندند
با دهان باز می خندند
با چشم تر می خندند
مرد و زن می خندند
پیر و جوان می خندند
و ابا ندارند که دندانهاشان پیداست
می خندند و می خندانند و می خندند
تا از خنده روده بر می شوند
و از خنده می میرند.

من پنجره را باز می کنم
و بار دیگر از خود می پرسم:
کی راز این خنده را درخواهم یافت؟

31 مه 2000

دریاچه ی قو


آیا آن کس که آنسوی دیوار پیانو می زند
هق هق گریه ی مرا می شنود؟
روی مبل کز کرده ام و زار می زنم
جهان من در گودنای این گور به پایان رسیده است
و دیوارهای اتاق، انتهای آرزوی مرا نشان می دهند.
اما موجی که از آنسوی دیوار می آید
آرام آرام مبل مرا به جنبش درمی آورد
من از خود وا میشوم
دستان خود را از دو سوی قایق می آویزم
و پاروکشان از قاب پنجره به بیرون می لغزم
جهان چون دریاچه ای به روی من در می گشاید
موج های بازیگوش با من سخن می گویند
و قوهای گردن فراز بر گرد من چرخ می زنند.
"برخیز! برخیز!
دستان خود را از دو سو بگشا
از جسم بیجان خود بیرون آی
و بگذار زیبایی بار دیگر با تو سخن بگوید."
آرام آرام از ذره های هوا پر می شوم
و سبکبار در کنار همپایان سفیدپوش به رقص درمی آیم
سراسر شب را بر روی دریاچه خواهم رقصید
می گذارم تا چشمانم از ذره های ستاره پر شوند
و دیگر هرگز به کنج آن تابوت بازنخواهم گشت.
همسایه ی من ناگهان از نواختن می ایستد
آه اگر می توانستم فریاد کشم
"بزن! بزن! مگذار دریاچه ی من از آب خالی شود
و همپایان رقص من به جزیره های خالی خود برگردند."
آن کس که آنسوی دیوار پیانو می زند
فریاد درون مرا می شنود
پنجه های سبکبارش بار دیگر
بر کوبه های سیاه و سفید می لغزند
و مرا بر دریاچه ی قو به رقص درمی آورند.

11 ژانویه 2004

بازار ادویه ی اصفهان


امروز به راسته ی ادویه کوبان می روم
تا یک بار دیگر به ذرات آفتاب بنگرم
که از روزن آسمانه ی بازار به پایین می ریزند
و از مادر بپرسم که آیا می توانم
انگشت کوچکم را
در این آبشار روشن فرو کنم؟
مادر در آستانه ی خوشبوی در ایستاده است
من به عرقچین سبز ادویه فروش می نگرم
که اولین گامش را برای آن برمی دارد
که در مشت من شکرپنیر بگذارد
یا آب نباتی با دانه های سرخ زرشک.
مادر دارچین و هل را برای قوری چای می خواهد
زعفران و زرچوبه و زیره را برای قاب پلو
قرنفل و زنجفیل را برای نان شیرینی های پنجره ای
و وانیل را برای بستنی های یخی.
مرد جنس ها را در کاغذ می پیچد
و در زنبیل مادر می گذارد.
من از بو و رنگ آکنده ام
و به خروس سرخ قندی ام می نگرم
که بر نی ی چوبینش نشسته
و با هر زبان لیسه ی من
کوچک و کوچک تر می شود
و پیش از اینکه به آخر بازارچه برسیم
یک سره ناپدید شده است.
مادر، فلفل را فراموش کرده:
آن شاه ادویه ها
که شنلی سرخ بر دوش دارد.
ما، راه رفته را بازمی گردیم
ساربانی افسار به دست
در کنار دکان ایستاده است.
لوکی گردنش را دراز می کند
لفچه هایش تکان تکان می خورند
با مژه های بلند سایه دارش.
"اشتر! که را می ترسانی؟
من می توانم از زیر شکم تو بگذرم
بی آن که پاهای بدقواره ات مرا
در زیر خود لگدکوب کنند."
مادر می گوید آنها از بندر بوشهر می آیند
یا از ویرانه های شهر هرمز
جایی که جاشویان عرب و هندو
فلفل مالابار و دارچین سراندیب را
همراه با زنجفیل زنگبار
از لنج های خود خالی می کنند
تا ساربانان شروه خوان دشتستان
آنها را از ریگزارهای کویر لوت گذر دهند.
مرد بسته ی فلفل را در زنبیل می گذارد.
من نی ی خالی خروسم را
به سوی اشتربچه ای پرتاب می کنم
که در پسِ کاروان روان است
و به مادر لبخند می زنم که چون من
پره های بینی ی بازی دارد.

17 سپتامبر 2005


نامه


برای مهدی

دور از هم پیر می شویم
آنجا، در زیر درختان انبوهی
که به "راه فلاسفه" می رسد،
و کلبه ای که جنگلبان بازیگوش
بر فراز درختی کهن ساخته است،
و غل غل چشمه ی کوچکی که با خود حرف می زند،
و خش خش برگ هایی که زیر پا خرد می شوند
و مهتابی بزرگ شولوس1
جایی که گوته
گوی بزرگ خورشید را تماشا می کرد
و بر ویرانه های کهن می گریست.

اینجا، من در بستر خالی پسرم
در برابر آینه ی بزرگ دیواری
خوابیده ام.
مه پشت پنجره
کاج پیر را پوشانده است.
آه! در این اتاق
هر چیز دو بار دیده می شود.

اگر به شولوس رفتی
به مهتابی بزرگ بیا
و از کنگره ی شرقی به شهر بنگر
آیا از آنجا می توان نکار را دید
که همچنان آرام و یکنواخت می گذرد؟

6 مه 1995

1ـ ارگی قرون وسطایی در شهر هایدلبرگ آلمان که رود نکار از آنجا دیده می شود و راهی که فیلسوفانی چون نیچه در آن قدم می زدند در بیشه های نزدیک آن قرار دارد.


کوه ویتنی*


"بیشتر آنچه که امروز به هنگام صعود از این کوه تجربه کردی، بدون شک برای تو و دیگران در سفر پر برکت زندگی نیز رخ می دهد."
فرانسیسکو پترارک "صعود از کوه ونتو"، 1336 میلادی

"... و مردم به سیر آفاق می روند، و از بلندی کوهستانها و امواج سهمگین دریاها و پهنه ی رودها و سیلان اقیانوس و گردش ستارگان به شگفت می افتند، اما هرگز به سیر درون خود نمی پردازند."
سن آگوستین به نقل از پترارک در مقاله ی بالا

ای کوه
یک روز به سوی تو بازخواهم گشت
و بر کله ات تاجی کاغذی خواهم گذاشت
ابر باشد یا آفتاب، چه فرق می کند
از خلوت "کاج تنها" آغاز می کنم
با گام های سنگین پا بر پیکرت می گذارم
و دره به دره از کمرگاهت بالا می روم
از کنار دریاچه ی "آینه" وارت بی اعتنا می گذرم
و درون طاس بلورینش تفی می افکنم
جویبارت را با گل و لای می آکنم
و سرچشمه اش را یکسره کور می کنم
کاج های کهنسال را همه از جا می کَنم
و آشیان پرندگان را به دست باد می سپرم
بر خرس های شکمباره چون آذرخشی فرود می آیم
و چشمخانه هاشان را با شاخه ای نیمسوز تهی می کنم
از پناهگاه اول که گذشتم
در پسِ تلی بلند کمین می کنم
و کوهنوردانی را که آن پایین خفته اند
در زیر توده ای از شن چال می کنم
آنگاه استوار پا بر سینه ات می گذارم
و راه هوا را بر گلویت می بندم
و فاتحانه به سوی قله ات راه می گشایم
آدمکان بر پیشانی ات یادگار نوشته اند
و در خیال آن را جاودان پنداشته اند
من همه ی واژه ها را از تن تو می ستُرم
و سنگنوشته ها را به ته دره پرت می کنم
نه! من فرهاد کوه کن نیستم
که به عشقی تلخ بر فرق تو پتک بکوبم
من خدای خشم ام: سامسون پر کینه
که با فشار دستی ستون های سنگی را فرو ریخت
و همه را همراه خود در زیر آوار دفن کرد
ای کوه! ای دمل چرکین!
آنچنان بر مغزت بکوبم
که خون از گوشهایت جاری شود
و از چشمخانه هایت سیاهدانه بروید
و کرکسان بر فراز سرت به پرواز درآیند
پاره های تنت را به نیش کشند
و در چهارگوشه ی زمین پراکنده سازند
نفرین بر تو که مرا چنین خوار کردی
و بر سرم تاجی از خار نهادی
مگسکان سمج را بسیج کردی
تا بر زخمهای همیشه تازه ی من بنشینند
و آدمکان موذی را روانه کردی
تا مرا دشنام دهند و دیوانه بخوانند
و به پاره های کلوخ و خنده بیازارند
پرده ی چشمان مرا گسستی
تا از ستایش رنگ ها ناتوان بمانم
و بر پاهای استوارم زنجیر نهادی
تا در بند تاریک خود بمانم
و به گردِ این چرخ آسیای سنگین
شب و روز به گردش درآیم
و از درد بی درمان خود بنالم
اینک سزای خود را بگیر:
گدازه های این آتشفشان خشمگین
ترا برای همیشه دفن خواهد کرد
و لرزه های بی پایان زمین
تکه های تنت را به "دره ی مرگ" فرو خواهد ریخت
تا تو چون ریگی روان در دست باد
همیشه دربه در بیابانها بمانی.

14 دسامبر 2002


*کوه Whitney با ارتفاع 4421 متر بلندترین نقطه در بخش به هم پیوسته ی ایالات متحده آمریکا به شمار می رود و در ایالت کالیفرنیا نزدیک شهرک لون پاین قرار دارد. من در 22 ژوئیه ی 2001 از این کوه بالا رفتم.


سرو خرزویل*


از روزن حقیر پستوی بقالی
نور پریده رنگ آفتاب آخر پاییز
روی هزاره ی دیوار پنجه می کشد
بقال خرزویل، آرنج ها نهاده به زانو
با دفتر حساب و خط سیاقش به پیش رو
لم داده روی کیسه های برنج و آرد
سرمست از بوی ترشیدگی و ماندگی ست.
انگار خواب می بیند:
"از مرد و زن بگذار هر کس بر سر جایش
چون دله های روغن، پنیر و حلورده
هر کس شود سنگین تر از سنگ ترازویش
با تیزی چاقو مرتب کن و اندازه
منهم دلم خون است از دست دلالان
از احتکار جنس و از تنزیل سرمایه
حد خدا را گر نگه داری تو در بازار
آیا شود لبریز آب از حد پیمانه؟
گر روزگاری من شوم داروغه ی این شهر
با منطق بقالی ام دردش کنم چاره."
بقال خرزویل!
-
اکنون که دیر زمانی ست
آردت بیخته، غربالت آویخته
و خوابت تعبیر گشته است،
و دیرک بلند ترازویت
با گوله های سربی قانونت
هر کوی و برزن را تسخیر کرده است،
با من سری به پستوی بقالی ات بزن
و گوش کن حرف دلم را:
گیرم که قلب شهر را
چون قالبی پنیر به چنگ آری،
گیرم به تیزی چاقویت
از جسم و جان مرد و زن
تکه تکه برداری،
گیرم که با حدید ترازویت
حد و حدود شرع را نگه داری،
اما، با آفتاب پشت پنجره چه خواهی کرد؟
آن آفتاب رها، بخشنده
که می دمد هر بامداد
از لابلای پولک های سروآزاد
بی بانگ چرتکه و سکه
و نسیه دادن دل انسانی،
آری
گیرم که خاک شهر را به زنبیل برکشی
با سرو خرزویل چه خواهی کرد؟

هشتم ژانویه 1986

* این شعر را که نسخه ی نخستین آن در سال 1365 در مجموعه ی "پس از خاموشی" چاپ شده، با توجه به نوشته ی مجتبی نواب صفوی رهبر "فدائیان اسلام" سروده ام که در سال 1329 در کتاب "جامعه و حکومت اسلامی" می گوید که حکومت را باید مانند یک دکان بقالی اداره کرد. از مردم دهکده هرزویل(خرزویل) نزدیک منجیل پوزش می خواهم که تعبیر قالبی ناصرخسرو را پس از هزار سال دوباره به کار برده ام. او در سال 438 هجری از این ده گذشته و در سفرنامه اش در این باره می نویسد:" و از آنجا به دیهی که خرزویل خوانند من و برادرم و غلامکی هندو وارد شدیم. زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه در رفت تا از بقال چیزی بخرد. یکی گفت چه میخواهی، بقال منم. گفت هر چه باشد ما را شاید، که غریبیم و بر گذر. و چندان که از مأکولات برشمرد، گفت ندارم. پس از این هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است." (صفحه 6)
امروزه در خرزویل، سروی کهنسال وجود دارد که عمرش به بیش از هزار سال می رسد، و یادآور سرو کاشمر است که به گفته ی فردوسی، زرتشت نهال آن را از بهشت آورده و در آنجا می کارد، و به گفته ی بیهقی در سال 247 هجری به دستور متوکل عباسی بریده می شود.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!