چهارشنبه
stefano benni-farsi

این به اون در/استفانو بنی

برگردان:شهرام رستمی


رستوران شیک و شسته‌ رفته‌ای است، با نورپردازی ظریف، چند تا میز و تعداد زیادی لیوان.
موسیقی: یک موسیقی ملایم پست ـ آیروبیک.
پارتیشن‌‌های پذیرایی: جمع و جور.
پیشخدمت‌ها هم همچون بالرین‌ها در آمد و شد‌ند؛ با ژیله‌های فندقی و پاپیون مشکی.
عطری که به مشام می‌رسد: شانل و گامبرونی

آن زوج را ببینید.
مرد؛ شیک و بلندقد، با دماغ عقابی، مو‌های نرم و کلره، و دستمالی به رنگ بنفش که از جیب بالای کتش بیرون زده.
زن؛ خوش اندام و بلند‌قد، با دماغی کمی نزدیک به لب های قلوه‌ای‌اش، گردنی بلور و سینه‌هایی برآمده، پاهایی کشیده و در کل فریبا.

به یکدیگر نگاه نمی‌کنند. مرد شراب سفیدش را مزمزه می‌کند در حالی که در نور پسزمینه زرین‌فام سالن به دنبال موضوعی برای صحبت می‌گردد. زن ساقه کرفسی در دهانش می‌گذارد و، در همان حال، پاهایش را که کفش پاشنه بلند و نازکی پوشیده، در زیر میز به آرامی تاب می‌دهد.

پیشخدمت جوان، با صورتی رنگ‌پریده و مهربان، به آن ها چشم دوخته، و آماده برای اجرای اوامر‌شان سر ِ جایش بی حرکت ایستاده است.

مرد گیلاسش را پر می‌کند و انگشتانش را در هم فرو می‌برد و به زیر چانه‌اش می‌رساند و خودش را آماده می‌کند تا چیزی بگوید.
زن مابقی کرفسش را در بشقابش خرد می‌کند، با یکی از النگو‌ها و دستبند‌هایش بازی می‌کند و خود را آماده گوش‌دادن نشان می‌دهد.
مرد می‌گوید: «چطوری پیداش کردی؟»
«از توی موبایل»
«زاغ سیاه منو چوب می‌زدی دیگه.»
«آره که زاغ سیاه تو رو چوب می‌زدم. تا تو باشی که یاد بگیری گوشی رو جلو چشم بگذاری.»
«حالا چی پیدا کردی؟»
«یه پیغام..."عزیزم، تو دیشب مث یه گاو وحشی بودی"... من به اون شماره زنگ زدم و یه گاو هم گوشی رو برداشت. خانم دوری، اینم از کار و بار ما.»
« اون رو تو به من معرفیش کردی که...»
« تو یه خوکی. این بار دیگه قسر در نمی‌ری. گفته بودم بهت، دفعه بعد سر‌ و کار‌مون با قانون و تقسیم اموال و خونه‌های مجزا و...»
« نه عزیزم، این طوری که ورشکست می‌شم. خب منم مچت رو گرفتم.»

به یکدیگر چشم دوخته‌اند. پیشخدمت در حالی که تبسمی بر لب دارد، دسر را به سمت میز‌شان می‌‌برد. بعد از آن ها دور می‌شود و کنار ظرف خر‌چنگ بی‌حرکت می‌ایستد.

مرد با دهان پر ادامه می‌دهد: «مچت رو توی کامپیوتر‌ت گرفتم.»
«تو هم پس زاغ سیاه منو چوب می‌زدی.»
«البته که زاغ سیاه تورو چوب می‌زنم. تا تو باشی پسوورد رو کامپیوترت نگذاری. ایمیل هات رو دیدم. و یه ایمیل از فدریکو دیدم.»
« اون شوخی می‌کرد...»
« شوخی نمی‌کرد... دقیقاً داشت از کلمات خودت تو تختخواب استفاده می‌کرد.»
« خب، باشه. این به اون در.»
«این به اون در.»
زن می گوید: « اما نه، اگه می‌خوای جر و بحث راه بیندازی من دارم‌ واست. یک ماه پیش، توی کتت، صورتحساب یه هتل به نام "تا اورمینا" رو پیدا کردم؛ یه اتاق دو نفره. به دایی ام تلفن کردم، همونی که تو اداره پلیس کار می‌کنه. همراه تو توی اتاق 210 یه خانمی به نام رومینا فانتی اقامت داشته؛ اون منشی کون طلاییت. فکرش رو می‌کردم.»
«تو آدم مریض و بی‌نزاکتی هستی... توی کتم رو هم می‌گردی.»
«بله خب، این جوریه که می‌تونم از پس تو بر بیام. دو به یک. فردا می‌رم پیش وکیلم. فعلاً برای شروع خونه کورتینا و ماشینمون؛ اون چروکی ...»

به یکدیگر چشم دوخته‌اند. دسر حاضرشده.

«نمی‌تونی کاری علیه من بکنی عزیزم. یه ماه پیش یادت می‌آد، وقتی رفته بودم کنفرانس لندن؟ خب اعتصاب بود و پروازها بسته بود و من هم بدون این که بهت خبر بدم، برگشتم خونه. ماشین فرانکو رو تو پارکینگ خونه دیدم.»
«نمی‌خوام جوابت رو بدم.»
«من در رو آروم آروم باز کردم و مچتون رو گرفتم...»
« حرومزاده. و هیچی هم نگفتی؟»
« نه، بیرون رفتم و با خودم گفتم: اینم برای خیانت‌هایی که رو سرم خراب می‌کنه، می‌تونه مدرک خوبی باشه. در واقع حالا شدیم دو ـ دو.»
« بعد از اون کجا رفتی؟»
« رفتم خونه مادرم خوابیدم.»

به هم نگاه می‌کنند. دسر شل می‌شود.

«فکر کردی خیلی زرنگی؟! اما من از تو زرنگ ترم. اون شب وقتی فرانکو رفت، من از تلویزیون فهمیدم که اعتصاب بود. به هتلت در لندن تلفن کردم و نبودی. به هتل شرایتون همین جا زنگ زدم، تلفنچی رو می‌شناسم، وصل کرد به اتاقت و یه صدای مامان با لهجه خارجی گوشی رو برداشت. یه برزیلی حشری، تصور می‌کردم. پس که خوابیدی پیش مادرت!...»
«چطور فکرت به شرایتون رسید؟»
«تو اون روز پرواز نداشتی، بلکه صبح روز بعد ساعت هفت و نیم پروازت بود، پس از اون جا که آدم تنبل و هرزه‌ای هستی سعی کردی هتل نزدیک فرودگاه رو انتخاب کنی که راحت تر به هرزگی‌هات برسی و صبح خیلی زود هم بلند نشی. این بود که شرایتون رو انتخاب کردی. سه ـ دو»
« نه عزیزم. من در کنگره در لندن با جیلبرتو بودم و اون هم همه چیز رو به من گفت. خیلی ناراحت بود...»
« من هیچ وقت با جیلبرتو نبودم.»
مرد می گوید: «اما با همسرش جووانا، چرا. جیلبرتو می‌گفت: "همسرم به من خیانت می کنه، بدتر این که احساس می‌کنم با یه زن باشه، اون ها رو دیدم که مخفیانه به یه هتل خارج شهر می‌رن." اون وقت بود که دوباره به اون کرم ضد آفتابی که تو و جووانا، تابستون برای مالیدن به هم... من به جووانا تلفن کردم و بهش گفتم که همه چیز رو می‌دونم. اون گریه کرد و گفت که از این موضوع چیزی به جیلبرتو نگم... در هر حال سه ـ سه.»
« نه عزیزم... جیلبرتو هم بعد تو رو آروم کرد!...»
« هیچ مدرکی نداری.»
زن ادامه می دهد: «آرایشگر من، معروف به خدای اخبار مربوط به گی‌ها ست، اون شما رو با هم دیده که به بالماسکه خصوصی بنگ بنگ رفته اید.»
« این حقیقت نداره. اون 2000 یورو ازم گرفت که خفه خون بگیره.»
« من سه هزارتا...»
« از کجا حدس زدی؟»
« لباس بتمن رو تو کمدت دیدم که پشت وسایل اسکی قایم کرده بودی. به جووانا هم تلفن کردم و اون هم لباس روبین رو تو کمد جیلبرتو پیدا کرد.»
« لعنتی. باشه. چهارـ سه به نفع تو، اما بی جواب نمی‌مونه.»
« ببینیم چه آسی می‌خوای رو کنی برام.»
دسر وا رفته .

«تابستون سال 2002، با اون مدیر ورزشکار دهکده ساحلی. من یه عکس ازتون دارم.»
« حرومزاده. تمام زمستون 2003، با اون زنیکه ماساژور هتل بودی. خودش همه رو برای معلم اسکی من تعریف کرده بود.»
مرد ادامه می دهد: «لعنت به تو، ماساژورها دو تا بودن، یکی بود که یه کم چاق بود، با دندون‌های کرم خورده. چه سلیقه زشتی داری.»
« تو چی می‌گی. دو سال پیش با اون مرتیکه زشت؛ فرمانده گراسی...»
« اما این تو بودی که اصرار کردی، برا اون قراردادت بهش نزدیک شم.»
و زن: «بهت گفته بودم، بهش کمک کنی، نگفته بودم که... به من گفته بود که تحت درمان...»
« خب، باشه. تو هم با زنش بودی، همون پیرزن اسقاطی.»
« همه چیز به خاطر اون قرارداد بود.»
« ارزشش رو داره، هفت به شش.»
« هفت ـ هفت. اون مربی اسب سواری رو یادم رفته بود، اون گاوچرون با چکمه‌هاش.»
«نه عزیزم. این رو توی حساب کتابای پنج سال پیش حساب کردیم، نه ـ نه شده بودیم، تموم شده و رفته پی کارش. دو بار قبول نیست. جر‌زنی نکن. هنوز حساب کتابا تو کامپیوتر هست، قبول نداری، می‌تونیم بریم ببینیم.»
« آها، کامپیوتر. فراموش کردم که فدریکو توی ایمیلش از یکی از دوستاش می‌گفت که تو مهمونی اون شب ملحق می‌شده... پس برابر هفت.»

رو در روی هم‌اند. چشم در چشم هم دوخته‌اند. دسر آب شده.

« باشه یر‌به‌یر. این‌دفعه هم در رفتی‌ها، کلک.»
«نه، تو در رفتی.»

مرد دست های زن را در دستش می‌گیرد. در حالی که سعی می‌کند انگشتر زمرد نشان زن را در انگشتانش بچرخاند.

مرد خیلی آرام می‌گوید: «فاحشه»
زن هم زمزمه می‌کند: «خوک»
دست در دست یکدیگر داده‌اند، در حالی که دسر از کناره‌های بشقاب راه افتاده است و نور لرزان شمع برای زمزمه‌های دو جان مشتاق می‌سوزد.

و پیشخدمت فکر می‌کرد به این که آن ها چطور به هم عشق می‌ورزند.




0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!