پنجشنبه
alireza seifaddini-story
آقای تاریوردی* و رادیوبغداد
علیرضا سیف الدینی
-
آقای تاریوردی هرروز یک ساعت مانده به برنامۀ شامگاهی رادیوبغداد استکانش را با تکه ای نان سنگک ، مقداری پنیروسبزی ودو ،سه ترب قرمز روی میز کوچک گوشۀ آشپزخانه می چید ودقایقی قبل ازشروع برنامه نم نمک شروع می کرد به نوشیدن تابرای شنیدن اسامی اسرا خود را آماده کند.هرروزبا این خیال به رادیو گوش می دادکه اسم پسرسربازش را که ازهفت ماه پیش یکدفعه غیبش زده بودونامه هایش به کلی قطع شده بود بشنود، اما هفته ها وماه ها گذشته بودونه خبری ازاو آورده بودند ونه اسمش ازرادیواعلام شده بود.آقای تاریوردی درطول این هفت ماه فقط گریه کرده بود،آن هم پای رادیو،مست.وهربارکه اسم پسرش ازرادیو اعلام نشده بوداول به گویندۀ رادیو،بعدبه زمین وزمان فحش داده بودوهق هق کنان به خواب رفته بود.بعضی شب ها درحال فحش دادن مشت به زمین کوبیده بودوچنان گریه کرده بودکه اشک ازچشم هایش مثل آب چشمه فروریخته بود.همسایه ها ی پایینی کاری به کارش نداشتند.همه دردش را می فهمیدند.آن ها هم بی صبرانه منتظربودندتاپسراو برگردد.اما نه آقای کوزه کنانی وزنش ونه آقای انزابی وخواهرش نتوانسته بودنددرمواقع اعلام وضعیت قرمز آقا وخانم تاریوردی را به زیرزمین ساختمان بکشانند.آقای تاریوردی بارها اززنش خواسته بودکه دروضعیت قرمز به زیرزمین پناه ببرد اما خانم تاریوردی گفته بودوقتی خوداو چنین کاری نمی کند لزومی ندارد به جایی پناه ببرد.درثانی، مگرپسرشان ،پارۀ جگرشان دردست های اژدهای جنگ اسیرنشده است؟
اوایل،حتی دروضعیت قرمز، وقتی آقای تاریوردی درفواصل برنامه،موقعی که رادیوآهنگی پخش می کرد دوان دوان به آشپزخانه می رفت ، استکانش را پرمی کرد،هول هولکی بالا می انداخت وبرمی گشت پای رادیو،خانم تاریوردی با صدایی غم زده تشرمی زدکه درنوشیدن افراط نکند.اما آقای تاریوردی چنان مغموم ودلمرده بودکه نه تنها متوجه حرف های زنش نمی شدکه اصلاً صدایش را هم به زحمت می شنید.
خانم تاریوردی اغلب وقتی شوهرش به اتاق و رادیو پناه می برد،بی اعتنا به همهمۀ همسایه هاکه برای حفظ جان خودبه زیرزمین پناه می بردندروی مبل راحتی می نشست ووانمود می کرد که دارد بافتنی می بافد.اما دراصل به شوهروپسرش فکرمی کرد وبه این که بعدازبیست وپنج سال زندگی مشترک نتوانسته اند خانه ای برای خوددست وپا کنند.خانۀ سه خوابه را برادرش موقعی که داشت به خارج می رفت دراختیارآن ها گذاشته بود وتا آمدن او آقا وخانم تاریوردی می توانستند درآن زندگی کنند.
حالا خانم تاریوردی بشقاب غذایش را روی میز عسلی کناری اش گذاشته بود وبی آن که دست به غذا بزند روی همان مبل راحتی نشسته بودو برای پسرش اشک می ریخت.
آقای تاریوردی فارغ از افکارمغشوشی که ذهن زنش را مثل لباسی شسته می چلاند ازپشت پنجرۀ اتاقش به ابرها نگاه می کرد.ابرها هرلحظه به شکلی درمی آمد.گاه کلۀ گاو،گاهی صندلی شکسته و...اما یکدفعه آقای تاریوردی چیزعجیبی لابلای ابرها دید؛نیم رخ پسرش.به دقت به نیم رخ خیره شد.طوری که انگارخودپسرش را می دید.اشک درچشم هایش حلقه زد.لب هایش شروع کرد به لرزیدن.تصویرنیم رخ دربرابرچشمانش تارشد اما لحظه ای ازآن چشم برنداشت.درپشت آن تاری همه چیزتیره شد.آقای تاریوردی آن قدربه نگاه کردنش ادامه دادکه چشم هایش به سوزش افتاد.بعد،سرپایین انداخت وبی صدا شروع کردبه اشک ریختن.
درهمین لحظه، خانم تاریوردی دراتاق را بازکرد؛چشم هایش قرمزبود.لای درایستاد،گفت:«تاریوردی،داری گریه می کنی؟»
آقای تاریوردی درحالی که روبه پنجره ایستاده بودآب بینی اش را بالا کشید،گفت:«نه عزیزم،انگارسرما خورده ام.»
خانم تاریوردی درراکاملاً بازکرد،آمد ایستاد جلو شوهرش ،وبا صورتی غم آلود نگاهش کرد،گفت :«توداری خودت را ازبین می بری مرد.به جای این که قوت قلب من باشی دردم را زیاد می کنی.یک خورده هم به فکرمن باش.من مادرم.می شنوی؟»
آقای تاریوردی به جای جواب دادن سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد،رو به پنجره گرداند.
تا آن لحظه ای که تصویرنیم رخ پسرش را درابرها ندیده بودرغبتی به دیدن آسمان نداشت.ازدوماه پیش که بازنشسته شده بودحتا پایش را ازخانه بیرون نگذاشته بود.اگراوایل بیش تربه خاطرتنها ماندن ازخانه بیرون نمی رفت حالا به این خاطر بودکه ازبیرون می ترسید.ازدیدن خیابان ها وآدم ها وحشت داشت.انگارهمۀ آن عکس العمل هایی که مثل همۀ آدم ها دروجودش زمانی به صورت عادت درآمده بود حالا زایل شده بود .نمی دانست دربرابرآدم ها چه عکس العملی بایست ازخودنشان می داد.حتا طرز رفتارش با زنش را هم گم کرده بود.برای همین بودکه تمام خریدها را خانم تاریوردی به عهده گرفته بود.
خانم تاریوردی درحالی که به طرف دراتاق می رفت ،گفت:«برایت چای ریختم بیا تاسرد نشده بخور.»وازاتاق خارج شدودرراپشت سرش بست.
آقای تاریوردی علاقه ای به خوردن چای نداشت اما این را به زنش نگفت،آمد درحالی که روی کف اتاق درازمی کشید گفت:«الان می آیم.»نگاهی به ساعت کوچک روی عسلی انداخت؛یک ساعت به برنامۀ رادیوبغداد مانده بود.ازجایش بلندشد،ازاتاق بیرون آمدوبه آشپزخانه رفت.بساط عصرانه اش راروی میز کوچک چیدوآماده کرد.بعدسرش را خم کردوازلای بوفه نگاهی به ساعت روی دیوار هال انداخت .دقایقی به پخش برنامه نمانده بود.استکانی بالا انداخت وبه سرعت به اتاقش برگشت وپیچ رادیورابازکرد.رادیو ازماه ها پیش روی طول موج صدای بغدادتنظیم شده بود.موسیقی آرم برنامه که پخش شد،آقای تاریوردی درجای خودمیخکوب شد.هیچ چیزنمی توانست اوراازپای رادیوبلندکند.خانم تاریوردی این را می دانست.درمدتی که آقای تاریوردی به برنامۀ هرروزه اش گوش می داد،سراغش نمی رفت .
آقای تاریوردی هرآن منتظربود که اسم پسرش ازرادیو اعلام شود.اگراوایل موضوع اسارت پسرش مرگ را برایش تداعی می کردحالا خوداسارت، درنظرش، معنای زندگی می داد.وقتی برنامه برای پخش آهنگی ایرانی قطع شد به سرعت ازجای خودبلندشد،به آشپزخانه رفت ورسیده ونرسیده استکانی دیگر پرکردوبالا انداخت وبه سرعت خودرا ازآشپزخانه به اتاقش رساند،بی آن که نگاهی به خانم تاریوردی بیندازدیا کنجکاوباشدکه زنش مشغول چه کاری است.
وقتی خواندن اسامی تمام شد،بی آن که این بارهم اسم پسرش جزولیست اسرا باشد،بازشروع کردبه گریستن.کف اتاق درازکشید،دست هایش را زیرسرش گذاشت وبه سقف خیره شد.قطره های اشک ازروی گونه هایش سرازیرشده بودوسبیل قیطانی اش را خیس کرده بود.یاد نیم رخ پسرش افتادکه درابرها دیده بود.احساس کرداین تصویرتنها تصویرزنده ای است که ازپسرش به یاددارد.سعی کردصدایش را به خاطر بیاورد،نتوانست .وقتی یادبچگی های پسرش افتاد،آن وقت ها که هنوزتاتی تاتی کنان راه می رفت،درآن ذهن آشفته نتوانست صورت پسرش را به خاطر بیاورد.انگارتصویربچه ای بود بدون ِ سر،که تاتی تاتی می کرد وباشنیدن قصۀ «جک غول کش»که دایی اش بدون توجه به سن اوبرایش می خواندصدای خنده اش ازآن فضای خالی وسط ِ شانه هایش به گوش می رسید.ازجایش به آرامی بلندشد ،رفت به آشپزخانه،واستکان سوم را پرکردویکنفس سر کشید.
خانم تاریوردی همۀ چراغ هارا جزچراغ کم نورراهرو خاموش کرده بود.آقای تاریوردی رفت درتاریکی آشپزخانه استکان چهارم را هم سرکشیدوآهسته آهسته وتلوتلوخوران بیرون آمد،به اتاقش رفت وازپشت پنجره نگاهی به حیاط وآسمان انداخت.دوباره یاد ِنیم رخ پسرش افتادواشک درچشم هایش حلقه زد.این بارنه آسمان رامی دید،نه حیاط را ونه هیچ چیزدیگررا.باخودش حرف می زد.بعدمست لایعقل برگشت،رادیورا ازروی زمین برداشت وانگار که یقۀ کسی را بگیرد دودستی رادیورا گرفت .تکان تکانش می داد،به رادیو فحش می داد،بعدتلوتلوخوران رفت پنجره را بازکردوبا حرکتی ناگهانی رادیورا ازآن بالا پرت کرد توی استخر وسط حیاط.
صبح زود وقتی خانم تاریوردی برای رفتن به دستشویی ازجلودرآشپزخانه ردمی شدآقای تاریوردی را دیدکه نزدیک میزکوچک،روی کف آشپزخانه خوابیده بود.آقای تاریوردی شب قبل به آشپزخانه رفته بودو قبل ازاین که استکان پنجم را بخورد،همان جا روی زمین درازکشیده وخوابش برده بود.خانم تاریوردی بلافاصله واردآشپزخانه شدوشوهرش را بیدار کرد.
«مرد،چنددفعه بگویم این قدراین زهرماری را توآن شکمت نریز.هان؟پاشو،پاشوبروتوجایت بخواب.»
آقای تاریوردی شرمگینانه با موهای به هم ریخته ازجای خودبلندشدوبی آن که به صورت زنش نگاه کندتلوتلوخوران به طرف اتاقش راه افتاد.
آقای تاریوردی نزدیک های عصر بیدارشد.هنوز ازمستی دیشب سرش گیج می رفت.آرام ملافه را کنار زد،ازجایش بلندشد،یکراست به آشپزخانه رفت.به خوابی که دیده بود فکرمی کرد.دربیابان یکدست وصافی بودکه ازآفتابی ناپیدا نارنجی می زد.مردی کمی دورتر،پشت به او ایستاده بود.ازلباسش فهمیده بودکه باید نظامی باشد.ازپشت سر پیرمردی به نظرمی رسیدکه با اشارۀ دست به سربازانی که کناردهانۀ غاری ایستاده بودنددستورمی داد.آقای تاریوردی جلورفت،کنارش ایستاد.به صورت فرمانده نگاه نمی کرد.سربازان دهانۀ غاری را که روی چهارچرخ بزرگ قرارداشت بافشاردست وبااشارۀ دست فرمانده جابجا می کردند.آقای تاریوردی پرسید سربازان چه کارمی کنند.فرمانده بی آن که ازحضورآقای تاریوردی جا خورده باشد،با خونسردی گفت که دهانۀ غاررا درمسیر خواب ها قرارمی دهند.آقای تاریوردی چیزی ازحرف های فرمانده دستگیرش نشد.پرسیداین کاربه چه درد می خورد.فرمانده درحالی که همان طوربه سربازان اشاره می کردگفت که دارندخواب ها را تنظیم می کنند.همه باید این غاررا درخوابشان ببینند.آقای تاریوردی این بارهم متوجه منظورفرمانده نشد اما دیگرسؤالی نکرد.
توی آشپزخانه ،نزدیک میزکوچک به صرافت این افتادکه دهانۀ غاربه شکل نیم رخ پسرش بود.بی آن که لقمه ای غذا بخورد،بطری را ازکابینت برداشت وشروع کرداستکان استکان بالا رفتن.


خانم تاریوردی لباس های شسته را روی طناب پهن کرد،تشت پلاستیکی اش را ازکف بالکن برداشت ،آمدتو.نگاهی به ساعت انداخت.باخودگفت:«تاریوردی الان دارد به اخباررادیو گوش می دهد.»رفت تشت را توی حمام گذاشت وآمد،نشست روی صندلی راحتی اش وبا کنترل تلویزیون را روشن کرد.آخرهای یکی از برنامه های تکراری بود که گهگاه بخش هایی ازآن را دیده بود.
وقتی اخبارتمام شد،تلویزیون را خاموش کرد،کنترل را روی عسلی کنارصندلی اش گذاشت ، سرش را به پشتی صندلی تکیه دادوبه فکرفرو رفت.درهمین لحظه، آژیرحملۀ هوایی به صدادرآمدوهمزمان سروصدای همسایه ها شنیده شد.خانم تاریوردی بی آن که سرش را ازپشتی صندلی راحتی جداکند آه کشید.ناگهان سکوتی برخانه حاکم شد که برنگرانی چندماهه وچندساله اش افزود.نگرانی، دست او را گرفت وبه تندی ازروی صندلی بلندش کرد.لحظاتی ،بلاتکلیف، همان جا ،جلو صندلی ایستاد.به دوروبرش نگاه انداخت.مانده بودچه کارکند.احساس می کردحتی برای فکرکردن هم بایدتصمیم بگیرد.به آشپزخانه رفت،دریخچال را بازکرد،غذای ازظهرمانده را برداشت وروی اجاق گازگذاشت .وقتی داشت زیرغذارا روشن می کرد،نگاهش به روی میزکوچک افتادکه خالی بود.باخودگفت:«امشب چراروی میزخالی است؟»رفت به شوهرش سربزند.
در ِ اتاق آقای تاریوردی را به آرامی بازکرد.ازلای در چیزی جزعسلی وگوشه ای ازپنجره دیده نمی شد.دررابیش تربازکرد.نگاهی به داخل اتاق انداخت.آقای تاریوردی توی اتاق نبود.بی اختیارسگرمه درهم کشید.فکرکرد،این وقت شب کجاممکن است رفته باشد.به دستشویی سر زد.آقای تاریوردی آن جا هم نبود.دلش شورافتاد.دوباره اتاق ها وحمام وتوالت را گشت.اثری ازآثارآقای تاریوردی نبود.فکرکرد،برودسری به راه پله بزند.وبا خودگفت:«او هیچ وقت بی خبرازخانه بیرون نمی رفت.»درآپارتمان را بازکردوپابه راهروگذاشت.همزمان صدای آژیرحملۀ هوایی ازگوشه وکنار محله وخیابان بلندشد.صدااین بارهولناک بود.انگار ارّه ای برقی داشت سر ِشهر را ازتنش جدامی کرد.راه پله چنان تاریک بودکه نتوانست قدمی به جلوبردارد.مجبورشدهمان جا ،جلو در پشت داده به دیوار بایستد.صدای آژیرکه خوابید،صدای همهمۀ دوروگنگی را شنیدکه اززیر زمین خانه به گوش می رسید.به شنیدن صدا قوت گرفت.ازطرفی ،چشم هایش به تاریکی عادت کرده بود.آرام آرام جلورفت وخودرا به نور محوی رساندکه ازجایی نامعلوم مثل یک نوار لبۀ پلۀ اول راروشن کرده بود.به زیرپایش که نگاه کرددید سر تک تک پله ها با نواری ازنور روشن است.درحالی که دست به نرده گرفته بود پله پله پایین رفت.درپاگرد آپارتمان طبقۀ پایین بودکه صدای نسبتاً بلند آقای کوزه کنانی را شنیدکه گفت:«شش وبش.»وصدای تاس تخته نردبلندشد.صدای آقای انزابی را شنید که می گفت:«خیلی زوداست حالا.»یادروزی افتادکه آن دو آب استخررا خالی کرده بودندوداشتند روی دیواره داخل استخر دایره بزرگ سیاه رنگی را نقاشی می کردند.آقای انزابی اعتقادداشت که بااین دایره استخر بزرگ تربه نظرمی رسد.آقای کوزه کنانی اول خنده اش گرفته بودوناگهان آب دهانش به گلویش پریده بود وداشت درآن استخر خالی ازآب با آب دهانش غرق می شدکه آقای انزابی با کف دستش چندضربه به پشت او زده بودوبه این ترتیب آقای کوزه کنانی ازغرق شدن نجات پیدا کرده بود.
وقتی آقای کوزه کنانی نگاهش به خانم تاریوردی افتاد مثل برق گرفته ها ازپای تخته نردبلند شد.همه بادیدن وضع وحال آقای کوزه کنانی به سمت نگاه اوبرگشتند.آقای انزابی برگشت وبه پشت سرش نگاه کردوبا دیدن خانم تاریوردی ازجای خودبلندشد،گفت:«خانم تاریوردی ،چه عجب که شما هم تشریف آوردید.پس آقای تاریوردی ...»
خانم تاریوردی با صدای لرزان گفت:«تاریوردی آب شده رفته توی زمین.»
خواهر آقای انزابی دوید جلو ،گفت:«یعنی چی خانم تاریوردی؟»
خانم تاریوردی گفت:«یعنی نیست،توخانه نیست.»چشم هایش خیس شده بود وبرق می زد.
درهمین لحظه، صدای آژیر قرمز همراه با صدای شلیک ضدهوایی ها بلند شد.همه بی اختیارنگاهشان به طرف سقف زیرزمین برگشت.دختر پنجسالۀ آقای کوزه کنانی خندید گفت:«بابا ،بابا من جیش کردم.»
آقای کوزه کنانی وانزابی به همدیگرنگاه کردند .خانم کوزه کنانی رفت بچه اش را بغل کرد.آقای انزابی روبه خانم تاریوردی کردگفت:«برویم ببینیم کجا رفته.»وبه خواهرش گفت همان جا بماند.آقای کوزه کنانی هم قبل ازاین که به طرف درزیرزمین راه بیفتد به زن وبچه اش گفت تا اعلام وضعیت سفید همان جا بمانند.
خانم تاریوردی وآقای کوزه کنانی و انزابی به سمت پله ها راه افتادند.تا بالا رفتند ،تا بالا پشت بام ،اما اثری ازآثارآقای تاریوردی پیدا نکردند.آقای تاریوردی انگار دود شده بود وبه آسمان رفته بود.
آقای کوزه کنانی موقعی که داشتند پله هارا پایین می آمدند سیگاری روشن کردوگفت:«بهتراست برویم یک نگاهی هم به حیاط بیندازیم.»
درهمین لحظه ،صدای انفجار همه جا را به لرزه درآورد.خانم تاریوردی هردودستش را روی سرش گذاشت وروی یکی ازپله ها نشست.دخترآقای کوزه کنانی جیغ کشید.آقای کوزه کنانی به محض شنیدن صدای جیغ دخترش سیگار ش را انداخت وبه سرعت پله ها را پایین رفت.آقای انزابی کنارنرده ها ایستاده بودوموقعی که آقای کوزه کنانی ازکنارش رد می شد گفت:«نگران نباش ،طوری نشده.»
خانم تاریوردی دقایقی بعدازرفتن آقای کوزه کنانی به آرامی ازروی پله بلند شدوآرام آرام ازپله ها پایین رفت.می گفت:«ببخشید آقای انزابی شما رابه زحمت انداخته ام.»
آقای انزابی عرق پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد،گفت:«اختیاردارید...»
صدای آقای کوزه کنانی گفتگوی آن دورا قطع کرد.داشت خانم تاریوردی را صدا می زد.
خانم تاریوردی باشنیدن صدای آقای کوزه کنانی ،که لحن بسیارآرامی داشت، قدم هایش را تندترکرد.صدای آقای کوزه کنانی از حیاط می آمد.آقای انزابی پشت سر خانم تاریوردی راه افتاد.
صدای آژیر وضعیت سفید می آمد.آقای کوزه کنانی خم شده بودوداشت به داخل استخرپرآب نگاه می کردونیم رخش ازقطره های اشک برق می زد.
آقای تاریوردی توی آب درحالی که دست راستش را به طرف رادیو درازکرده بود غوطه می خورد .دایرۀ سیاه رنگ روی دیوارۀ استخر به دهان تاریک اژدهایی می مانست که انگار لحظاتی بعد او را با رادیو خواهد بلعید.



QaQ.m


*Tariverdi:خداداد

-

-

-


-

-

-

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!