یکشنبه
Mansour Koushan-Karghah
-
کارگاه نمایش تجلی‌ی یک نیاز بود*
-
منصور کوشان

پذیرش حضور ضمنی‌ی من در صحنه‌ی گردهمایی‌ی نویسندگان و هنرمندان هم‌میهنم و درخواست نوشتن یادداشتی به‌پاس انتشار کتاب و برپایی‌ی بزرگ‌داشت کارگاه نمایش، همراه است با حزن و شعف، چنان که هر خاطره‌ی دل‌انگیزی، که توأمان است با سپاس برآمده از آن.
خاطره‌ها، از هرگونه، در هر زمان و هر مکان، همیشه یادآور غبطه‌های توأمانند. به‌رغم این که آدمی چونان هر تماشاگری، می‌داند هیچ صحنه‌ای برای همیشه پایدار نیست، باز هر صحنه‌ای که به‌آخر می‌رسد و چراغ‌ها خاموش می‌شود، نمی‌تواند از شادی و اندوه برآمده از آن خود را رها کند. هر شادی‌ی برآمده از ذهن با خود اندوه دارد و هر اندوه نشسته بر دل، شادی. چرا که بنیاد زندگی و نمایش چنین است. ناگزیری‌ی تداوم حیات گونه‌های هنری، این ویژگی را نخست برای نمایش به‌طور کلی می‌طلبد و سپس برای نمایش مدرن یا تجربی، که از بارزترین شگردهایش بیرون آمدن از جعبه‌ی سیاه یا قاب صحنه است. یعنی همان اتفاقی که اگر چه برای نخستین بار نه، اما دست‌کم در بیش‌تر از یک دهه‌، کارگاه نمایش، همان اندرونی‌ی طبقه‌ی دوم آن خانه‌ی قدیمی‌ی تهران در سه‌راه یوسف‌آباد، نماد شناخته شده‌ی آن است.
بیرون آمدن از جعبه‌ی سیاه، بازگشت به‌نهاد ازلی‌ی خود، یعنی باز حلول یافتن در آیین‌نمایش‌های یونان باستان یا آیین‌نمایش سیاوشان در ایران نیاکان، بازگشت به‌بی‌‌مرزی است. بازگشت به‌شکستن فاصله‌ی میان صحنه‌ی زندگی و خود زندگی است. بازگشت به‌اجرای توأمان دو روی سکه‌ها است. بازگشت به‌نماد نمایش، همان ماسک شناخته شده‌ی سردرهای تماشاخانه‌ها است. بازگشت به‌اجرای توأمان حیات خنده و گریه است. بازگشت به‌زیستن در صحنه است. یعنی بازگشت به‌حاصل همه‌ی آن حوادثی که از هم تفکیک ناپذیرند و هر گونه اجرای جداگانه‌ای از آن‌ها، جز ساختن ویترینی مجلل از صحنه و تنها نور به‌چشم تماشاگران انداختن، حاصل دیگری نخواهد داشت.
سال‌های بسیاری از زمان تماشاخانه‌های مجلل، که با همه‌ی شکوه و جلال‌شان، تماشاگران را، یا به‌کمدی برای خنده یا به‌تراژدی برای گریه، دعوت می‌کردند، گذشته بود و ایران، اگر چه همان را هم نداشت، با داشتن گروه‌هایی آزاد در این‌جا و آن‌جا، در جست‌و‌جوی چنین محملی برای برپایی‌ی نمایش، به‌همان سان که زاده شده بود، رشد کرده بود و عمر چند هزار ساله‌اش را پشت سر گذاشته بود، در پیش از تأسیس کارگاه نمایش، دست و پا می‌زد. این است که کارگاه نمایش، تجلی‌ی یک نیاز بود.
می‌دانم که برای شما، خالی از لطف است که به‌کیفیت این دو چهره، خنده و گریه یا شادی و اندوه، اشاره کنم، اما اجازه بدهید از آن‌جا که تکرار آن، دست‌کم فلسفه‌ی وجودی‌ی کارگاه نمایش را در خود دارد، چند جمله‌ی ساده بگویم. در واقع به‌آن گریه و خنده یا آن شادی و اندوه توأمان چنان بنگرم که از درون صحنه‌ی بی‌مرز به‌درون تالار بی‌مرز یا مخالف آن نگریسته می‌شود. به‌‌آن گریه‌ یا خنده‌ای که هرگز به‌طور عینی در صحنه‌ی نمایش مدرن یا تجربی اتفاق نمی‌افتد. به‌شادی و اندوهی اشاره کنم که در صحنه‌ی نمایش‌های مدرن، به‌هر گونه و با هر شگردی، پیش از آن که عینی یا بیرونی باشد، ذهنی است.
به‌روایت دیگر، صحنه‌ی نمایش، چنان که گفته‌اند، آینه‌ی زندگی نیست، خود زندگی است. هر نمایشی تلاش می‌کند در واقعیت‌های زندگی‌ی هر صحنه با تماشاگرش سهیم شود. هیچ صحنه‌ای بدون حقیقت زندگی واقعیت عینی نمی‌یابد. آن‌چه در نمایش مدرن، که کارگاه نمایش در اجرای نمایش‌هایی در آن موفق بود، بازنمایی‌ی صرف خود زندگی یا عینیت موجود در زندگی نیست که اهمیت دارد. چنان که نمایش در آغاز پیدایشش و فلسفه‌ی بنیادی‌اش چنین نبوده است.
صحنه‌ی هر نمایش، عین به‌ذهن درآمده‌ی یک عینیت است. آن عینیتی که در اثر تفکر و شهود نویسنده‌ ذهنی شده و سرانجام عینیت نمایش‌نامه گشته است، هیچ‌گاه نمی‌تواند در صحنه، تنها یک چهره داشته باشد. آن زمان که هر واقعیت ذهنی شده، هم‌چنان واقعیت ذهنی‌ی صحنه‌ی نمایشی باشد، یکی از چهره‌هایش را از دست می‌دهد. به‌این معنا که تماشاگر، بیش از آن که در هنگام نمایش به‌تفکر و اشراق برسد، چنان که تماشاگران نمایش‌ سیاوشان یا ادیپ در روزگار کهن می‌رسیدند، پس از ‌خنده یا گریه، محل نمایش را ترک می‌کند.
نمایش مدرن یا تجربی، که دست‌اندرکاران کارگاه نمایش، اعم از کارگردان و بازیگر و تماشاگر، به‌آن تا حدودی دست یافته بودند، همین بی‌مرزی میان دو حالت شوخی و جدی است. بازیگر نمایش تجربی پیش از آن که حرف‌ها و حرکت‌هایی را به‌خاطر بسپارد یا نقشی را بازی کند، به‌تجربه‌ی این گونه زیستن دست می‌یابد و آن را ادامه می‌دهد تا تماشاگر نیز از آن بهره‌مند شود. دیگر اکنون صحنه، حتا اگر تاریخ و زمانی دیگر داشته باشد، از اکنون زمان اجرا یا تماشاگر جدا نیست. به‌همین خاطر هم تماشاگر با هر شادی و اندوهی، نه تنها هم‌آهنگ با بازیگر، صحنه را دنبال می‌کند که همراه با او می‌زید. زیستی درونی می‌یابد. تماشاگر به‌رغم این که با جسمی ساکت و آرام به‌تماشا می‌نشیند، روانش در تکاپو می‌افتد. دیگر نمی‌تواند همانند تماشای نمایش‌های کلاسیک یا سنتی، با خاموش شدن چراغ‌ها، خاطره‌ی نمایش را به‌حافظه بسپارد. ناگزیر از زیست با آن است. خواسته یا ناخواسته درگیر با حس و نفسی می‌شود که در صحنه‌ی نمایش مدرن جاری است. یعنی سرانجام صحنه، دیگر نه آینه‌ی زندگی، که خود زندگی می‌شود. آن زندگی که نه سابقه‌ای از گذشته دارد و نه می‌تواند در اجرایی دیگر تکرار شود. نمایش مدرن یا تجربی در هر اجرا، زندگی و تجربه‌ی خود را دارد حتا اگر تلاش کند همانی که بوده است، باقی بماند. زندگی‌ی میان بودن و نبودن، میان عین و ذهن، میان دو لحظه‌ی آشنایی که دیگر آشنا نیستند، که از خصلت‌های نمایش تجربی است، اجازه نمی‌دهد گاه خنده حاکم بر صحنه شود و گاه گریه. یأس و امید هر لحظه از بازی، دو کلاف‌ درهم‌گره ‌خورده‌‌اند که نه فقط هول و ولای صحنه،
که حس حاکم و فضای سیال آن را می‌سازند.
چه کسی می‌تواند مرزی برای اعتراض آنتیگونه در نمایش "آنتیگونه" از سوفکلس یا گریز نورا در نمایش "خانه‌ی عروسک" از هنریک ایبسن، یا انتظار ولادیمیر و استراگون در نمایش‌نامه‌ی "در انتظار گودو" تعیین کند؟ اعتراض آنتیگونه به‌همان‌اندازه رهایی از سرنوشت است که گرفتار شدن در آن. وسوسه‌ی فرار نورا همان‌قدر شادی آفرین است که اندوه آفرین. میان امید و ناامیدی‌ی انتظار ولادیمیر و استراگون هیچ فاصله‌ای نیست.
نمونه‌های فراوانی می‌توان مثال زد. من تنها نمایش‌هایی را نام بردم که یقین دارم همه‌ی شما بر شکل و محتوای آن‌ها اشراف دارید. کارگاه نمایش می‌رفت که نمایش ایران را به‌این بی‌مرزی برساند. به اجراهایی برساند که تبلور این بی‌مرزی یا یگانگی میان پرسش و پاسخ است. چرا که شرکت ناگزیر در این پرسش و پاسخ توأمان است که تماشاگر بخشی از نمایش می‌شود. درمی‌یابد که خود ناگزیر از رسیدن به‌پاسخ پرسش‌ها است یا رسیدن به‌چرایی‌ی پاسخ‌ها. اتفاقی که حاصل برآیند توأمان اندیشه‌ی نقش و حس بازیگر یا تفکر متن و اشراق بازی با هدایت کارگران است و تماشاگر را با خود به‌هم‌‌زیستی می‌رساند. اتفاقی که با شعار یا بیان‌های پر طمطراق در نمایش‌های کلاسیک پیش نمی‌آید.
نمی‌توان با به‌یاد آوردن اجرای نمایش‌هایی در کارگاه نمایش از این دو چهره‌ی گریه و خنده خود را مبرا دانست و به‌سادگی از تأثیر هنوزشان گذشت. چرا که از ویژگی‌های چشم‌گیر این اجراهای کارگاه نمایش، یکی هم‌پیوند بودن آن‌ها با تجربه‌ها و آرمان‌های نمایش مدرن بود و نه کلیشه‌های کلاسیک یا سنتی و دیگری هم‌بستگی‌ی آن‌ها با فَروَهَرهای زندگی‌ی مدرن یا زیستن واقعی بود و نه روزمرگی‌های به‌عادت درآمده.
تداوم یک زندگی‌ی پربار و در این‌جا یک نمایش موفق، در رمز یا جادوی جست‌جوی چرایی و چگونگی‌ی این جابه‌جایی است. چرا باید آن‌چه را هست از دست داد و چرا باید مدام آن‌چه را نیست جست‌وجو کرد؟ زندگی و نمایش یعنی بودن در اکنون هر زمان. زیستن در صحنه‌ای که هم تداوم صحنه‌ی گذشته باشد و هم ضمن انکار آن، آماده‌ی زیستن در صحنه‌ی آینده. غبطه‌ی از دست دادن داشته‌ها و غبطه‌ی به‌دست نیاوردن خواسته‌ها، که هر دو به‌ناگزیر، پس از لبخند کوتاهی بر گوشه‌ی لب‌ها یا درخشش زودگذری در چشم‌ها، جای خود را به‌اندوه‌ها و شادی‌های اکنونی‌ی زندگی می‌بخشند، اگر در صحنه‌ی نمایش توأم با تفکر و شهود نباشد، یا مضحکه است یا بطالت.
در سال‌های پایانی‌ی دهه‌ی چهل و دهه‌ی ناتمام پنجاه که فضای نمایش در ایران رشد چشم‌گیری داشت و با همه‌ی ضعف‌های ناگزیرش، به‌چنان چهره‌ای رسیده بود که درخشش آن هنوز هم دیده می‌شود، من بیش از آن که نقش مستقیمی در صحنه‌ی تاتر داشته باشم، نمایش‌نامه‌نویسی بودم که به‌ضرورت نقد نمایشنامه و نقد نمایش می‌نوشتم و تلاش می‌کردم چهره‌ای از نمایشنامه‌نویسی‌ی نو، به‌ویژه نمایش مدرن را تقویت کنم، که نمی‌توانست بی‌توجه به‌پیرامون خود و جهان معاصر باشد. نمی‌توانست نسبت به‌نفس بودن خود بی‌تفاوت باشد. از همین‌رو، امروز که به‌گذشته می‌نگرم، از میان اجراهای تماشاخانه‌ی سنگلج، نمایش‌های گاه‌کداری‌ی تالار فرهنگ، نمایش‌های اغلب تک‌پرده‌ای‌ی سالن کوچک اداره‌ی تاتر، نمایش‌های دانشکده‌ی هنرهای زیبا یا تالار مولوی، نمایش‌های تالار دانشکده‌ی هنرهای دراماتیک، نمایش‌های گروه‌های واحد نمایش، نمایش‌های گروه آزاد تاتر امروز و گروه‌های مستقل دیگر، نمایش‌های کارگاه نمایش و تاتر شهر را که برآیند همان کارگاه بود، هم‌چنان اجرا‌هایی جدی‌تر، متعهدانه‌تر و نمایشی‌تر می‌بینم و یاد و خاطره‌ی همه‌ی عزیزانی که از بنیادگذران و دست‌اندرکان آن بودند، همیشه برایم گرامی و بلندمرتبه است. بی‌گمان بسیارند کسانی چون عبدالحسین نوشین، مصطفا و مهین اسکویی، عباس جوانمرد، شاهین سرکیسان‌ و بهرام بیضایی در عرصه‌ی نمایش ایران که امروز می‌توان از آن‌ها نام برد، اما اجازه بدهید در این فرصت اندک با اعلام سه تن دیگر، که با کارگاه نمایش ارتباط مستقیم داشتند، سخن را کوتاه کنم.
بزرگ‌بانوی نمایش در ایران، خانم خجسته کیا، که با "ستایش دریا" نوشتن نوین را آغاز می‌کند، با "نمایش حلاج" تجربه‌ی اجرای بی‌صحنه را پایه‌ می‌گذارد و با بنیادگذاردن کارگاه نمایش، امکان هویت نمایش تجربی را ممکن می‌گرداند.
از بزرگ‌کارگردان نمایش در ایران، آربی آوانسیان، که با "پژوهشی ژرف" چگونه نگاه کردن به‌نمایش را درمی‌یابد، با ده‌ها نمایش‌ کوچک در کارگاه نمایش بی‌مرزی میان بازی و تماشا را می‌آموزاند و با "کالیلگولا" در تاتر شهر اندیشیدن توأمان بازیگر و تماشاگر را بنیاد می‌گذارد.
از بزرگ‌ بازیگر نمایش در ایران، پرویز پورحسینی، که حس ذهنی‌ی نقش را هویتی عینی می‌دهد، فراز و فرودهای بازی را به‌آفرینش اکنونی می‌رساند و با زیستنش در فضای صحنه، تماشاگر را ناگزیر به‌حضور در کنش‌های نمایش می‌کند.

در پایان، از این جایی که هستم، که از نظر مکانی هزاران کیلومتر است اما از نظر زمانی هیچ، اعلام کنم من با هر نمایشی که می‌نویسم یا به‌روی صحنه می‌برم، با تک تک شما هستم و مدیون همه‌ی دست‌اندرکاران نمایش در ایران.
دست همه را با همان گرمی می‌فشارم که در آن سال‌های نه چندان دور شکوفایی‌ی نمایش در سراسر ایران.
-
با درودهای بسیار.
منصور کوشان
13فوریه 2007
-
-
-
* این متن به‌درخواست آقای جواد ذوالفقاری، مدیر انتشارات "نوروز هنر"، که آثاری ویژه‌ی نمایش منتشر می‌کند و کتاب من "فراسوی متن، فراسوی شگرد" را منتشر کرده است، نوشته شد تا در مراسم بزرگ‌داشت "کارگاه نمایش و دست اندرکاران آن" خوانده شود و در کتابی به‌همین مناسبت منتشر گردد.
اکنون که مراسم برگزار شده و این متن خوانده شده، فکر کردم شاید خواندن آن برای دیگران هم خالی از تجدید خاطره با آن سال‌ها نباشد و نشر آن را روا دانستم.
-
- -
-

-
-



-


-


-


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!