دوشنبه
Andras Mezei
آندریاش مزه‌ئی
-
بعد از مرگم
گفتگوی دو جانبه در پیرامون مسائل نهائی
-
نویسنده: زندگی تا کی برایتان شیرین بود؟
زن: تا موقعی که هنوز شوهرم نمرده بود.
نویسنده: می توانم بگویم که زندگیت به پایان خود رسیده بود؟
زن؟ آری. دوست نداشتم بدون او زنده بمانم. در هر صورت زندگیم به پایان رسیده است. این فقط عمل ناچیزی بود. دلم نمی خواست در تشییع جنازه اش شرکت کنم. نمی خواستم. اگر انتحار هم نمی کردم، باز در تشییع جنازه شرکت
نمی کردم.
نویسنده: احساسم اینست که درام از آن جا شروع شد، که علیرغم اراده تان زنده ماندید. پایان این کار چه خواهد بود؟ کی پیروز می شود؟ کی کی را شکست می دهد؟ آیا زندگی بر مرگ غلبه می کند یا مرگ بر زندگی؟

* * *

بعد از مرگم. یک درام مستند
گفتگوی دو جانبه در پیرامون مسائل نهائی
آندراش مزه ئی نویسندۀ مجارستانی
András Mezei
-
مترجم: حسن واهب زاده

نویسنده: شغلتان، رسالتان چه بود؟
زن: پزشک بودم. پزشک اعصاب و روان کاو
ن: بعنوان پزشک اعصاب چند سال کار کرده اید؟
ز: سی سال.
ن: و بعنوان پزشک روانی، روان کاوی؟
ز: بهمان اندازه.
ن: فرق میان این دو چیست؟
ز: فرق اساسی بین این دو وجود دارد. پزشک اعصاب معمولا با بیماریهای ارگانیک اشتغال دارد، با مراکز عصبی اشتغال دارد. روان شناس و روان پزشک کارش اشتغال با بیماریهای روانی است.
ن: بین این دو کدامیک را دوست داشتید؟ به عنوان حرفه؟
ز: روان پزشکی را.
ن: آیا روان کاوی کرده اید؟
ز: بدیهی است. حتی فراوان.
ن: آیا این رسالت زندگی تان را پر کرده بود؟
ز: به عنوان رسالت؟
ن: آری.
ز: بدون تردید.
ن: بدون تردید یا تا حدودی؟
ز: به عنوان رسالت بدون شک و تردید.
ن: در جنب اینها، آیا زندگی تان مضمون دیگری نداشت؟
ز: نداشت. در معنی، هر چه که انجام داده ام در ارتباط با رسالتم بوده است. کتابهائی را که نوشته ام، همه در این باره بوده است.
ن: این یکی از محتویات زندگی تان بود، یعنی این رسالت. آیا مضمون یا محتوی دوم زندگی تان چه بود؟ جور دیگر بیان می کنم. مضمونی که بخاطرش می ارزید که زندگی بکنید.
ز: همان که همۀ مردم دارند.
ن: و آن؟
ز: مهر و عشق و خانواده. فکر کنم همه چنین می پندارند
ن: پس رسالت و عشق. آیا رسالتتان چه مدتی طول کشید؟
ز: رسالتم ده سال پیش به پایان رسید. وقتیکه مریض شدم.
ن: بیماری تان چه بود؟
ز: انفارکت قلب.
ن: آنموقع بود که طبابت را کنار گذاشتید؟ برایتان چه ماند که زندگی تان را پر کند؟
ز: شوهرم. کار و خدمت به شوهرم. ببحشید که کلمات بدی را بکار می برم.
ن: اگر شوهرتان هنرپیشه نبود باز هم خدمت می کردید؟
ز: اگر دوستش دارم پس حتما.
ن: خیلی جالب و بسیار قابل تعمق است. چرا که شما زندگی ی کاملا آزادی دارید. لا اقل بظاهر زندگی تان حاکی از آنست که یک زن متساوی الحقوقی هستید. در زندگی ی زناشوئی کاملا حقوق برابر و متساوی داشته اید، با همۀ اینها باز صحبت از "خدمت" می کنید.
ز: اگر مرد بودم درست همین مطالب را در بارۀ زن عنوان می کردم. اگر دوستش داشتم.
ن: پس عشق از جانب زن و مرد بمعنی خدمت هم است. طبیغی است احساس مسئولیت، وظیفه، وظایفی که با طیب خاطر به گردن می گیریم، گاهی وظایفی را هم به گردن می گیریم که قبول آن نه از روی رغبت و علاقه است، بلکه به اجبار آنرا می پذیریم. دلخور نشوید، حالا می خواهم از نظر زمانی چند گامی به عقب بپرم. شاید بدون علت نباشد. اگر آرزوهای ایام جوانی خود را فراموش نکرده باشید. حالا می خواهم بپرسم. آیا آرزوهایتان بر آورده شده است؟ آیا چه جوابی دارید؟
ز: جوابم اینست که بیش از حد انتظار بر آورده شده است. من خیلی بد جوری از خانه جدا شده ام. اهل خانه خیلی زود به اطلاع من رساندند که زشت هستم، که من هرگز برای خود مرد مقبول خود را پیدا نخواهم کرد، که من احمق هستم و نمی ارزد که مرا به مدرسه بفرستند. من این مطالب را بدون اینکه از آن درامی درست کرده باشم پذیرفتم. با وجود این در من باز سبب بحث و مرافعه شد. یعنی می دیدم که دائم در پی ثابت کردن هستم. می خواستم ثابت بکنم که آری من قادر به درس خواندن هستم، و می توانم خود را بجائی برسانم. توانستم ثابت کنم که یارانی هم داشته ام، عشقهائی هم داشته ام، توانستم شوهر کنم. و خوشبخت بودم.
ن: آیا آن مرد واقعی را پیداکردید؟
ز: مرد واقعی را پیدا کردم. گفتن این اینطوری خیلی مشکل است. آنهم بعدا ، با به یاد آوردن گذشته ها. ولی آنموقع هم وقتیکه باهم زندگی می کردیم احساسم این بود که او مرد ایده آل من است. اگر مرد دیگری را دوست داشتم حتما آنوقت آن مرد می شد مرد واقعی ی من. از این روست که در بدون چون و چرا بودن باور ندارم.
ن: زندگی ی خوشبختی داشتید؟
ز: خیلی.
ن: اگر قرار باشد در بارۀ زندگیش حکم صادر کند، آیا در مجموع چگونه بود؟
ز: خیلی زیبا بود. خیلی مثبت بود. ولی هرگز روی این حساب نکرده بودیم، که پایانی خواهد داشت. یعنی پایان زندگی را به حساب آورده بودم، ولی این را نمی دانستیم که چنین پایانی خواهد داشت.
ن: آیا می توانم بگویم بپایان خود رسیده است؟
ز: آری.
ن: پس از اول شروع کنیم. تاکی این زندگی خوب بود؟
ز: تا چهار ماه پیش از این. یعنی تا موقعیکه شوهرم فوت نکرده بود. درست امروز چهار ماه است.
ن: پس می توانیم بگوئیم، که چهار ماه پیش یک چیزی به پایان خود رسید. آیا آنچه که صورت گرفت، اگر صورت نمی گرفت، باز به پایان خود می رسید؟. اگر داوطلبانه به زندگی ی خود پایان نمی دادید؟
ز: در هر صورت زندگیم به پایان خود رسیده بود. این یک عملی بود که با آن، آنرا بستم. این دیگر زندگی نیست، من فقط ادای زندگی را در می آورم. زیرا چارۀ دیگری ندارم.
ن: فکر نمی کنید که این یک چیز دیگری باشد؟
ز: طبیعی است که یک چیز دیگری است. یک چیز خیلی بد
ن: اطمینان دارید که خیلی بد است؟
ز: مطمئنم که خیلی بد است.
ن: اگر بگویم که در زندگی تان – همانطور که خودتان نیز تصدیق کردید – چیزهای خوب فراوان بوده و خوشبخت بودید، یعنی به خوشبختی عادت کرده اید، و هنوز تجربه نکرده اید که بدبختی هم می تواند خوب باشد. آیا این یک سؤال جسورانه است؟
ز: نه. من زنی نیستم که از ریاضت خوشم بیاد. من رنح بردن را دوست ندارم. وقتیکه می خواستم بمیرم، آن یک ژست قهرمانه ای نبود. بسادگی فرار از برابر رنج بود. فرار از اینکه تنها نباشم. من ایرادی به تنهائی و تنها ماندن ندارم، بلکه نمی خواستم بدون او زنده بمانم.
ن: ببخشید که از نو یک گام دیگر به عقب برمی گردم. تا چه حدی در زندگی ی شوهرتان پیوند خورده بودید؟
ز: من نظرم اینست که خیلی. از آن شروع می کنم، که نقش آفرینی ی تئاترش را باهم یاد می گرفتیم. تا آخر بهمراهش در پیروزی نقش آفرینیهایش در هیجان بودم. آن تکه تاریخچه ای را که از زندگی ما جاری شده است، باهم ساخته ایم، تا آخر. بخاطر همدیگر ساخته ایم.
ن: چند سال؟
ز: 35 سال تمام باهم زندگی کردیم.
ن: وقتی شمارا به زندگی باز گرداندند، شنیده ام همین را با صدای بلند فریاد می کرده اید. شاید آنموقغ این را نمی دانستید. . .
ز: می دانستم. و حالا هم می دانم. این تنها زناشوئی نبود. این عشقی بود که 35 سال بطول انجامید.
ن: دو آدم آنرا بوجود آوردند، چیزی را که هر عاشقی در اشتیاق آن می سوزد که کاملا یکی شوند. با این همه خود این به تراژدی تبدیل شد؟
ز: خود این. زیرا این یک حالت روانی ی ناگهانی نبود. از پیش طرخ آن ریخته شده بود. باهم صحبت کرده بودیم، که اگر او بمیرد من دیگر زنده نخواهم ماند. او این را جدی نگرفته بود. خیال می کرد حرفهای دهن پرکنی را بر زبان می آورم. ولی من کاملا جدی گرفتم، و وقتی مثلا می شنیدم که کسی بشوخی می گفت که شما را فقط بیل و کج بیل
می تواند از هم جدا کند، جواب می دادم که ما را حتی اینها هم نمی توانند از هم جدا کنند.
ن: اینجا این سؤال مطرح می شود، وقتی خیلی خوشبخت بودید، آیا همین موضوع آنوقت هم برای شما حتمی بود؟ آیا این زنها نیستند که عمیق تر احساس می کنند، دقیق تر و قطعی تر؟
ز: خیال می کنم که آری. بدیهی است که جرات نمی کنم این را عمومیت بدهم. معمولا زنها وقتی تنها می مانند، بزحمت می توانند شداید را تحمل کنند.
ن: این یک زندگی ی زیبائی بود. همدیگر را دوست داشتید، در حقیقت به همان قراری که در کتابهای بزرگ به رشتۀ تحریر در آمده. شما توانسته اید به این زناشوئی تحقق ببخشید، ولی خود شما هم یک آدم مستقلی بودید. رسالت داشتید. اگر دو زندگی را رویهم گذاشته در هم آمیزیم، آنوقت یک واحد کامل و قشنگی بوجود می آید. واگر دو زندگی را از هم جدا کنیم، آنوقت هم هر دو تا از زندگی جدا جدا زندگی ی کاملی هستند. آیا اینطور نیست؟
ز: نه
ن: چرا نه؟
ز: زیرا به زندگی، کار و عشق و دوست و خانواده و هر آن چیز دیگری که در زندگی هست تعلق می گیرد. و اگر از این، یکی از اینها کم باشد، آنوقت ایرادی در زندگی پیدا می شود.
ن: پس فقط بخاطر همدیگر زندگی نمی کردید، بلکه بخاطر جامعه هم. آخر شوهرتان هنر پیشه بود، هنر پیشۀ تئاتر. و خود شما روان پزشک هستید. پس خودتان را بسود جامعه هم همساز کرده اید.
ز: اینکه ما بهمدیگر احتیاج داشتیم، چیزی را از این کم نمی کند. بعد ها عشق – در ایامی که دیگر جوان نبودیم – به این معنی بود که آدم وقتی از کار به خانه برمی گردد، کسی را داشته باشد، که مشکلات خود را با او در میان بگذارد. که در سراسر روز با او چه گذشته است. کسی را دارد، که نسبت به او صمیمی و رو راست است، که آدم می تواند بدون فکر و خیال مخفی به او مراجعه نماید.
ن: خوشبختی ی واقعی را آیا در زندگی ی خانوادگی و عشق احساس می کردید؟
ز: آری.
ن: نمی دانم در کار طبابتتان چنان موردی بود، که مریض عصبی تان – چه مرد چه زن - خواسته باشد که خود را از زندگی خلاص کند، ولی موفق نشده باشد و به شما برای اخذ کمک مراجعه کرده باشد.
ز: آری چنین موردی در کار پزشکی ی خود داشتم. به چنین بیمارانی کمک کرده ام، و با اعتقاد به او کمک کرده ام. از برای این با اعتقاد کار را شروع کرده ام، زیرا می دانستم که در برابر هر کدام از این بیماران، یک چیز شاد و زیبا از زندگی قرار دارد، که بیمار به آن باور ندارد، که پیش خواهد آمد و یا می تواند پیش بیاید. بالاخره من عقیده ام این بود، که هدف از زندگی در معنی چیزی نیست جز خود زندگی.
ن: اگر پیش دیگران به این مسئله واقف بودید، چرا در مورد خود آن را قبول ندارید؟ چرا قبول نمی کنید، که شاید زندگی هنوز مفهومی داشته باشد و برایتان چیزهائی را هنوز ذخیره کرده است؟
ز: آهان، ببینید، چیز زیادی برای من نمی تواند داشته باشد. برای من فقط این را دارد، منتظر بایستم تا زایل شود. در این میان آنچه که از من بر آید می کنم. در مفهوم قدیمی چیز مفیدی نمی توانم انجام دهم. ولی کوشش می کنم کار بکنم، اینطوری آنطوری، تا حدی که ممکن است.
ن: پس کار هم می تواند برای زندگی انسان معنی و مفهومی بدهد؟
ز: آری مفهوم می تواند بدهد. قبلا سؤالتان این نبود. قبلا سؤالتان این بود که خوشبختی. . . .
ن: آری. شاید به زندگی مفهومی بدهد. اگر کار معقولی بکنیم، آیا درست است که در آن اندکی خوشبختی هم هست؟
ز: هست. حتما هست. ولی من در طلب خوشبختی ی کوچک نبودم. من همیشه همه چیز را طلب می کردم.
ن: در زندگی تان بهترینش کدامین بود؟
ز: سؤال بسیار مشکلی است. شاید در زندگیمان بهتر از همه آزادی بود. آزادی. وقتی برای نخستین بار به کوچه ها رو آوردیم و دانستیم که هر دو زنده هستیم (1) . لباسهایمان پاره پوره و شکممان گرسنه بود، ولی بیحد و حصر خوشبخت بودیم.
ن: دلخور نشوید، اگر چنین حرفهای پیش پا افتاده ای را برزبان می آورم. ولی ایجاب می کند که در این مقوله گفته شود: " آزادی و عشق من این دو را می خواهم " (2)
ز: اگر این شعر را پتوفی نسروده بود حتما من هم آنرا تکرار می کردم، زیرا با این دو می شود زندگی کرد.
ن: شما هر دو آنهارا داشتید. آنکه را که دوست داشتید زنده مانده بود. همدیگر را دوست داشتید و درزندگی تان آزادی هم چهره ظاهر کرده بود. بعدش چند سال دیگر باهم بودید؟
ز: 28 سال.
ن: 28 سال خوشبخت. بدتر از همه در زندگی تان چه بود؟
ز: این، همین که مرد.
ن: بد بعدی کدام بود؟
ز: بعدش دیگر بد دیگری نداشتم. بعدش همین پیشامد که به خانه می روم و کسی آنجا منتظرم نیست. و کسی را ندارم که منتظرش باشم. و اینکه کنار میز تنها می نشینم.
ن: ببخشید. بعدش این پیش نیامده است. بعد از در گذشت شوهرتان چیز بکلی دیگری پیش آمده است. اگر دلخور نباشید، همان روز عصری من یکی از آشنایانتان را با ماشین پیش شما آوردم. چه اتفاقی رخ داد؟ با همدیگر چه صحبتهائی داشتید؟
ز: اینکه در چه باره ای صحبت کرده ایم اصلا چیزی به خاطر ندارم. من شدیدا خسته بودم. و بیش از آنچه بودم خود را خسته تر نشان دادم، و از او خواهش کردم که بخانه اش برگردد، زیرا می خواهم بخوابم.
ن: شما اصلا نمی دانستید که آنها از نیت شما خبر دارند؟
ز: نه. زیرا من به آنها در این باره چیزی نگفته بودم. من چنین وانمود کردم که دیگر کاملا آرام هستم. فقط شدیدا خسته ام.
ن: آنچه را که به شوهرتان گفته بودید، آنها از آن اطلاع داشتند؟ - که اگر او مرد شما هم نمی خواهید به زندگی تان ادامه دهید؟
ز: دوستان خوبی داشتم که با آنها بعنوان امکانات نظری آن را در میان گذاشتم.
ن: این دوستان بنظرم به این هم فکر کرده اند. چگونه توانستید به این دوستان بقبولانید در آن شب، که براحتی می توانند به خانه هایشان برگردند، و شما را می توانند تنها بگذارند.
ز: آه! من شاهکارانه توانستم صحنه سازی کنم، نه تنها در این مورد، اگر چیزی برای من مهم باشد، من قادرم در آن باره صحنه سازی کنم.
ن: بعد چه اتفاقی افتاد، وقتی که در پشت سرشان بسته شد؟ ساعت چند بود؟
ز: طرفهای ساعت 11 شب بود. بعدش قشنگ خوابیدم، و چون همۀ روز چیزی نخورده بودم یک نان "کیفلی" (3)
خوردم، تا اگر داروهارا خوردم استفراغ نکنم. تمام قرصهای خواب آور را کنار تختخواب قرار دادم، هر چه که در خانه داشتم، و با یک لیوان بزرگ پر از آب همۀ آنها را قشنگ یکی بعد از دیگری بلعیدم. فوق العاده خوشبخت بودم
ن: پزشک بودید، آیا می دانستید از هر داروئی چند قرص می شود خورد؟
ز: آری می دانستم.
ن: پس در کارتان مطمئن بودید؟
ز: آری مطمئن بودم. از برای آن سپردم که صبح بیدارم نکنند، خیلی خسته هستم.
ن: پس خود را در برابر عدم موفقیت تضمین کرده بودید.
ز: کوشش کردم. مطمئن بودم که موفق خواهم بود. ولی چنین نشد، زیرا یکی از خویشاوندان زودتر از وقت موعود به خانه آمد. در را بزور باز کردند و من را با آمبولانس به بیمارستان بردند.
ن: فقط قرصها را خورده بودید؟
ز: فقط، چرا مگر چیز دیگری هم می بایستی می خوردم؟
ن: ببخشید. من خیال می کردم به خودتان آمپول هم تزریق کرده اید.
ز: نه، به خود آمپول نزدم، حتی از آن هم ترس داشتم که گیلاسی کونیاک بخورم. نمی خواستم بعد از آن که مرا پیدا کردند، بگویند که در نشئۀ مستی دست به خودکشی زده ام. من زن شجاعی نبودم. ولی ترس هم نداشتم. آرام بودم و خیلی خوشحال که دیگر لازم نیست که تنها بمانم.
ن: شما روانشناس هستید. اگر خودتان را زیر چاقوی روان کاوی ببرید و علت آن چه را که مرتکب شده اید جستجو کنید، انگیزۀ این عمل را تا از نو زندگی را مفید قلمداد کنید، آیا چه می کردید؟ و از کجا شروع می کردید؟
زن: با بیمار؟
ن: آری. روان کاوی را از کجا شروع می کنید؟
ز: از ایام کودکیش شروع می کنم.
ن: از دوران کودکی تان چه مطالبی را عنوان می کنید؟
ز: این را که – همیشه برایم مهم بود – که دوستم بدارند و به این خاطر تن به خیلی چیز ها می دادم. وقتی از مدرسه برمی گشتم - بعد از یک روز بی ماجرای دبستانی - دائم شروع می کردم به گزافه گوئی. بدروغ می گفتم که خیلی خوب به سؤالات آموزگار پاسخ داده ام، و چه خوب انشاء نوشته ام، که خانم معلم از من جداگانه تحسین نموده است. دلم می خواست که در خانه خوشحال بشوند و چهره هارا خندان ببینم تا مرا دوست بدارند.
ن: آیا موفق بودید در این کار؟
ز: کم و بیش آری.
ن: آیا چنان موردی بود که حقیقت برملا شود و مهر تبدیل به عکس آن گردد؟
ز: هرگز! من خیلی جلوتر ریاکاری و دوروئی را فرا گرفته بودم. در معنی از همان نوع دوروئی بود که انتحار کردم، چرا که خوب توانستم صحنه سازی کنم که دیگر کاملا اعصابم راحت است و می پذیرم که اینطوری همه چیز رو براه است.
ن: دو روئی می نامید آنچه را که بکمکش – بزور و تهدید – مهر و محبت دیگران را بخود جلب کنید، در حالیکه طبیعی ترین احساس محسوب می شود که آدم دلش بخواهد که دوستش بدارند " ایوای مرا لجام گسیخته دوست بدارید!" و این که دست به خودکشی زده اید این را هم ریاکاری می نامید. درست نمی فهمم.
ز: این را ریاکاری احساس نمی کنم، بلکه چنان مکارانه انجام می دادم که کسی نمی توانست پی ببرد.
ن: اگر بسؤالات خود ادامه بدهید – که در مورد فعلی صحبت از خود شما می باشد – آیا از دوران کودکی سؤالات دیگری هم می کنید یا به همان یک سؤال کفایت می کنید؟
ز: نه این دوران کودکی شاخه های فراوانی دارد. در دوران کودکی واحدهای اندازه گیری دیگری هم وجود دارند. اینکه کسی زیباست یا زشت است، اثر نهائی آن در دوران کودکی بمراتب بیشتر از دوران بلوغ است. آدم بالغ دیگر می داند که کار ها وابسته به این نیستند. بچه خیال می کند که اینها موانع غیر قابل عبوری هستند. اینکه خوشگل نیست یا باهوش نیست آن را باید با چیز دیگری جبران کند.
ن: پس در ایام کودکی عمدا می خواسته اید که شمارا دوست بدارند و این یک کمی خیلی خوب با موفقیت همراه بوده است. علت فقط در این بود؟
ز: نه، آنقدر ها موفق نبوده ام. همیشه بخاطرش می بایستی مبارزه می کردم. اینطور یا آنطور. می بایستی ثابت
می کردم. لازم بود فداکاری بکنم. از آن قماش زنها نبودم که به خاطر خودم دوستم بدارند، فقط به خاطر آنچه که هست.
ن: اگر آن توقع دائمی در شما نمی بود تا مهر و محبت و عشق را ایجاد بکند، بلکه فقط آنطوری زندگی می کردید که کمی شعلۀ عشق را در زندگی به پائین می کشیدید، آیا آنوقت کارها به اینجا نمی کشید؟
ز: مرگ من دیگر تراژدی محسوب نمی شد، اصلا یک عمل قهرمانانه قلم نمی شد. برای انجام آن احتیاج به شجاعت نمی بود.
ن: اگر صحبت از خود شما نمی بود باز این عمل را محکوم می کردید؟
ز: ببینید. اگر کسی صاحب خانواده و فرزندانی باشد، آنوقت وضع بکلی بقرار دیگر است. در آن مورد حتما محکومش می کردم. ولی وقتی کسی در این دنیا تک و تنها می ماند و بخاطر زندگیش در برابر دیگران احساس مسئولیت نباید بکند، آنوقت چه لزومی دارد که محکومش بکنیم؟
ن: آیا دیگران هم در برابر زندگی ی شما احساس مسئولیت نباید بکنند؟
ز: نه.
ن: اگر بگویم علیرغم اینها، بعضی ها خود را مسئول بدانند؟
ز: آیا آن چه کسی است؟ شاید همان زنی باشد که مریضم بود. به بیمارستان آمد و به من گفت که آیا این چنین مدل و سر مشق به مردم می دهید؟ من در پاسخ گفتم: من نمی خواهم زندگیم سر مشق دیگران باشد.
ن: ولی آنوقتها به مردم چیزهای دیگری می گفتید.
ز: نظرشان را به علل عینی جلب می کردم، که به خاطر این یا آن باید زنده ماند. یکی صاحب بجه ای بود، دیگری مادری داشت که بهش احتیاج داشت. همه به جائی بستگی داشتند.
ن: آیا کسانی هم بودند که به هیچکس بستگی نداشتند؟
ز: نه. این وضع بکلی نادری است - که اینطوری – از خانواده فقط من تک و تنها زنده مانده ام. همۀ شان مردند و رفتند.
ن: آخر گفتید که دو شادی بزرگ در زندگی تان بود. یکی عشق بود و دومی آزادی. در عشق خیلی چیزها مستتر است، مثلا خانواده و غیره. ولی در آزادی جامعه و انسانها هم که در دور و بر ما هستند و وجود دارند. مثلا همان ها که بطریقی زندگی تان را به شما پس دادند.
ز: آخر این وظیفۀ این بیچاره ها بود. برای این اینجا هستند که مرا و اشخاص شبیه من را به زندگی باز گردانند، خواه بخواهد زنده بماند خواه نه. و حالا که زنده مانده ام، واقعا قهرمانانه بخاطر من کوشش خود را بکار بردند. حالا دیگر میدانم وظیفه دارم که زنده بمانم، زیرا دیگر زنده مانده ام و باید تا آخر آن را حمل کنم. دیگر وظیفۀ دیگری ندارم.
ن: وقتی از شما پرسیدم که در زندگی تان بدترین چیز چه بود – من به یک چیز فکر کردم، به اینکه وقتی زندگی تان را به شما پس دادند – گفتید که " بدتر از این چیزی نیست که علیرغم ارادۀ مان زنده بمانیم"
ز: آری، بعدش در حاشیۀ آن تئوری هم سرهم بندی کردم. تئوری ای سرهم بندی کردم، وقتیکه هنوز کاملا به هوش نیامده بودم. تمام شب سر این تلاش کردم که بطریق منطقی این تئوری را سروتهش را جمع کنم تا به یاری ی آن به زندگی ی خود ادامه بدهم. انگار که آن وقت میل داشتم که زنده بمانم. دائم جملات ذیل را مثل یک آدم حواس پرت تکرار می کردم " آخر شوهرم وقتی مرد 75 سالش بود. به نظر همه به این می گویند پیر. ولی به نظر من پیر نبود. بالاخره او از پس یک زندگی ی باصطلاح موفقیت آمیز و خوشبخت جهان را بدرود گفت، بدون اینکه رنج بکشد. از برای این باید خوشحال بود" این بافت را می خواستم ادامه دهم. فکر می کردم اگر من اول می مردم، آن بمراتب بد تر می بود. زیرا بهر طریقی هست من قادر بودم از خودم محافظت کنم، در هر وضعی که باشد. ولی او کاری از دستش ساخته نبود، حتما خودکشی نمی کرد، بلکه دیگر زندگیش زندگی نمی توانست باشد، نه فقط به خاطر عشق، بلکه عادت داشت که در هر کارش کنارش باشم، چه کار کوچک باشد چه کار بزرگ.
ن: و خود شما هم عادت داشتید که کنار کسی باشید؟
ز: خیلی. ببینید، مردم سر اینکه ارزش این را دارد که آدم زنده بماند خیلی چیزها می گویند. هم حرفهای عاقلانه و هم حرفهای پیش پا افتاده. زیرا انسانها وارسته هستند. کوشش میکنند که بهمدیگر یاری برسانند. ساده ترین آدم
می گوید: ببین! می ارزد که زنده باشیم، زیرا آفتاب می درخشد، گلها وجود دارند. دومی می گوید : می ارزد که زنده باشیم. چرا که موسیقی هست، کتابهای خوب هست، زیرا کار هست. من نمی دانم به این چه جوابی بدهم. این شادیها در تنهائی دیگر برایم شادی محسوب نمی شوند. نمی دانم. دیگر قادر نیستم پیش بینی بکنم. شاید یک بار دیگر شادی بسراغم بیاید. بطریقی و بیک شکلی، فعلا که شادی نمی توانم بکنم. اگر باران بیاید من می گویم برایم فرق نمی کند.
ن: احساسم اینست که درام از آنجا شروع نمی شود، درام آن نبود که در پایان یک زندگی ی خوشبخت و عالی میل به زنده ماندن نداشتید. دلتان نمی خواسته تنهائی را تحمل بکند، کاهش خوشبختی را بپذیرد، می خواسته اید آنجا زندگی را به پایان برسانید که کمی نه چندان دور بهترین دوران زندگی تان بود. در معنی این یک احساس بسیار عمیقی است که دردرون ما هست. آخر آدم چند باردر ایام جوانی این احساس را دارد که عاشق است. روحا و جسما عاشق است. وقتی بطور وصف ناپذیر دو جوان همدیگر دوست دارند و حالا باید مرد. آیا عجیب نیست که از خوشبختی بیکباره طلب مرگ شکفته می شود؟ تازه خیلی جوان جوان. من می گویم تراژدی یا درام آنوقت شروع نمی شود و آنوقت ختم نمی شود وقتی که آدم می خواهد زندگی را از خود طرد کند. این را واقعا باید محکوم نمود. بلکه احساسم آنست که درام آنوقت شروع می شود که علیرغم اراده اش آدم زنده بماند. فکر می کنم این دراماتیک تر است و این با ارزش تر است که پایان کار چه خواهد بود؟ کی بر کی غلبه می کند. آیا زندگی بر مرگ پیروز می شود یا مرگ بر زندگی غلبه می کند؟
ز: من بدون قید و شرط طرفدار زندگی هستم. و همیشه هم طرفدارش بودم. خیلی دوست داشتم زنده باشم. بطور غریبی ، بطور دردناک دوست داشتم در هر شرایط زندگی زنده باشم. در ایام کودکی یک چنین بیانی داشتم. وقتی می گفتند ایوای چه هوای بدی است، باران می بارد! جواب می دادم هیچ عیبی ندارد. باران هم زیباست. همۀ آنچه به زندگی تعلق می گیرد زیباست. تا آخرین لحظه چنین می دیدم. ببینید! همۀ این ماجرا یک کمی مضحک است. مضحک است چرا که صحبت از عشاق پیر است. و عشاق پیر همیشه مضحک هستند. چگونه ممکن است رومئوی پیر و ژولیای پیر؟ چنین چیزی ممکن نیست. در حالیکه ما چنین بودیم. بخصوص در روزهای اخیر، وقتیکه من می دانستم که سخت مریض است. من هر شب از او طوری خداحافظی می کردم، انگار که صبح دیگر باهم ملاقات نخواهیم کرد. هر شب به سراغش می رفتم تا ببینم مثل بچه لحاف را از روی خودش دور کرده است یا نه؟ بهر حال در روز های اخیر دائم در دلهره زندگی می کردم. و هر روزی را که با هم بودیم، آن روز را هدیه ای برای خود محسوب می کردم. این به چشم کسی که از بیرون نگاه می کند خیلی مضحک است. این هم مضحک بود که ما دست در دست هم راه
می رفتیم. من می دانم، اما عشق شاید در این سالهای پیری زیباتر بود، وقتیکه هر دو پیر بودیم.
ن: ولی این سالهای پیری آنقدر ها هم سالهای پیری نبودند.
ز: ببینید! او در سن 75 سالگی فوت کرد. من 11 سال از او جوانتر بودم. پیش زنان این سن دیگر خیلی پیر به حساب می آید.
ن: منظورم سلامتی بود.
ز: هیچکداممان سالم نبودیم. هیپکداممان. ولی من بیش از حد از نوع زنان مقاوم بودم. من همه چیز را تحمل می کنم. انگار که تانک باید از رویم رد شود تا کار من یکسره شود.
ن: آیا در این، یک چیز شبیه قضا و قدر نیست؟
ز: این دیگر جزو وظایف من شده بود که همه را به خاک بسپارم. من می بایستی تحمل بکنم که دور و بری های من همه بمیرند. و یک چیز دیگر. می دانید در این انتحار من به خودم هم مشکوک شدم. من نمی خواستم برای تشییع جنازه بروم. نمی خواستم ببینم که اورا دفن می کنند. بطور ساده نمی خواستم آن را بپذیرم. و موفق هم شدم که از برابرش در بروم.
ن: پس در چیزی ضعف هم داشته اید.
ز: آری داشتم داشتم. نمی توانستم تحمل کنم. اگر خودکشی هم نمی کردم برای دفن به گورستان نمی رفتم. این را نمی توانستم تحمل کنم، که این منم که بیوه شده ام، که حاضرین به او تسلیت می گویند.
ن: از دنیا و از نو زنده شدن چه خاطره ای دارید؟
ز: اولین خاطره ام؟ شاید صدای "ت. ش." بود، که دائم کنارم بود. دوستانم و پزشکان جمله می گریستند.
ن: همان پزشکان گریه می کردند که هر روز نظیر این صحنه را می بینند؟
ز: آری همان پزشکان گریه می کردند. وقتی شوهرم مرد همان پزشکان بر بالین او هم بودند. به خاطر مرگ او هم گریه کردند. آنها دوستان خوب ما بودند. بیگانه نیستند.
ن: آنها چه گفتند؟ تأیید کردند؟
ز: اصلا راجع به آن صحبت نکردند. خیلی بجا.
ن: بعد از آن که از نو زندگی تان را به شما پس دادند، بعدش هیچکس چیزی نگفت؟
ز: همه کلمۀ عاقلانه ای به زبان آورد. هر کدام بر حسب نسخۀ خود می پزد.
ن: در این باره آدم می تواند کلمۀ عاقلانه ای بگوید؟
ز: نه. هیچکس قادر نیست کلمۀ عاقلانه ای بگوید.
ن: آیا با کلمات می شود آدم را محاصره کرد؟
ز: نه. نمی شود. گفتند که بالاخره گذشت زمان . . . . اغلبشان همین را بر زبان آوردند. پس با گذشت زمان وضع جوری شکل می گیرد، که آدم طرز رفتار را یاد می گیرد. ولی تسلی پیدا نمی کند. پس زمان! ولی زمان کوتاهی از آن گذشته است
ن: بگوئید ببینم عشق یعنی چه؟
ز: چه چیز های رنگارنگی از من می پرسید؟
ن: برای آن می پرسم، زیرا شاید هم تا حدودی، آن جریانی از شناخت باشد. اینطور نیست؟
ز: آری می تواند همان هم باشد، یک جریان دائمی ی شناخت. عشق یعنی این که باید بگویم، که باید گوش بدهم، که به من احتیاج دارد، از هر لحاظ به او احتیاج دارم. سابق بر این عادت داشتم بگویم، صحبت کنم، خیلی به سادگی، و خیال می کردم این شوخی ای بیش نیست، که از برای آن به خانۀ شوهر رفتم، که کسی برای باز کردن کونزرو باشد. این بسیار سهل و شوخی آمیز می نماید، زیرا نه تنها کسی باید باشد تا سر کونزرو را باز بکند، بلکه این هم هست که باید کسی باشد تا در کارهائی که من از آن سر در نمی آورم کمک کند. من از بسیاری از کار ها سر در نمی آورم. اخیرا در او خصوصیات تازۀ فراوانی کشف کردم، که تا حال از آن خبر نداشتم. صبر و حوصلۀ فراوان، ملاحظه کاری، نیک سیرتی، که معمولا بزودی به چشم نمی خورند، بلکه بتدریج در اثر گذشت سالها دستگیر آدم می شود. عادت بر این است که بگویند، در پیری خصوصیات بد تقویت پیدا می کنند. پیش او چنین نبود. خصوصیات خوبش تقویت پیدا کردند.
ن: اما این روند شناخت که در عشق و زندگی وجود دارد در معنی برای شما باقی ماندند یا نه؟
ز: این برایم باقی ماند، ولی نمی دانم با آنها چه بکنم. اگر نویسنده بودم، شاید آنوقت همانطور که می گویند آنها را از خودم می نوشتم. کسانی که نوشتن بلدند من نسبت به آنها حسودیم می آید.
ن: به نقطه ای رسیدیم که مسئلۀ اجتماعی بشمار می آید. وقتی آدم پیر می شود و به یک سن معینی می رسد – چرا که عمر آدمی طولانی تر شده است – آیا چنین انسانی مفهوم زندگیش را در سنین سالخوردگی هم پیدا می کند؟ چه می کنید اگر به شما به عنوان روانشناس مأموریت بدهند که با مسائل سن انسانی مشغول باشید؟ زیرا انسانهائی که بشکل خلاق زندگی می کنند، دوست دارند که زندگی شان را بشکل خلاق به پایان برسانند. من نه تنها هنر را خلاقیت می نامم، در هر فنی در هر روش زندگی امکان خلاقیت وجود دارد، شما در این باره چه می کنید؟
ز: به خاطر دیگران؟
ن: آری
ز: برای انسان سالخورده زندگی کردن بدون رابطۀ زنده خیلی مشکل است. بزرگ ترین مشکل در اینست که ارتباطاتی با جهان داشته باشد. این تقریبا غیر قابل علاج است، حتی برای کسانی که دارای خانواده هستند. زیرا جوانان از پیران زده و کسل می شوند. مشکلاتشان مشابه هم نیست. آنجائی که جوان باشد، درست آنجا وضع مشکل است. بسیار مشکل است. تا آدم تبدیل به موجود غیر فعال شد و با جامعه ارتباطاتش قطع شد کسل کننده می شود. تبدیل به موجود اضافی می شود.
ن: با شما چیزی اتفاق افتاده، بعلاوه با تصمیم شخصی ی خود، و حالا بعد از وقوع سانحه، حتی نمی دانم بعد از چند
هفته. . . .
ز: دقیقا چهار ماه.
ن: . . . . بعد از چهار ماه از وقوع سانحه، می خواهم از شما خواهش کنم که دقیقا علت آن را بگوئید. شاید شما هم به این نتیجه رسیده باشید که یک علت نداشته است.
ز: این سانحه فقط یک علت داشت. علتش آن نبود که من بطور کلی دوست ندارم زنده باشم. علت در آن نبود که تنها هستم، من تنها زندگی کردن را خیلی خوب بلدم. بطور حتم فقط علتش در آن بود که بدون او نمی خواستم زنده باشم.
ن: آدمهای زیادی هستند که مجبورند فقدان متعلقین خود را تحمل کنند. شما طبیعت خود کشی ندارید. آیا چنین نیست؟
ز: نه من موجودی هستم که فوق العاده زندگی را دوست دارم و از زندگی فوق العاده توقع دارم، درست به این خاطر.
ن: پس آدمی که تمایل به خودکشی دارد، کی این معلوم می شود؟ نهایتا فقط وقتی که انتحار انجام بگیرد. این طور نیست؟
ز: نه فقط آن موقع. من پیش از این می گفتم و باور داشتم که خودکشی یکی از اشکال بیماری ی روانی است.
ن: در سراسر زندگی تان و بهنگام طبابت عقیده تان آن بوده است؟
ز: باورم به این بود. این را تجربه کرده بودم. اغلب آدمهای مبتلا به افسردگی و روان پارگی خود کشی می کنند. اما موقعیتهائی وجود دارد، مقصودم سال 41 (4) است، وقتی که دیگر زندگی طاقت فرسا شده بود. موقعی که خود کشی دسته جمعی انجام می گرفت. این ها در معنی از بیم مرگ خودکشی کردند.
ن: اجازه بدهید خاطره ای را که از گذشتۀ نزدیک دارم برای شما حکایت کنم. تلویزیون تماشا می کردم. غفلتا از حوادث شیلی تصویر اخباری روی صفحۀ تلویزیون ظاهر شد. اگر خوب به یاد داشته باشم کودتاچیان ضد آلینده در کوچه ها تیر اندازی می کردند. با چشم دوربین یک گزارشگر سوئدی دیدم، که یک سرباز از ماشین باری پیاده شد و چند قدمی به طرف گزارشگر (فیلم بردار) آمد و تپانچه اش را با بازوی باز بطرفش نشانه کرد. پیشانیش را نشانه گرفت و شلیک کرد. در این لحظه تصویر برقی زد و تیره شد و شروع به چرخیدن کرد. نفهمیدم که چه اتفاقی رخ داده است. ولی بعد حالیم شد. جریان این بود که سرباز به سوی فیلمبردار سوئدی شلیک کرد. و تیر پیدایش هم کرد. فیلبردار زمین افتاد و به احتمال قوی حتی مرد، ولی دور بین کماکان کار می کرد. انگار که چشم فیلبردار هنوز زنده مانده بود. دیافراگم اول تنگ شد و بعد گشاد شد. می شد دید که آدمها در کنار او راه می روند. می شد تودۀ مردم را دید که بعضیها فریاد می کردند و به سوی تودۀ مردم شلیک می کردند. خوب می شد دید که سرباز از دیگران جدا شد و سرباز دیگری را می شد دید که شصت تیر خود را به سوی من نشانه گرفت و یک سری گلوله شلیک کرد و وقتیکه از نو تکانی خورد و دنیا شروع به چرخیدن کرد، برای اطمینان خاطرچند گلولۀ دیگر به سوی گزارشگر سوئدی و به سوی میلیونها و میلیونها مردم که در این لحظه این رپورتر سوئدی و فیلمش را تماشا می کردند فرستاد. من هرگز با یک همچون وضعی روبرو نشده بودم که کسی را بکشند و آن کس بی دفاع به مرگ تماشا کند، که بعد از مرگش هم به ارسال ریپورت فیلمی خود ادامه می دهد و از وقوع قتل خبر می دهد. خود قربانی که به هلاکت رسید، در عین زمان شاهد جنایت بود. این ریپورتر سوئدی قهرمان بود که با تشنج در آخرین لحظه هم – نه ماشِۀ تپانچه را - بلکه دستگیرۀ دستگاه دوربین را در دست خود می فشرد و بعد از مرگش هم آن را ول نکرد تا بعد از مرگش هم از دنیا چیزهائی را نشان دهد. این همه را شاید از این رو گفتم، زیرا این یک وضع فوق العاده ایست. کسی حادثه ای را زندگی کرده، حادثه ای را که دیگر مردگان نمی توانند برای ما گزارش کنند. دوربین فیلمبرداری ی سوئدی بدون آنکه بداند چیزی را دیده و تجربه کرده و فیلمبرداری کرده است. از این رو باید فکر کنم و از شما بپرسم شما چه دیده اید و چه تجربه کرده اید؟
ز: من این تشبیه را در مورد رپورتر سوئدی فوق العاده در خور احترام می دانم. فقط یک جایش می لنگد، زیرا من قهرمان نبودم، نه پیش از آن و نه پس از آن. من از چیزی که عکس برداری کردم یک صفحه است که در روی آن هیچ چیز نیست. یک صفحۀ خالی با خود آوردم و تجربه ام اینست که به من، به چیزی که همیشه باور داشتم ثابت شد که بعد از مرگ هیچ خبری نیست! این برای خیلی ها درد آور است. من دنیای باقی را ندیدم، ماهیت من عوض نشد، من آوای موسیقی ی ملکوت را نشنیدم، در یک کلمه من "نه" بودم، بودنم موقوف شد. همین را باید قبول نمود.
ن: این تجربۀ یک آدم است. ولی یک پزشک چه تجربه کرده است، روان شناسی چه تجربه کرده است، کسی که بیماران فراوانی را معالجه کرده است، آن چنان بیمارانی را که زندگی را از خود طرد کرده اند؟
ز: من امروز دیگر می دانم که تنها بیماران روانی انتحار نمی کنند، چرا که من بیمار روانی نیستم. این حتمی است! پیش من این یک تصمیم قدیمی بود، انگار که کسی بگوید: بعد ها وقتی که پیر شدم آنوقت وقت خواهم داشت که این کتابهائی را که خریده ام بخوانم. ای یک تصمیم تراژیک نبود. بهتر است بگویم که این طبیعی بود که بعد ها وقتش فرا می رسد. همانطور که همه می دانند که مرگ فرا می رسد. شرایط در معنی تراژیک نبودند. دلم بحالم نسوخت. سابق بر این از دست کسانی که خودکشی می کردند عصبانی بودم، زیرا می گفتم مگر نمی بینید که زندگی چقدر زیباست؟ چقدر لذت دارد که آدم زندگی بکند، ولو اینکه در میان شرایط بد. ولی چنین به نظر می رسد که من خود را در چنان وضعی آوردم که شوهرم شرط زنده ماندنم بود. خلاصه بدون شرط زندگی پیش نمی رود.
ن: آیا این در معنی یک جنون نامرئی نبود؟
ز: جنون؟ بر پایۀ این خیلی چیز ها جنون است. بر حسب این عشق هم جنون است. آیا نمی شود چنین بیان کرد؟
ن: جنون آنست که آدم به چیزی بشدت دلبستگی پیدا کند، چیزی که آن قدر ها بجا نیست و یک کمی غیر واقعی است. پس به این نمی شود گفت، ویا بعد از وقوع آن نمی شود گفت غیر واقعی.
زن: ببینید به مفهوم بخصوص حتما همان است. در این باره هم فکر کرده ام. من انگار که چنین گفتم که این عشق 35 ساله یک عشق کاملا بی ابری بوده است، سراسر 24 ساعت شبانه روز ادامه داشته است، عشقی بوده که که همه روزه از نو شروع بشود. چنین چیزی در جهان نمی تواند وجود داشته باشد. همانطور که می دانیم آن چنان همزیستی وجود ندارد که در آن بحث نباشد، گاه بیگاه دعوا و مرافعه در آن نباشد. یکی دیگری را عصبانی نکند و حتی گاهی این فکر به کله اش نزند: کاش برود و تمام روز نبینمش! صمیمیت اینست! در هر همزیستی چنین چیزی هست. و بیش از همه به این باور دارم و طبیعی است که بین ما هم وجود داشت. ای را نباید بی ابر دانست و به رنگ گل سرخ جلوه داد، آن دیگر دروغ خواهد بود. اما در این که نمی خواستم بدون او زنده بمانم، شاید انگیزه های زیادی داشته باشد. مثلا این که بچه ندارم. او یگانه کودک من بود. زیرا در نهایت او کودک بود. کسی بود که من می بایستی مراقبتش می کردم، بخاطرش دلواپس می بودمش، و در خیلی موارد بهش کمکش می کردم.
ن: ما این جا نشسته ایم و صحبت می کنیم. چنین به نظر می رسد انگار که این ما نبوده ایم که باهم یک دو ساعت پیش صحبت کرده ایم. ظاهرا عقاید ما تغییر نکرده است. با وجود این ما این مسئله را از جوانب مختلف و از زوایای مختلف با روشنگری می بینیم.
زن: اگر فردا صحبت می کردیم از نو جور دیگر اتفاق می افتاد. مثلا در روان کاوی شگفت انگیز این است که در ساعتی آدم به قشر دیگری می رسد و خود این هم تجزیه تحلیلی است که شما حالا من را سؤال پیچ کرده اید.
ن: پس کدامیک واقعی است، کدامیک؟
ز: همگی! عجیب اینست. همۀ شان!
ن: پزشک می بایستی واقعی ترینش را و اساسی ترینش را انتخاب می کرد، که از میان این همه گوناگونی نظر مان را به کدامین متوجه کنیم؟
ز: در تجزیه در این گونه موارد اتفاق می افتد که روان کاو خیلی هوشیارانه دقت می کند و راه فرعی را می قاپد. معمولا حقیقت در آن است.
ن: در آن لحظه که آدم شروع می کند و خود را زیر مداقه قرار می دهد و با مغز خود فکر می کند. در معنی انگار که بطور خودکار بعضی از احساس خود را قطع کرده باشد، مثل این که افکارمان از برای آن به راه اشتباه می روند، زیرا چیزی را که مرتکب شده اند علیرغم آنکه بار ها آنرا سبک سنگین کرده و تصمیم گرفته است و علیرغم آن با آن فکر همزیستی داشته است، ولو این که فکر حقیقی نبوده باشد، با همۀ این در درجۀ اول در اصل خصلت احساسی داشته است. من احساسم این است.
زن: روشن است. متاسفانه در من همیشه احساسات جلو تر از همه راه می پیماید.
ن: پس حرف زدن در باره اش و خیلی تعقل کردن مفهومی ندارد؟
ز: ما در آن موقع همیشه می گفتیم وحشتناکتر از عینیت چیزی نیست. هم در ارتباط با انسان و هم در ارتباط با هنر. اول این که عینیت وجود ندارد، دوم این که اگر وجود داشته باشد وحشتناک خواهد بود.
ن: پس یک پزشک در برابر بیمار کاری جز نوازش کردن ندارد؟
ز: نه! اشتباه می کنید. آدم با بیمار احساس همدردی می کند، نه به آن مفهوم که معمولا می گویند نیکو کار است، از پیش احساس می کند، نه! در واقع همانهائی را که بیمار تحمل می کند و احساس می کند پزشک آنرا زندگی می کند، در غیر این صورت کار ها پیش نمی روند، ولو آن که پزشک دارای دانش عمیقی بوده باشد از خارج آن را درک نمی تواند بکند مگر به همراه بیمار آن را زندگی کند. این شامل تمام رشته های پزشکی می شود. عقیدۀ من همیشه در این باره این بود که پزشک باید با هر دردی آشنا باشد تا بتواند بیمار را درک بکند. روان کاوی را با بیمار زندگی کردم و درست به این خاطر تا حد مرگ خسته کننده و مشکل بود. خلاصه همان که عادت دارند بگویند که روان کاو فقط پشت مریض می نشیند و گوش می دهد صحیح نیست. کار طاقت فرسائی است، آدم همه را زندگی می کند و الا نمی تواند بفهمد
ن: احساس و شعور وقتی خوبست که مکمل همدیگر باشند ولی در خیلی از موارد آیا می تواند وضعی پیش آید که تعقل بیش از حد سبب مزاحمت شود؟
ز: آری. ببینید، برای این کار لزومی ندارد روان کاو بود. همه کس، هر که در این دنیا رفت و آمد می کند و دارای ارتباطات شخصی می باشد، چنین کسی می داند که وقتی می تواند به کسی کمک کند و مشکلاتش را حل کند باید بتواند آنرا زندگی کند، در غیر این صورت فقط جنبۀ تسلی خواهد داشت. تسلی همیشه یک کار تو خالی است، تسلی فقط حرف است.
ن: آری حرف فقط یکی از شکلهای بیشمار تظاهر ارتباطات است که آدم از خود بروز می دهد. غیر از حرف امکانات ارتباطاتی ی بسیاری داریم. فکر می کنم آدم، دوست، پزشک نه تنها با حرف و فکر کردن باید آشنائی داشته باشد، بلکه همۀ آنچه را که بدون آنها هرگز روان به روان دیگر راه پیدا نمی کند باید بداند.
ز: درست است. با کسی که آدم سالهای سال است زندگی می کند اورا می شناسد ، طرز تفکرش را هم می شناسد. این دیگر جمله ایست که دائم بکار می برند که می دانستم که در دقایق بعد چه خواهد گفت. طبیعی است که می دانستم! زیرا آن را بارها گفته بود. ولی پیش ما این هم بود که، شوهرم از در وارد می شد یک کلمه هم حرف نمی زد. من به او نگاه می کردم و به او می گفتم کجات درد می کند؟ سرت درد می کند؟ او انکار می کرد که سرش درد می کند. می گفت او هیچ عیب و علتی ندارد. ولی من می دانستم که یک جایش درد می کند، می خواهد نقش قهرمانان را بازی کند. آن وقت یک ساعت دیر تر و شاید روز بعد می گفت که سرش درد می کرد. نه تنها در مورد سر درد بلکه در موارد دیگر هم این صدق می کرد. هر ناراحتی داشت وقتی به خانه می آمد، هرگز در بارۀ آن صحبت نمی کرد. می پرسیدم چه اتفاقی رخ داده است؟ چیزی اتفاق نیفتاده! همین طور بود این بازی تا وقتی که حقیقت را بر زبان می آورد.
ن: تا حالا در بارۀ شوهرتان صبت می کردیم. ولی اگر باز طبابت بکنید، اگر کسی از شما بپرسد چه باید کرد، کسی را که خیلی دوست داشت، در زندگی بیشتر از همه دوستش داشت از دست داده است، آیا به او عملا چه پندی می دهید؟ که کوشش کنید به او فکر نکنید؟ یا شاید خیلی به او فکر کنید. کدامیک را؟
ز: نسخه ای در این باره نمی شود داد. همه راه خود را طی می کند، یک جوری شکل می گیرد که چگونه می تواند بهتر تحمل کند.
ن: شما در ارتباط با این سؤال چه تصمیمی می گیرید؟
ز: من در ارتباط با این چنینم که تقریبا همیشه به او فکر می کنم، اگر هم مستقیما نه، ولی تلویحا به فکر او هستم، حالا دیگر نه همیشه با اندوه! موقعیتهائی بود که همیشه باهم بودیم. در تماشای تلویزیون، کنار تلویزیون کنار همدیگر می نشستیم. حالا همه جا خالیست. وقتی برای شنا به استخر می روم – که پیش از این عادت نداشتم هرگز تا موقعی که او زنده بود – در آن صورت تا حدودی آسان است. برای این قانونی وجود ندارد.
ن: وقتی در میان مردم هستید، بین دوستان، آیا در این موارد هم آسان است؟
ز: آری. اگر بین کسانی باشم که دوستشان دارم. از موقعی که او مرده است، دیگر آن آدم هارا که احساس عاطفی مارا بهم وصل نمی کند نمی توانم تحمل بکنم. بسادگی غیر قابل تحمل هستند. وسط کوچه آدم را نگه می دارند و من در همان لحظه آن هارا ترک می کنم. شاید به این خاطر که بیگانه ها از آدم این انتظار را دارند که مثل بیوه ها رفتار داشته باشم. من نمی توانم به خود بقبولانم که بیوه هستم و مثل آنها نمی توانم رفتار بکنم. من برای یک لحظه هم باشد لباس عزا به تن نکردم و حتی حاظر نیستم خود را با این چیز ها مشغول کنم.
ن: وقتی به چهار ماه اخیر فکر می کنید، اگر قرار باشد که درام این چهار ماه را جمع بندی کنید و شاید رسم کنید، چه خطوطی را در آن ترسیم می کنید؟
ز: این را چگونه بفهمم؟
ن: اگر روی تابلو قرار باشد که با گچ خطی بکشید!
ز: منظورتان ترسیم دیاگرام است؟
ن: می شود به این نام هم نامیدش.
ز: می فهمم. اول سقوط به یک نقطۀ ژرف.
ن: بعد از بیداری؟
ز: بعد از بهوش آمدن. بعد مدت طولانی همین نقطۀ ژرف ادامه پیدا می کند و سپس آهسته آهسته صعود می کند. ولی خیلی به مقدار کم. و من می گویم که این حتی از این لحاظ هم نیست. آدم بی حد و حصر مرهون محبت است. همیشه باید به این نقطه باز گشت، به این نقطه که دوستانی داریم که دوستمان دارند. این همانست که آدم را روی سطح بالا نگه میدارد.
ن: پس در معنی محبت آن چنان ماده است. ارزشی است. وسیلۀ انتقال است که آدم را می تواند نجات دهد ولو از جانب دیگری باشد. این مهر از چه سرچشمه می گیرد؟ از چه پدیدار می شود؟
ز: نمی دانم. این یک چیز غریبی است. نمی دانم حق دارم حالادر بارۀ امور شخصی صحبت بکنم. امر شخصی ای که به من تعلق ندارد؟
ن: طبیعی است.
ز: وقتی که "ح.ک.ل." فوت کرد، که من خیلی دوستش داشتم، آن وقت به قدری خوب وضع زنش "ت.ا." را می توانستم درک کنم که هرگز وضع دیگران را درک نکرده بودم. ما خیلی با هم بودیم، چرا که او از آدمها توقعاتی داشت. یک جور بطور غریزی پیش آمد که من هر شب برایش تلفن بکنم، زیرا می دانستم که شبهاست که آنها باهم مطالعه می کنند و باهم هستند.و این حالا برایش وحشت انگیز می تواند باشد. هرشب تلفن می کردم، یک سال تمام. بعد وقتی دیدم که دیگر احتیاج زیادی به آن ندارد، آن وقت تواتر تلفن کردنم کم شد. نمی خواستم با مهر خود پرروئی کرده باشم. این بود که بطور غریب "ت.ا." بود که نمی گویم بیش از سایرین بر بالین من بود – چرا که دیگران هم کنار من بودند – آری او بود که بیش از همه می توانست به من محبت بکند و احساس آن را در من ایجاد نماید. این برای من بسیار پر ارج بود.
ن: پس محبت در معنی خودخواهی هم هست؟
ز: بدیهی است!
ن: ولی خودخواهی ی خوب. و این را هم نشان می دهد که بیشتر از آنچه دیده شود با همۀ این ما آدم ها در خانوادۀ بزرگی زندگی می کنیم.
ز: آری. تا موقعی که شوهرم زنده بود این معلوم و واضح نشد. در معنی با هیچکس رابطۀ عاطفی ی نزدیکی نداشته ایم. او اصلا و من تا حدودی. این اشتباه بود. گاهی من این را خیلی عاقلانه حلاجی می کردم، ولی بیشتر به خود می گفتم که اینطوری چیزی سرجایش نیست. به آدم ها احتیاج داریم. جواب می داد که آری آری و در آن حد باقی می ماندیم. بعد ها وقتی به جائی می رفتیم، بعد از برگشتن به خانه می گفتیم که در خانه بودن چه خوب است! خلاصه ارتباط واقعی با مردم نداشتیم.
ن: شاید ارتباط موجود بین خودتان شمارا اقناع هم می کرده است.
ز: بحد کافی اقناع می کرد.
ن: پس در همدیگر یک کمی انسانیت کشف کرده بودید.
ز: در همدیگر چیزهای فراوانی کشف کرده بودیم. مثلا باهم موسیقی گوش می دادیم. امروز بعد از ظهر بود که کلید رادیو را وصل کردم. اوورتورهای بتهون را می نواختند. با آرامش توانستم گوش بدهم، حتی لذت هم بردم. آن وقت پی بردم که چه گامهای بزرگی در راه بهبودی برداشته ام.
ن: آری. بظاهر مثلا از نقطه نظر خودکشی هم تعیین کننده تر آنست که دائما باهم بودید. دائم دوتائی بودید و در همدیگر همۀ دنیا را می جستید و شاید یک کمی هم از دنیا دوری می گزیدید. درست به این خاطر آیا تا حدودی علت در این نبود که از دست دادن آن را تراژدی دانستید که هیچ چیز نمی توانست آن را جبران کند؟ در آن موقع یک لحظه هم باشد آن نیروی مهر و محبتی را که دنیا انسان را در بر می گیرد احساس نمی کردید؟
ز: من به مهر و محبت ایمان نداشتم. من در یک کلمه بگویم ایمان نداشتم. یک دوست زن دارم که به من می گوید چرا تو به این باور داری ، که به تو همیشه باید یک چیز داد تا بتوانند دوست بدارند؟ این بسیار حرف بجائی است. من همیشه به این باور داشتم، که اگر کسی دوستم می دارد، از برای آن دوستم دارد که این و این و فلان را برایش می دهم. مشخصه ام این است، من با دست خالی بدون هدیه پیش دوستانم نرفته ام. ولو یک شاخه گل یا یک چیز دیگر باشد. و واقعا احساسم این بود که من باید بدهم تا دوستم بدارند.
ن: گمان می کنم همه باید چنین باشند. نه؟
ز: نمی دانم. نه. این کار سالمی نیست. آدم را از برای آن دوست دارند که او هم طرف را دوست دارد. یا چنان کیفیاتی دارد که قابل دوست داشتن است.
ن: وقتی کسی کیفیاتی داشته باشد، یا لایق مهر و محبت باشد، با این هم در معنی چیزی می دهد.
ز: آری. من به این چیز ها اطمینان نداشتم. من می بایستی خود را تضمین می کردم.
ن: آیا این جنبۀ تضمین داشت؟
ز: آری.
ن: که بالاخره خوب موفق شدید.
ز: ببینید! من حتی امروزه هم جرأت ندارم بگویم که خوب موفق شدم. جرأت دارم بگویم که یک جوری جای خود را به نحوی پیدا می کنم. ولی این هرگز واقعی نخواهد بود. آدم طرز رفتار خود را پیدا می کند و یاد می گیرد. یاد می گیرد که شکایت کردن کار بسیار زشتی است. توهین آمیز هم هست. کسی آن را دوست ندارد. ترک عادت می کند. همین.
-
-----------------------------------------------------------
-
1 – این شعر کوتاهی از اشعار شاندور پتوفی شاعر آزادۀ مجاری است که در سال 1357 شمسی روان شاد محمود تفضلی با مرحوم خانم آنگلا بارانی به فارسی ترجمه کرده اند و این شعر کوتاه مطلع کتابشان است.
2 - کنایه به سال 1945 میلادی است. شهربوداپست دردست هیتلریستها بود، همۀ پلهای دانوب را آلمانیها منفجر کرده بودند وآرتش سرخ با دادن تلفات هنگفت به کمک پلهای "پن تن" از دانوب گذشتند و هیتلریستها محاصره را شکسته فرار کردند. مردم هفته ها در پناهگاهها و زیر زمین ها بسر می بردند.
3 – کیفلی نان کوچکی است به شکل هلال ماه
4 – کنایه به سال 1941 وقتی که آلمانیها 600 هزار یهودی مجارستانی را به بازداشتگاه مرگ آشویتز بردند و اکثریت آنان در کوره های آدم سوزی نابود شدند.

.
---
زندگی نامۀ آندراش مزه ئی به اختصار:
متولدسال 1930 در شهر بوداپست، بعد از اخذ دیپلم متوسطه کارگر کارگاه آهنگری و تراشکاری. سالهای 1949-1950
ساکن اسرائیل بود. بعد از بازگشت به میهن در دانشسرای عالی اسم نوشت و موفق به اخذ دیپلم دبیری شد. بعد کارمند بنگاه خبرگزاری مجارستان است و سپس دروزارت فرهنگ مشغول کار شد. متعاقب این، کارمند مجلۀ هفتگی زندگی و ادبیات است. در سال 1966 از دانشکدۀ علوم موفق به دریافت دیپلم در رشتۀ زبان مجاری شد. بنگاه نشریاتی تاسیس کرد و مدیریت آن را عهده دار شد. سپس مجلۀ تست را پایه گزاری کرد و سردبیری مجله را داشت. تا کنون در حدود 30 جلد کتاب نوشته است. در سالهای بعدی به در یافت جوائز ذیل نایل شد: سال 1966 جایزۀ آتیلا یوژف، سال 1972 جایزۀ شورای متحدۀ سندیکاهای کارگری مجارستان، سال 1984 جایزۀ آرون گابور، سال 1986 جایزۀ گوتزدنیک. و از سال1989 رئیس جمعیت دوستی مجارستان و اسرائیل است. در سال 1992 سازمان دموکرات ملی را پایه گزاری کرد.
-
-
-
-
-

.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!