سه‌شنبه
Natalie2

ناتالی(بخش آخر)
نوشته‌ی ان انرایت
ترجمه‌ی پریا آبادگر
-
قسمت اول داستان را در اینجا بخوانید
-
جشن رقص مدرسه جمعه بعد از ظهر بود، اما هنوز بش فکر می کنم
. مثه یه کابوس بود – یکی از پسرا روی شونم بالا آورد ، و ناتالی مثل اینکه یه جور راهبه ی تارک دنیا باشه لیخند زد. امشب پشت تلفن هم مثل راهبه ها حرف می زد : " فکر کردم تنهات بذارم تا حالت بهتر بشه." اما من توی این نور صورتی که مدام عوض می شه دراز کشیدم و اصلن به این چیزا فکر نمی کنم . من حتی به اینم فکر نمی کنم که ناتالی چنان احساساتشو بوتاکس * کرده که دیگه صورتش احتیاجی به عمل نداره . دارم به این فکر می کنم که موضوع بازم باید یه چیز دیگه ای باشه .
همه چیز سال پیش با بدبختیای بیلی شروع شد ، درست کمی بعد از این که ناتالی و بیلی با هم قاطی شدند . همه برای بیلی خوشحال بودیم ، چون ناتالی مثل شعله های آتیش تو روشناییه – البته این نظر منه – قرص و محکم ، دیده نمی شه اما همیشه هست . بعد از اون سلیطه ی دیوونه ، باید ببخشید ، پونی مالوی دگوری واقعن خوشحال بودیم که یک دوست عاقل مث ناتالی پیدا کرده . بالا تر از همه ی این ها ناتالی عاقل هم هست .

نصفه شب به فکرم رسید که شاید اصلن هم عاقل نباشه.

به هر حال .

مادر بیلی ( که من واقعن دوسش دارم ) سپتامبر پیش سرطان گرفت . از اولین جلسه ی شیمی درمانیش که بر گشته بود، و از استرويیدی که مصرف کرده بود تو آسمونا سیر می کرد ، به بیلی – در واقع به همه ی اعضای -خونواده گفته بود که دیگه شوهرشو دوست نداره ، و اصلن از اولشم دوسش نداشته ، و به محض این که شیمی درمانیش تموم بشه ، این ازدواجم تمومه .درست مثل این که بگه : " من زندم ، من زندم ، دیگه نمی خوام عمرمو تلف کنم !!!" لااقل بیلی این جوری تعریفش کرد . و بعد همه ی موهاش ریخت و حسابی دمغ شد ، بیلی به باباش و باباش به بیلی نگاه می کنه – می دونین بابای بیلی هیچ مشکلی نداره و واقعن مرد دوست داشتنیه – و بعد روزی چهارصد فنجون چای سبز براش می بره و مامان بیلی روی کاناپه دراز کشیده و قیافه ای به خودش گرفته انگار می گه بذار خوب شم ، از همین در می رم بیرون، پشت سرمم نگا نمی کنم .
به محض این که تشحیص دکترا رو شنیدیم ، دوست پسرم رفت پشت کامپیوتر. اون می گه سرطان رحم خیلی نادره –حالا کی جرأت داره به بیلی بگه ؟ درست مثل اینه که بهش بگی درصد زنده موندن مادرت زیر صفره ؟ یه روز تو یه کافه ی ارزون قیمت نشسته بودیم منتظر بیلی تا تلفنش تموم بشه ، مادرش اون طرف خط بود – مادرش فکر می کنم تو سومین جلسه ی شیمی درمانیش بود و بیلی پشت شیشه ی کافه این در و اون در می زد تا مبایلش خوب خط بده- قیا فه اش یه جوری شده بود ، هم پیر و هم بچه گونه ، این منظره مث تیری به قلب تک تک ماها بود . درست مثل این که هر کدوم از ما این ور شیشه هم دردی تو سینه اش داره .
اون وقت ناتالی گفت :" موردشوراین آمارو ببرن با درصداش که مجبورت میکنه طرف زندها رو بگیری.مهم اون درصدیه که زنده میمونه.
.همین . من فهمیدم که یه کم حالت دفاعی به خودش گرفته – منظورم اینه که فکر آرامش خیال دوست پسرتازشه – ولی از یه طرفم فکر می کنم که داره محدوده ی خودشو مشخص می کنه، که البته من کاملن بهش حق میدم، اما من مادر بیلیو از پنج سال پیش می شناسم و اگه بمیره منم ، گریه می کنم .
اتفاقن مادر بیلی باعث شده اون خل بشه – خیلی قبل از این که مریض بشه این مادرش بودکه اونو ناراحت می کرد یا سر حالش می آورد – پس یه کمی هم سلیطه ست ، اما خوب اینو به ناتالی نمی گم ، من می گم : " فکر می کنی زنده بمونه ؟"
ناتالی بعد از مدتی جواب می ده : " من فکر می کنم ما چیزی نمی دونیم و تا وقتی که بفهمیم دلیلی نداره این همه جوش بزنیم ."

اگه این سؤالو از دوست پسرم می پرسیدی دقیقن همین جوابو تحویل می گرفتی ، واسه همینم هست که می گم این دو تا انگ همدیگن. می تونن دوتایی بی خیال به آسمون چشم بدوزن و جوشم نزنن – مثلن موقع سکس . و بعد شم ناتالی می تونه چای درست کنه .

و در تمام طول راه برگشت مشغول متهم کردن دوست پسرم به دوست داشتن ناتالی بودم ، که اونم فقط برای این بود تا صحنه ی برگشتن بیلی بعد از تموم شدن تلفنش و گفتن این که "نه ، نه ، مثل همیشش بود" وکنار زدن ظرف چیپسشو از مغزم پاک کنم. و قرار بوداین جوری از یادم بره که وقتی ناتالی می گه " جوش نزن" اصلن منطقی و سنجیده نبوده و چیزی که ناتالی واقعن می خواسته بگه این بوده مامان بیلی مال تو نیست ، چه مرده و چه زنده .

باور کنین که همه ی اینا یه دقیفه هم طول نکشید ؟

همونطور که گفتم به ناتالی برای این که گوشی رو نذاشت احترام می ذارم . و تموم اون زمستون دراز ما هر کدوم به یه نحوی این احساسو داشتیم که اگه ناتالی نرقصیده بود، چشمک نزده بود ، و اگه ما همگی بچه های خوبی می موند یم ، و از هم جدا می موندیم و احساساتمون با موقعیت بحرانی مادر بیلی تناقض نداشت ، مامانش زنده می موند .

یکدفعه به ذهنم رسید که ناتالی چه آدم آداب دونیه . و خدا می دونه این روز روز همچین آدمایی زیاد پیدا نمی شن .من واقعن ستایشش می کنم، همین . بعد کم کم قشنگیاشو دیدم و شروع کردم به سؤال پرسیدن درباره ی فیکسر لاک ، هر چند این چیزا اون قدرام که فکر می کردم برام مهم نبودند . و این حقیقت که فیکسر لاک ناخون پشیزی برام نمی ارزه اوضاعو خراب تر کرد . اون وقت با هم که حرف می زدیم یه جور چاپلوسی تو حرفامون بود که همه چیزو قر و قاطی می کرد ، و مدتی طول کشید تا بفهمم اون چیزی که واقعن برام مهمه ، اینه که ناتالی دوست من باشه .

اینو به دوست پسرم می گم ، و اون در جواب می گه ، " ناتالی که دوستته!" که نشون می ده چقدر تو این چیزا سر رشته داره . و بعد از مدتی ناتالی شروع می کنه به دوست داشتن ما ، هر چند به نظر نمی یاد چاره ای جز این داشته باشه . و دوست داشتن ما همچین کار ساده ای هم نیست
: دوست پسرش داره از نگرانی دیوونه می شه ، مادر دوست پسرش روی کاناپه ولو شده و من هم یکریز از این حرف می زنم که شاید یه روزی پاهامو مومک بندازم ، - می خوام بگم ناتالی فقط کاریو که می خواد می کنه ، اول راجع بش حرف نمی زنه ، و انگار در تمام اون ماه ها قرار نبود کاری انجام بگیره .

بعد بهار اومد و موهای مامان بیلی هم در اومد ، یه برق قرمز قشنگی داشت که نگو درست مثل وقتی که بچه بود ، نتیجه این که آشپزخونه ی بیلی دوباره شد پاتوق ما ، واون همه ماه پناهندگی به اون کافه ی ارزون چیپس و ماهی به سر رسید. مادر بیلی جایی نرفت و همون آدم خل وچلی که بود باقی موند و علاوه بر اون شاد و شنگول هم شد، واسه همین چیزاشه که می پرستمش . ماه های بعد برای بیلی و دوست پسرم گنگ بود، چون آخرین امتحاناشون داشت شروع می شد . من و ناتالی کم تر همدیگر و می دیدیم ، راستشو بخواین ناتالی واقعن دختر خوبیه . انگار من ازش یه جور دیو یا یه چیزی شبیه به این ساختم ، اما حقیقتش اصلن هم این طور نیست ، ناتالی خیلی هم معرکه و مهربونه .

تابستون دوست پسرم توی یه تعمیر گاه ماشین دور و بر خونشون کار پیدا کرد ، و در نتیجه لباساش بوی بنزین و دستاش بوی پول می داد .با این که تو تعمیر گاه قهوه هم سرو می شد اما صاحبش تو دستشویی صابون نمی ذاشت . یه بار به دوست پسرم گفتم چرا خودش صابون نبره سر کارش ، اون وقت یه جوری نگام کرد انگار بهش گفته باشم اوا خواهر .

دوست پسرم داره برای کالجش پول جمع می کنه . می خواد مهندسی بخونه ، و با این که تا اونجا رو می شه با یه اتوبوس هم رفت،اما می دونم اگه بره دیگه رفته . اون وقت سخت ترین رژیم موجود و می گیرم و یه بند راجع به اون لباس – همون لباسی که قراره شب جشن مدرسه بپوشم – با ناتالی حرف می زنم . می دونم دوسم داره ها ، اما بازم این لباسو می پوشم تا با یه نگا بفهمه چه جواهریو داره از دست می ده .


بیلی هم قراره به یه دانشکده همین نزدیکیها بره . تو دو تا کالج تو اینگلیس قبول شد اما فکر نمی کنم مادر و پدرش بتونن از عهده ی خرجش بر بیان ، و با این وضعیم که مادر بیلی داره خودشم ترجیح می ده زیاد از خونه دور نشه . سپتامبر اولین سالگرد دوستی بیلی و ناتالیه ، و سالگرد تشخیص بیماری مادرش ، و ماه آخرین مهمونی رقص قبل از این که پسرا برای همیشه برن . اما من یه جورایی از تغییر رنگ برگ درختا ممنونم .
یه روز به ناتالی اس.ام . اس می دادم و اون بدون این که یه دقیقه فکر کنه ، جواب داد که از قبل لباسشو آماده کرده -" سفید! سفید ! سفید ! " و یه دوسالی طول کشید تا بنویسم : " عینهو رنه زلوگر !!! "

عاقبت مجبور شدم خواهرمو وارد بازی کنم و بیارمش به شهر ، که البته کارناراحت کننده و شاقیه ، اما راستش وقتی پای لباس به میون میاد خواهر من آخرشه –درست مثل اینه که یه دسته دختر دنبال خودت راه انداخته باشی .

ما همه چیزو بین خودمون با یه نیم تنه ی نیمه وستوودی و نیمه گوثی * و دامن ابریشم مادرم و یه شال لمه ی خوشگل دست دوم – شایدم بهتره بگم عتیقه – حل می کردیم .


مادر بیلی می گه باید قبل از شروع جشن بریم خونشون تا با یه کم ویسکی سر حالمون بیاره ، و در ضمن می گه می خواد منو تو لباسم ببینه و من می گم : " خانوم کیسی من تحمل بوی ویسکی رو هم ندارم، حالا با ودکا یه جورایی می شه کنار اومد .

بعد وقتی ناتالی زنگ می زنه بهش می گم اتوی موشو با خودش بیاره و اون می گه : " آخه خیلی گنده ست ."

من می گم : " نه توی جشن ، فقط قبل رفتن بیارش خونه ی بیلی ."

می گه :"اه ... خیلی خوب . " انگار که بگه " برو بابا ." اون وقت من با یه ساک گنده پر از خرت و پرت می رم خونه ی بیلی .و پدرش در و از روم باز می کنه .

نمی دونم این فکر از کجا به ذهنم رسید که قراره همه ی کارامونو خونه ی بیلی بکنیم : برنزه کردن مصنوعی ، مژه مصنوعی ، پاپیون و زیپ . وقتی به ناتالی اس. ام . اس زدم ، تنها جوابی که گرفتم این بود : "؟؟؟!!؟ " و پدر بیلی یه کم خجالت زده به نظر می رسه چون حتی بیلی هم خونه نیست . اون منو می بره بالا تو اتاق خوابشون، بودن تو اون اتاق برام خیلی عجیبه
، منم پشت میز توالت مامان بیلی می شینم ، که البته بیشتر شبیه یه تاقچه ست که توی کمد لباسا تعبیه شده باشه ، و خرت و پرتای مامان بیلی رو دید می زنم : ماتیکای خالی ، پن کیک با پدی که به نظر می یاد مال ارتوپداست ، و کرم های شب . می دونستم که برای شروع باید از برنزه کردن بگذرم – به علاوه کسی نبود که پشتمو برنزه کنه . یه قیافه ی خوش تیپ به خودم گرفتم و بعدش فقط نشستم و به عکس خودم تو آینه نگاه کردم . کمی که گذشت کاری نمونده بود جز پوشیدن اون لباس لعننتی . بعد روی تخت مامان بابای بیلی می شینم و به کاغذ دیواریا خیره می شم . رختخواب مرتب نشده . ملافه ها سبز مغز پسته این. چند لحظه ای روی تخت دراز می کشم – به دو دقیقه هم نمی رسه . اون وقت یه دفعه سر و کله ی همه پیدا می شه ، از جا می پرم و خرت و پرتامو می چپونم تو کیفم و با وقار از پله ها پایین می رم و وارد هال می شم و این جوری ورود باشکوهی به نمایش می ذارم .
ناتالی بالا و پایین می پره و جیغ می کشه ، بعدم از چار فرسخی منو بغل می کنه تا مبادا سر و وضعش به هم بریزه . بعد می ریم اتاق جلویی و پدر بیلی ازمون عکس می گیره ، و اون وقت اون ظاهر می شه – خانوم کیسی.
با خودم فکر می کردم چرا خونه این قد ساکته ، خوب حالا این جاست ، خودشو چسبونده به دیوار . در واقع اولش مثه یه دروازه ی شکسته ای که تاب می خورد ، اومد تو ، یه دستشو به چارچوب د رگرفته و دست دیگشو محکم کوبید به دیوار . بعد قیافه ی جدی ای به خودش گرفت و یه نگاه به طرف چپش انداخت ، انگار که کسی دنبالش بوده و حالام تو راهرو وایساده .

گفتم :" سلام خانوم کیسی ."

مست مست بود .

گفت :" سل ل ل ل ل..ام. "

مثه بدبختا یه چرخ زدم و گفتم :" چطوره ؟ " سرشو به طرفم پایین آورد و صدای خر خر ی به علامت تأیید ازش بلند شد . بعد سرشو به طرف ناتالی چرخوند .

نگاهی به لباسش انداخت.

گفت :" هووووم ." که البته اون جور که به نظر می اومد هم دوستانه بود و هم طعنه آمیز. صداش مثل این بود که بگه :" سفید؟ چه انتخاب جالبی !" اما ناتالی فقط خیره بهش نگا می کرد .

بعد ناتالی دامن سفیدشو با ناخونای فیکسر لاک زدش جمع کرد و همچین گفت : " بیلی ." که انگار داره سگشوو صدا می زنه .نه به راستش نگاه می کرد و نه به چپش . همون خنده ی مخصوص راهبه ها رو لبش ، از جلوی خانوم کیسی گذشت، و اون قدر رفت تا بالاخره به بیرون خونه رسید .

" همه می میرن ." این چیزی بود که ناتالی امشب پشت تلفن بهم گفت .به مهمونی که رسیدیم ، اونقد شلوغ بود که چیزی نمونده بود پسرا خفه شن – حداقل من یکی که داشتم خفه می شدم اون وقت فکر کردم حتمن پسرام همین طورن .آخرش خودمو تو بغل یکی – که خدا رو شکر بیلی نبود – دیدم . یه لکه استفراغ پشت دامن مامانمه ، و شک ندارم که یارو روی شونم بالا آورد، ناتالی اینو تو حرفام پشت تلفن حس کرد ، که همه ی این اتفاقا رو از چشم اون می بینم ، چون وقتی دامن سفیدشو بالا می گرفت و از جلوی خانوم کیسی رد می شد ، یه چیزی شکست . یه چیزی بین ما چهار نفر شکست، برای همیشه .

ناتالی که هیچ خیال مردن نداره ، گفت :" به هر حال ، خیال مردن نداشت فقط مست بود . " که البته درستم میگفت .

انگار ما هیچ وقت مست نبودیم ؟

که همون وقت عقلم قد نداد که اینو بهش بگم .الان به فکرم رسید – نصفه های شب موقعی که از خواب پریده و خیس عرق شرمم. همه چی به کنار به کارای اواها می مونه - همون نمایش تخیلیی که تو ذهنم ساخته بودم که من وناتالی به مژه های همدیگه ریمل می زنیم ، به موهای هم اسپری می پاشیم و پاپیون پسرا رو مرتب می کنیم ، اون وقت خانوم کیسی که درباره ی لباسم جدی و سخت گیر بوده پایین پله ها منتظر وایساده و یه ماچ آبدار به من می ده . و یه کم وقت می بره تا بفهمم که یک: اسپری مو باعث اوا بودن آدم نمی شه ، سکس می شه ، و دو :من اصلن از اسپری مو خوشم نمی یاد .

پس همه چی سر جاشه .

برای مدتی فقط دراز کشیدم و اجازه دادم اون لحظه های پیش پا افتاده تو ی سرم چرخ بزنن .مثلن چند ماه پیش همون لحظه ای که ناتالی گفت : " دلیلی نداره اینقدر جوش بزنیم ."

و به نظرم زنده موندن و نموندن مامان بیلی به جوش زدن ونزدن ما کاری نداشت. اون وقت می گم گور بابای جوش زدن .ناتالیم هر جور که دلش خواست فکر کنه .

چراغ خواب خواهرم تو این فکره که ازآبی به یاسی تغییر رنگ بده ، و بعد انگار که نظرش عوض می شه . آخه چی بش بگم ، به توله ی عزیز کرده ای که دوازده سال و نیمم بیشتر سن نداره ؟

ما با هم نمی جوشیم .

چون این چیزیه که ناتالی می گه ، مگه نه ؟ که ما تنهاییم . که هیچ رابطه ای بین من و اون ، یا من وبیلی ، یا هر کدوم از ما با خانوم کیسی که ممکنه زنده بمونه یا بمیره ، نیست . و کلن بین آدما .

و شک نکنید که قطعن یه همچین چیزیو به زبون نمی یاره .

منظورم اینه که من بازم با ناتالی می رم و میام ، و می دونم یه جور دیگه دوسش خواهم داشت - احتمالن به شیوه ی خودش – حالا هر چی که هست . و می دونم این حسی که نسبت به دوست پسرم دارم عشق نیست ، فقط یه نوع احمقانه ای از دل خوشیه . همه ی اینا رو می دونم – هیچ کدومشون دلیل بی خوابیم نیستن . چیزی که بی خوابم کرده یه حسه درست مثه فیلمای ترسناک ، با این فرق که این یکی خیلیم کسالت آوره .

همه چیز زیر سر ملافه هاست . اون وقتی که فقط برای چند ثانیه روی ملافه ها ی سبز مغز پسته ای آقا و خانوم کیسی دراز کشیدم .قبل از جشن ، وقتی لباسمو پوشیده بودم ، دستامو روملافه ها کشیدم و گونه هامو روی کتون تیره گذاشتم ، فقط چند ثانیه . بوی اون ملافه ها بود ، معرکه ، شسته نشده ، - مثل اون چیزی که همیشه می خواستم ، کهنگی مداوم .

این چیزیه که نمی ذاره بخوابم.
-
-----------------------------------------------------------------
-
* جراحی صورت برای رفع چین و چروک ها.
*نوعی فرهنگ که در بین جوانان رایج است و از پانک گرفته شده و در آن لباس سیاه می پوشن و موهای ژولیده و به هم ریخته ای دارن .
-
-
-
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!