سه‌شنبه
Mehrdad Darvishpour
آشیانه­ی نو و افق­های تبعید
نگاهی کوتاه به جامعه­شناسی ادبیات فارسی در تبعید و مهاجرت
دکتر مهرداد درویش‌پور

(نوشته زیر متن اندکی ویرایش شده مقاله مندرج در شماره 100 نشریه آرش چاپ پاریس است که در اکتبر 2007 منتشر شد).
به نقل از سایت اخبار روز
-
تجربه‌ی مهاجرت و تبعید در دوره‌های گوناگون و بازتاب آن در ادبیات برون مرز حکایت از دگردیسی‌های عمیق در ذهن و روان بسیاری از ایرانیان تبعیدی دارد؛ ایرانیانی که با آن‌چه روزگاری ساعدی تصویر کرد، شباهتی ندارند. خارج شدن تدریجی ایرانیان از درازنای حاشیه‌نشینی دوگانه، پرسش‌های دیگری را در ذهنیت آنان ایجاد کرده است. ادبیات پساتبعیدی حتی آن‌جا که بازتابی از زنده‌گی در مهاجرت و تبعید است با فاصله‌گیری از گذشته‌گرایی و جهان بسته‌ی پیشین، سهم دیگری از زنده‌گی نوین طلب می‌کند.

طرح پرسمانی که صورت آن نیز خالی از ابهام نیست چالشی است که پیش از همه مرا با تردید در پرداختِ ولو مقدماتی به این موضوع روبه­رو ساخته است. نخست از آن رو که پژوهش­های من بیش از همه در جامعه­شناسی زنده­گی ایرانیان و به­ویژه زنان ایرانی در مهاجرت تمرکز داشته است. دیگر آن­که مرز جامعه­شناسی ادبیات با نقد ادبی، تاریخ ادبیات، زیبایی­شناسی، فلسفه و روان­کاوی ادبیات که خارج از حوزه­های تخصص من قرار دارند نیز کاملاً روشن نیست. این چالش­ها زمانی به اوج می­رسند که به یاد آوریم تکیه و حضور سنگین هرمنوتیک و پست مدرنیسم در حوزه­ی اندیشه و تئوری ادبی و شالوده­شکنی و مرزشکنی­شان، امر تفکیک حوزه­های جامعه­شناسی ادبیات از دیگر حوزه­های علوم ادبی و هم­چنین دیگر حوزه­های جامعه­شناسی را دشوارتر ساخته است. باور به این گزاره که مقوله­های اجتماعی در تحلیل نهایی قادر به بازتاب واقعیت پیچیده و مرکب نبوده بل­که در به­ترین حالت با بازآفرینی و ساختمان­بندی اجتماعی آن، تنها به آسان­تر کردن امر شناخت و شناسایی یاری می­رسانند، خود امر تعریف و تفکیک مرزهای بسیاری از مفاهیم و حوزه­های بررسی را دشوارتر می­سازد.
برای مثال اگر حتی با گوشه­ای از این ادعای گادامر موافق باشیم که حقيقت چيزي جز آن­چه در زبان تجلي مي‌‏يابد نيست، به­سختی می­توانیم از شناخت پدیده­ی مهاجرت و تبعید سخن بگوییم بی­آن­که به بررسی ادبیات آن بپردازیم. این بررسی نیز نمی­تواند صرفاً با روی­کرد سنتی زیبایی­شناسانه به «درون» ادبیات یا روی­کرد کلاسیک جامعه­شناسانه بر «بیرون» ادبیات متمرکز شود، بل­که با نگاه به ادبیات به عنوان بخشی از واقعیت اجتماعی میسر است. یعنی همان­طور که ناتالی هینیک می­گوید جامعه­شناسی هنر به جای بررسی رابطه­ی هنر و جامعه یا هنر در جامعه باید به بررسی هنر به مثابه جامعه بپردازد؛ که با توجه به ساختار درونی اثر هنری، آفریننده­ی اثر هنری، دیگر کنشگران آن، عمل­کرد محیط هنر و کنش­های متقابل میسر است.
[1] این بررسی نیز لاجرم با فرافکنی پژوهش­گر توأم خواهد بود که در آن تنها خود اثر و روایت نویسنده مبنای جامعه­شناسی ادبیات قرار نمی­گیرد، بل­که بررسی مخاطب و بافتار متن نیز کلیدی است. با چنین نگاهی است که شارل لالو می­گوید «ونوس» تحسین نمی­شود چون زیبا است، بل­که چون تحسین می­شود زیبا است؛ یا فراتر از آن مارسل دوشان بر آن است که «این تماشاگران هستند که تابلوهای نقاشی را می­سازند.»[2] بدین گونه است که حتی برخی همچون بارت تا آن­جا پیش می­روند که از «مرگ مؤلف» سخن می­گویند.
بر این مبنا می­توان پرسید دگردیسی در موقعیت، طرز تلقی و چشم­اندازهای ایرانیان مهاجر و تبعیدی چه بازتابی در ادبیات خارج از کشور داشته است؟ و یا به­ وارونه می­توان پرسید بازخوانی ادبیات مهاجرت و تبعید نشان­گر کدامین دگردیسی در اندیشه و هستی زنده­گی مهاجران و تبعیدیان ایرانی است؟ این مقاله به­رغم تردیدهای فوق تنها به قصد طرحی اولیه برای تأملی جامعه­شناسانه بر ادبیات مهاجرت به تقریر درآمده است.

ویژه­گی­های جامعه­شناسی ادبیات
جامعه­شناسی ادبیات در غرب حوزه­ای جا­افتاده است که با وجود چهره­های
بارزی هم­چون آرنولد هاورز، جورج لوکاچ، لوسین گلدمن، والتر بنیامین، میخائیل باختین، کوهلر، اسکار پیت، ژاک لاکان، رولن بارت، پی یر بوردیو، هانس گادامر، فردریک جیمسون، ژاك دريدا توانسته است هم به غنای دانش ادبی یاری رساند و هم به شناخت عمیق­تر از رشد اندیشه و تحولات اجتماعی بیافزاید. در ایران اما، به­جز چند چهره­ی شناخته­شده هم­چون امیرحسین آریان­پور، علی­اکبر ترابی، محمد­جعفر پوینده (که عمدتاً به ترجمه­ی آثارِ مربوط به جامعه­شناسی ادبیات پرداخت) و چهره­های کم­تر شناخته­شده­ای هم­چون فيروز شيروانلو، غلام­رضا سليم، حميدرضا فردوسي، معصومه عصام بررسی جامعه­شناسانه­ی ادبیات ایران چندان گسترده نبوده است. این در حالی است که نقد ادبی در داخل کشور با حضور چهره­های هم­چون رضا براهنی، هوشنگ گلشیری، داریوش آشوری، شمس لنگرودی، شاهرخ مسکوب، مصطفی رحیمی، محمد علی دستغیب، سیروس پرهام، محمدعلی سپانلو، شفیعی کدکنی، محمد حقوقی، فرج سرکوهی، علی بابا چاهی، آذر نفیسی رد پای محکمی از خود به جا گذاشته است. علاوه بر آن در دهه­های اخیر نیز ظهور چهره­های شاخصی هم­چون حسین پاینده، محمد صنعتی، پيام يزدانجو، بهمن بازرگانی و چند تن دیگر نشان پویایی و جدی­تر شدن نقد ادبی در ایران است. در این میان آثار بابک احمدی در غنای شناخت نظریه­های زیبایی­شناسی و ادبیات نقش چشم­گیری داشته است.
در خارج از کشور نیز نقد ادبی با حضور چهره­هایی هم­چون کریمی حکاک، حورا یاوری، ملیحه تیره­گل، ماشاالله آجودانی، اسماعیل نوری علا، بهروز شیدا، مهدی استعداد شاد، اسد سیف، محمود فلکی، بکری تمیزی، پیمان وهاب زاده رشد چشم­گیری را به نمایش می­گذارد. با این همه نقدهای ادبی فارسی عمدتاً با تمایلات هستی­شناسانه، اسطوره­شناسانه، زیبایی­شناسانه، بررسی تاریخی و نظریه­پردازی توأم بوده است. شاید بتوان گفت در سالیان اخیر با گسترش نقد روان­کاوانه (به­ویژه با آثاری چون روانکاوی و ادبیات، دومتن، دو انسان از حورا یاوری؛ تحلیهای روانشناختی در هنر و ادبیات از محمدصعنتی؛ ادبیات، فرهنگ و جامعه از رضا کاظم­زاده، - و در سطحی محدودتر- با جامعه­شناسی ادبیات (هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم از ماشاالله آجودانی؛ نظریه رمان: ویژه­گی­های رمان فارسی از محمدرفیع محمودیان) و نقدهای ارزنده و هرمنوتیکی بهروز شیدا نگاهی «بیرونی به ادبیات» فارسی نیز در حال نضج است.
اما مختصات جامعه­شناسي ادبيات چیست؟ در توصیف جامعه­شناسي ادبيات باید از آن به عنوان دانشی ميان­رشته­اي نام برد که از يك­سو با علوم ادبي، زبان­شناسي و فلسفه در هم آمیخته است و از سوی ديگر با علوم اجتماعي و تاريخ ارتباطي تنگاتنگ دارد. با این همه برخی «جامعه­شناسي ادبيات» را از «جامعه­شناسی ادبی» جدا می­­کنند. به عقیده­ی آن­ها جامعه­شناسی ادبیات به «فرامتن» یا بافتار متن مي­پردازد. در اين حوزه، توليد و توزيع كتاب، خواننده­گان، نويسنده­گان، منتقدان، نهادهاي ادبي قرار مي­گيرند. حال آن­که «جامعه­شناسي ادبي» که يكي از شاخه­هاي علوم ادبي است، توجه خود را به «متن و معناي متن» معطوف مي­كند و به دنبال گسترش درك و تأويل متن با روي­كردي زبان­شناسانه، نشانه­شناسانه و معناشناسانه است.
[3] پلخانف نخستین کسی است که نظریه­ی کلاسیک مارکسیستی در جامعه­شناسی هنر و ادبیات را تدوین کرده است. او رابطه­ی هنر با جامعه را رابطه­ی «روبنا» با «زیربنا» می­داند و ادبيات را تنها بازتابی از مسائل اجتماعي و مادی می­خواند. در مسیر انکشاف چنین برداشتی آرنولد هاوزر به تدوین تاریخ هنر از منظر ماتریالیسم تاریخی می­پردازد. در ایران نیز امیرحسین آریان­پور، علی اکبر ترابی و سیروس پرهام از پیروان برجسته­ی چنین نگاهی به شمار می­روند. دشواری این نگاه در برداشت تقلیل­گرایانه، ساده­انگارانه و تک­بعدی آن است که غالبا استقلال، بازآفرینی ذهنی و زيبايي­شناسي ادبي را دست کم می­گيرد و به گفتمان «هنر متعهد» و «رئالیسم اجتماعی» منجر می­شود. ژان پل سارتر با دفاع از نقل قول ژدانف که رئالیسم اجتماعی باید «اکنون را در نور آینده تأویل کند» برداشت خود از «ادبیات متعهد» را چنین توضیح می­دهد: «ادبیات اگر همه چیز نباشد، هیچ خواهد بود ... اگر هر عبارت نوشته شده به تمامی جنبه­های انسانی و اجتماعی مرتبط نشود، دیگر معنایی نخواهد داشت. ادبیات یک دوران یعنی دورانی که با ادبیاتش رهبری می­شود.»[4]
حتی لوکاچ و گلدمن نیز که برداشت­های کلاسیک مارکسیستی از رابطه­ی عین و ذهن و زیربنا و روبنا را به زیر پرسش کشیده و برداشت­های انعطاف­پذیرتری به­دست داده­اند، بر تأثیر محیط پیرامون بر فرم و محتوای ادبی تأکید ورزیده­اند. تا آن­جا که گلدمن رمان را «برگردان زنده­گی روزمره در عرصة ادبی» می­خواند و بر آن است که «آفرینش رمان به مثابه نوع ادبی هیچ نکتة شگفت­انگیزی ندارد. صورت بی­نهایت پیچیده­ای که رمان در ظاهر ارائه میدهد، همان صورتی است که انسانها هرروز در چارچوب آن زندگی میکنند.»
[5] با این همه نظریه­ی هنر و ادبیات «متعهد» حتی توسط نئومارکسیست­هایی نظیر هربرت مارکوزه به­شدت مورد نقد قرار گرفته است[6] و حتی آدورنو (در نظریه­ی زیباشناسی) از استقلال هنر و فرد در برابر «توده­ای سازی» و «فرهنگ انبوه» دفاع کرد. امروز کم­تر منتقدی است که معیارهایی هم­چون زبان، روایت، فرم، ساختار، سبک؛ نشانه­ها، معنا، سوژه و دیگر ابعاد زیبایی­شناسانه یک اثر ادبی را تحت شعاع «پیام و محتوای اجتماعی» آن قرار دهد و از یک اثر هنری «تعهدی» جز به معیارهای زیبایی­شناسی طلب کند و یا خلافیت­های ذهنی نویسنده را به بازتابی از واقعیت­های اجتماعی تقلیل دهد. برای نمونه موریس بلانشو بر این نکته تأکید می­ورزد که نویسنده تنها به اثرش متعهد است.[7] و ویلیام گس بر آن است که دغدغه­ی اساسی نویسنده ساختن چیزی است و نه توصیف آن.[8]
با این وجود جامعه­شناسی ادبیات (و نه نقد ادبی) نمی­تواند گریبان خود را از بررسی رابطه­ی پیچیده و متقابل آفرينش ادبي با «واقعيت اجتماعي» و یا دقیق­تر بگوییم محیط خلاص کند و به بررسی تجریدی یک اثر ادبی بپردازد. در واقع هر اثر ادبی، در زمانه‌ی خود پرسش­های خاص را مطرح می‌­کند. از این رو می­بایست در روش­شناسی از بینش یک­سره تبینی به بینش تفهیمی گذر کرد.
[9] امری که بدون بررسی زمینه­ها و بافتار متن میسر نیست. جامعه­شناسي ادبيات در بررسی­های خود ناگزیر می­بایست به سه عنصر آفرینش ادبی، چه­گونه­گی بازتاب اثر و بالاخره تأثیرات آن بر مخاطبان و خواننده­گان اثر بپردازد. اسکار پیت بر آن است یک کتاب تا خوانده نشده است، وجود ندارد. از این رو جامعه­شناسی ادبیات می­بایست به سه قطب تولید­کننده، توزیع­کننده و مصرف­کننده­ی اثر توجه کند.[10] جامعه­شناسی آفرينش ادبي با تمرکز بر رابطه­ی فرم و محتوای اثر و خالق آن حوزه­ی فعاليت خود را بر انديشه و زبان و رابطه­ی متن با بافتار متن متمركز مي­كند. بسیاری از جامعه­شناسان برآن اند که ارزش­یابیِ در خودِ یک اثر ادبی، مستقل از برداشت خواننده­ی اثر، اگر هم امری محال نباشد، بسیار دشوار است و ما را به نظریه­ی گوهرگرایانه و به­تبع آن نخبه­گرایانه سوق خواهد داد. برای نمونه بررسيِ واکنش­های نهادهاي ادبی، دانشگاهی و فرهنگی، سانسور و جوايز ادبي در چه­گونه­گی آفرينش یک اثر و ارز­یابی آن نقش به­سزايي دارند. علاوه بر آن جامعه­شناسی ادبیات ناگزیر است چه­گونه­گی توليد و توزيع اثر، دلایل پرفروشی یک اثر و علل روی­کرد گروه­های خاص به یک اثر در یک دوره را بررسی کند. بدین ترتیب در پرتو «خوانش متن» می­توان رابطه­ی اثر با بافتار متن را دریافت. به عبارت روشن­تر از منظر هرمنوتیک «فرآيند خوانش پروسه­اي فعال بين متن و ذهن خواننده است يعني ارتباطي تنگاتنگ بين توليد و دريافت اثر.»[11] خوانش متن نیز تنها محدود به دريافت ساده­ی «پيام خالق» نیست، بل­که روایت خواننده­ای است که با توجه به پيش­زمينه­هاي ذهني، جهان­نگري­، تجربيات، آرزوها و انتظارات­اش با متن برخورد مي­كند. از این رو جامعه­شناسی دریافت متن به پرسش­هایی از این دست می­پردازد: چرا از يك اثر واحد برداشت­هاي متفاوتي ارائه می­­شود؟ چرا در دوره­هاي مختلف برداشت­­ها تغییر می­کنند؟ چه رابطه­ای بين ساختار متن و برداشت خواننده وجود دارد؟ پیشینه، موقعیت اجتماعی و انتظار خواننده در درك و تفسير متن چه اثری دارد؟
پرسش این­جا است که آیا اثر ادبي از ساختاري واحد برخودار است و این تنها مخاطبان آن اند که برداشت­های متفاوتی ارائه می­دهند یا آن­که ساختار حاكم بر متن اساساً چند­بعدی است؟ آیا تنها می­توان از یک تأویلِ درست سخن گفت یا همه تأویل­ها به یک اندازه درست اند؟ برای نمونه آلتوسر در «قرائت سرمایه» با اشاره به ساختار چند­وجهی «سرمایه»ی مارکس مدلی متفاوت برای فهم آن پیش­نهاد می­کند. حال آن­که به­زعم دریدا «هر متن به تعداد فرامتن­هاي خود مؤلف دارد. و به تعداد فرامتن­ها تفسير و معني. بنابراين فرامتن به اندازۀ نويسنده در نقاط ضعف و قوت متن دخيل است و به اندازۀ او مسئول.»
[12] بدین ترتیب برداشت هر خواننده از متن مختص خود او است و یک اثر به تعداد مخاطبان خود مي­تواند تأویل­های متفاوت داشته باشد. برداشت آلتوسری از این نظر مسئله برانگیز است که می­تواند می تواند ما را به نوعی جزم­اندیشی در دریافت متن سوق دهد که با سپردن حقیقت به فرهیخته­گان فرهنگی، پلورالیسم را منتفی کند. در حالی که بسیاری از پسا مدرنیست­ها با به زیر پرسش کشیدن تمایز فرهنگ عوام و فرهنگ نخبه­گان، هنر «پیشتاز» را رد می­کنند و این نوع تمایزگذاری را رسمیت بخشیدن به نوعی اشرافیت ادبی می­خوانند. این گروه حتی با رد تمایز زیبایی­شناسی «فرهیخته» از زیبایی­شناسی «رایج» در پی اقتدارزدایی از زیبایی­شناسی اند.[13]
اما چه­گونه می­توان از هرمنوتیکی افراطی که بررسی جامعه­شناختی دریافت ادبیات را اگر نگوییم غیر ممکن دست کم بی­حاصل می­کند فاصله گرفت؟ هرمنوتیکی که در برابر نخبه­گرایی به تقدیس «عوام­گرایی» منجر نشود؟ «جامعه­شناسی میانجی­گری» ما را فرا می­خواند که نوعی دیگر از جامعه­شناسی ادبیات و هنر را نقطه­ی عزیمت خود قرار دهیم؛ که آنتوان هنیون حداقل شرایط آن را چنین می­داند: از یک­سو پرسش مداوم در باره­ی شکل­گیری آثار پر ارزش و نظام­های ارزیابی و محیط­های اجتماعی و چه­گونه­گی تعیین کیفیت آثار. از سوی دیگر جدا نکردن دنیای آثار و دنیای اجتماعی، به زیر پرسش کشیدن رابطه­ی علت و معلولی در بین آثار، بررسی منابع الهام­بخش آثار و توافق احتمالی بر سر علت­های عمومی.
[14] بدین ترتیب پرسش این­ است که آیا می­توان از «هرمنوتیک واقع­گرایانه» به عنوان نقطه­ی عزیمت مناسب­تری برای بررسی جامعه­شناسی ادبیات سخن گفت؟ آیا نظریه­ی گفتمان­گرایانه که «واقعیت عینی»، اندیشه، و عمل اجتماعی را کلیتی در هم تنیده می­بیند، ابزار مناسب­تری برای بررسی مختصات جامعه­شناختی ادبیات دوران­های گوناگون به­دست نمی­دهد؟

دوره­بندی­های گوناگون مهاجرت و تبعید
جامعه­شناسی مهاجرت معمولاً از دو نوع مهاجرت اجباری و اختیاری نام می­برد که نتایج متفاوتی در بر دارد. مهاجرت اختیاری معمولاً هدفمند است. اما برای پناهنده­ی تبعیدی که اساساً در گریز از جامعه­ی خویش‌، به سرزمین جدید پناه آورده است در واقع انتخاب چندانی در كار نیست. بسیاری از جامعه­شناسان برآنند که گروه نخست از انگیزه­ها و پیش­شرط­های به­تری برای ادغام و به­هم­پیوسته­گی برخوردار است. حال آن­که گروه دوم به دلیل گزینش‌ غیر اختیاری جامعه­ی نوین و موقتی دانستن حضور خود از انگیزه­های کم­تری بر خوردار است. منزلت اجتماعی پائین پناهنده­گی، پناهنده­گان را دچار نوعی حس تحقیر، بی­کفایتی، بی‌قدرتی و ناامیدی نسبت به آینده می‌­کند. وانگهی نگاه تبعیدی عموماً به سرزمین پیشین و مسائل آن دوخته شده است. او روزشماری می­کند که با تحولات سیاسی شرایط بازگشت وی فراهم گردد. از منظر روان­شناسی نفس مهاجرت نیز معمولاً با فشارهای روانی توأم است که می­تواند فرد را به «بحران هویت» دچار سازد. هرچه فرد تفاوت بیش­تری بین ارزش­های فرهنگی خود و سرزمین جدید احساس کند این بحران از عمق بیش­تری برخوردار خواهد شد.
[15] بسیاری برآن اند که به­ویژه اگر فرد مهاجر پناهنده­ی تبعیدی باشد، «بحران هویت» پناهنده خصلتی وجودی به خود می­گیرد و تنها پایان تبعید می­تواند به این بحران خاتمه دهد.
در این ارزیابی­ها حقایقی نهفته است. زمانی که فرد روش‌ زنده­گی، ارزش­ها و فرهنگ جامعه­ی جدید را برای خود بیگانه و ارزش­های پیشین خود را در جامعه­ی جدید فاقد اعتبار ‌یابد، خطر بروز بحران هویت افزایش می­یابد. روان­شناسی اجتماعی و چهره­های شاخص آن هم­چون هربرت مید برآن اند که قضاوت دیگری هم­چون آیینه بازتاب­دهنده­ی کیستی فردی است و فرد - اگر نه به­تمام - بخش مهمی از هویت خود را در تأیید پیرامونیان خویش جست­و­جو می­کند. حس بیگانه بودن، دگربوده­گی و حاشیه­نشینی در جامعه­ی جدید می­تواند اعتماد به نفس فرد مهاجر را در هم ریزد و حس بی­مقداری و بی­ارزشی را به­تدریج به او منتقل سازد. این امر در نزد بسیاری، پناه به نوستالژی و روی­کرد به دنیای مجازی را افزایش می­دهد. با این­همه، در نقش تفاوت­های فرهنگی در امر به­هم­پیوسته­گی و تفاوت­های مهاجرین اختیاری با تبعیدیان و دشواری بیش­تر گروه دوم در به­هم­پیوسته­گی در سرزمین تازه نباید بزرگ­نمایی کرد. دشواری این نظریه در آن است که به مهاجرت و تبعید بیش­تر از منظر انگیزه­شناسی و فرهنگ­گرایی می­نگرد تا از منظر جامعه­شناسی رابطه­ی قدرت، موقعیت نابرابر اجتماعی و فرصت­های زنده­گی نابرابر افراد.
[16] برای نمونه کم و کیف بحران هویت ناشی از مهاجرت، بسته به سن مهاجرت، جنسیت، پیشینه­ی طبقاتی و اجتماعی‌ افراد، مدت زمان مهاجرت، موقعیت کنونی فرد مهاجر و نحوه­ی برخورد جامعه­ی میزبان به مهاجر و پناهنده تفاوت می­کند. هم­چنین افراد از دوره­های گوناگون مهاجرت و تبعید تجربه­ی یک­سانی ندارند. برای نمونه گرچه پناهنده­گان تبعیدی در مقایسه با مهاجرین آزاد ممکن است کم­تر از انگیزه­ی ادغام در جامعه­ی جدید برخوردار باشند، اما بسیاری از آنان در درازمدت از شرایط به­تری برای ارتقاء موقعیت خویش و ادغام در جامعه برخوردار بوده­اند. در واقع تا آن­جا که به انگیزه­ها، خواست و درجه­ی آماده­گی ادغام فرد مهاجر در جامعه­ی نوین بر می­گردد عامل تعیین­کننده نه اجباری بودن و یا اختیاری بودن مهاجرت، بل­که پیشینه­ی اجتماعی و طبقاتی است. برای نمونه مهاجرین اختیاری که از ترکیه به عنوان نیروی کار به آلمان، سوئد و دیگر کشورهای غربی سفر کرده­اند، غالباً در مقایسه با ایرانیان پناهنده­ی تبعیدی بیش­تر از محیط­های کارگری و روستایی مهاجرت کرده و از ترکیب طبقاتی سنتی­تر، سطح تحصیلات پایین­تر و تعلقات مذهبی بیش­تری برخوردار بوده و تمایل کم­تری به ادغام از خود نشان داده­اند. حال آن­که بخش مهمی از ایرانیان تبعیدی با پیشینه­ی طبقه­ی متوسط مدرن شهری، سطح تحصیلات بالا و باورهای سکولار بخشی از نخبه­گان سرزمین مادری بوده­اند. گروهی که درست به دلیل تجدد­طلبی­شان، در داخل سرزمین خود در نوعی «تبعید درونی» بسر برده­اند و مهاجرت آنان به غرب­، مهاجرت از «پیرامون به مرکز»، پیوستن به بستر مدرنیته و نوعی «سفر به موطن» است. هم از این رو به­رغم دشواری­های تبعید، تبعیض قومی و دوباره آغازیدن، این گروه از شرایط و انگیزه­های درازمدت بیش­تری برای ادغام برخوردارند. در پرتو چنین نظریه­ای می­توان علل پیشرفت­ها و درجه­ی ادغام بیش­تر بسیاری از ایرانیان تبعیدی در مقایسه با مهاجران اقتصادی که از کشورهای موسوم به جهان سوم به جوامع غربی، هم­چون سوئد، سرازیر شده­اند را فهمید.[17]
بسیاری از جامعه­شناسان مهاجرت و تبعید بیش­تر به تمرکز بر مرحله­بندی سه دوره­ی زیرین در زنده­گی مهاجرین پرداخته­اند. اما برخی مرحله­ی بدگمانی آغازین را که در آن حس آواره­گی به­ویژه در میان پناهنده­گان تبعیدی نیرومند است را نیز یکی از دوره­های مهاجرت می­دانند. البته این بدان معنی نیست که همه­ی افراد این دوران را به یک­سان پشت سر می­گذارند یا همه­ی آن مراحل را تجربه می­کنند. به­ویژه برای بسیاری دست یازیدن به دوره­ی پسین بسیار دور و گاه غیر ممکن می­نماید.
دوره­ی رضایت خاطر اولیه: در این مرحله فرد به­رغم آسیب­دیده­گی و دل­تنگی برای تعلقات برجای مانده­اش در سرزمین مادری، در جامعه­ی جدید ارزش­های مثبت بسیاری می­یابد. به­ویژه برای فرد پناهنده حس‌ رضایتی نسبی در این دوره شكل می­گیرد. حس رهایی از چنگال نظام استبدادی، جنگ و ناملایماتی که انگیزه­ی مهاجرت او بوده است از یک­سو و پیش­رفت صنعتی، امكانات رفاهی، آزادی سیاسی و آزادی­های فردی و مدنی بیش­تر در سرزمین تازه (در مقایسه با سرزمین مادری) از جمله دلایل این رضایت بشمار می‌روند. فرد به­تدریج و با آهسته­گی تلاش می­کند وارد جامعه­ی جدید شود. در همین مرحله به­تدریج برخی از ارزش­های سابق اعتبار خود را از دست می­دهند و هرچه زمان می­گذرد یك­سونگری‌ها رنگ می­بازند‌ و حتی برخی ارزش­های جامعه­ی جدید ترجیح داده می‌شوند.
دوره­ی افسرده­گی و در خود فرو رفتن بعدی: امر تعلق خاطر در سرزمین تازه، تنها محصول اراده و تمایل مهاجر و تبعیدی نیست. زمانی که او به­گونه‌ای جدی برای ادغام در جامعه­ی جدید و پی‌ریزی زنده­گی نوین خود تلاش می‌کند، به­تدریج با دشواری­های واقعی ادغام و كسب هویت جدید روبه­رو می‌­شود. همه چیز را دوباره آغازیدن، کم مقدار شدن کوله­بار و اعتبار گذشته‌‌، دشواری­های زبانی برای بیان احساسات و خواست­ها، تفاوت­های فرهنگی و ناآشنایی با زیر و بم جامعه­ی جدید و کم­بود شبکه­ی ارتباطات و حس تحقیر و تبعیض و آینده­ی ناامن، دشواری­های ادغام را به مهاجر و تبعیدی می­آموزد. روندی که می­تواند به جای میل به ادغام، جست­و­جو و تقویت هویت پیشین و برجسته نمودن برخی از دل­مشغولی و دست­مایه‌های فرهنگی پیشین‌ را در تقابل یا تمایز با فرهنگ جامعه جدید برجسته کند. در آن دسته از كشورهای غربی كه خارجی­ستیزی و نژادپرستی نیرومندتر است، حس‌ تحقیر، در حاشیه بودن، جدایی و انزوا، انسان درجه دو به شمار آمدن فرد مهاجر و تبعیدی را بیش­تر به درون­گرایی، افسرده­گی یا پرخاش می‌كشاند. فرد مهاجر و تبعیدی كه می­بیند با وجود كوشش‌ بسیار، از پیش­رفت‌ ناچیزی برخوردار است و همواره به عنوان مهاجر، پناهنده، خارجی و در یک کلام «آن دیگری» شناخته می­شود، اعتماد به نفس‌ و تعلق خاطر خود را به جامعه­ی جدید از دست می­دهد. حس‌ نومیدی، نوعی رخوت و بی‌میلی به تحرك می‌آفریند و میل به برجسته کردن ارزش­های گذشته را افزایش‌ می‌دهد. فاز سوم مهاجرت كه سخت­ترین دوران است مدت­ها به طول می‌انجامد. غالب ناراحتی‌های روانی، افسرده­گی و حتی خودكشی‌های مهاجران و تبعیدیان در این دوران رخ می­دهد. در این مرحله مهاجر و تبعیدی که مایل است چمدان­های ذهنی خود را بگشاید و به سرزمین جدید به عنوان آشیانه­ی خود بنگرد، دل­زده و خشمگین از محروم ماندن از فرصت­های رشد برابر واکنش نشان می­دهد و جامعه­ی جدید و به­ویژه تبعیض قومی را مانع اصلی رشد خود می­داند. در این دوران دغدغه­های ذهنی او بیش­تر دغدغه­های یک شهروند مهاجرتبار سرزمین­های غربی است تا دغدغه­های یک­سره تبعیدی. دشواری­های ناشی از حس دگربوده­گی و شهروند درجه دو به شمار رفتن می­تواند وسوسه­های بازگشت را در چنین دورانی شدت بخشد. می­توان گفت ایرانیانی که نیمه­ی دوم دهه­ی هشتاد مهاجرت کرده­اند در دهه­ی نود عمدتاً با چالش­ها و دغدغه­های فاز سوم سردرگریبان بوده­اند.
دوره­ی جهت­گیری نوین و سازگاری: در این مرحله فرد مهاجر و تبعیدی با سپری كردن تنش­ها و دوپاره­گی‌های فرهنگی و غلبه­ی تدریجی بر برخی از مشكلات مهاجرت، فراگیری زبان، اشتغال، تحصیل، یافتن دوستان جدید و پیش­رفت در جامعه­ی جدید به­تدریج از حاشیه­نشینی دوگانه خارج شده و با جا افتادن هرچه بیش­تر در محیط جدید و یافتن ثبات نسبی و هویت جدید دو و یا چندگانه، نسبت به جامعه­ی جدید تعلق­خاطرِ بیش­تری می­یابد. در این مرحله نگاه فرد مهاجر و تبعیدی دیگر نه رو به گذشته، بل­كه رو به آینده است. به ­لحاظ فرهنگی نیز با در هم آمیختن منطقی و درونی كردن آگاهانه­ی عناصری از دو فرهنگ به جای منگنه شدن در بین آن­ها، سنتزی مناسب و دل­خواه ایجاد می‌كند که به غنای وجود و هستی او منجر می­شود. او دیگر محکوم نیست که در اسکیزوفرنی فرهنگی به­سر برد. او به­تدریج بسیاری از روابط قبلی خود را می‌گسلد و بسته به موقعیت­اش‌ روابط جدیدی با افراد خارج از گروه قومی خودش برقرار می‌كند. در این ­دوره دیگر نمی­توان از شوك فرهنگی و بحران هویت سخن گفت. برخی برآن اند که راه حل «بحران مهاجرت و تبعید» در حل خود مسئله­ی مهاجرت نهفته است و بازگشت بخش‌ قابل توجهی از مهاجران به سرزمین مادری را نشانه‌ای از این واقعیت می‌دانند. اما پژوهش­ها نشان می­دهند غالب کسانی که طی مدت طولانی در مهاجرت و تبعید به­سر برده­اند، در صورت بازگشت به سرزمین مادری قادر به زیست در آن نبوده و دوباره هجرت می­کنند.
[18] هر چه فرد بیشتر در جامعه­ی جدید ادغام ‌شده باشد کم­تر قادر به تطبیق با سرزمین پیشین خود خواهد بود. البته نوستالژی بازگشت و تکاپو در دنیای مجازی مرتبط با آن می­تواند همواره به عنوان مکانیسم دفاعی در برابر نابه­سامانی­های جامعه­ی جدید ایمنی خاطر بیافریند. اما در عالم واقع او دیگر پناهنده­ی پیشین نیست. شهروند ایرانی­تبار سرزمین جدید است یا ایرانی جهان­وطنی که تعلقی دوگانه یا چندگانه دارد. ایرانی- سوئدی، ایرانی- آمریکایی، ایرانی-آلمانی، ایرانی- کانادایی است که ریشه­های دوگانه­اش منبع رشد و غنای او شده است.
به عبارتی او «پسا تبعیدی» نوینی است که نه موقعیت و تلقی مهاجر اختیاری را از زمانه و موقعیت خویش دارد و نه آن پناهنده­ی تبعیدی دهه­های گذشته است که از اثر­گذاری دوگانه محروم است و تنها در پیله­ی خود می­تند. تنها پایان عمر حکومت­های استبدادی نیست که می­تواند موقعیت تبعیدی را تغییر دهد. تغییر در شرایط زنده­گی و در باورها نیز به دگرگونی­های عمیقی در او منجر می­شود. موقعیت رشدیابنده­ی این گروه از ایرانیان پس از دو دهه مهاجرت و تبعید، نه تنها اعتماد به نفس آن­ها را افزایش داده است، بل­که سبب افزایش سرمایه­ی اقتصادی و فرهنگی جوامع غربی شده است. علاوه بر آن با شتاب یافتن پروسه­ی جهانی­شدن قدرت اثر­گذاری سیاسی، اقتصادی و فرهنگی «پساتبعیدیان» ایرانی در هر دو سرزمین مادری و جدید افزایش یافته است. همان­طور که گفته شد پیشینه­ی طبقاتی افراد، سن مهاجرت­شان، جنسیت آن­ها و نحوه­ی برخورد کشور میزبان در کم و کیف طی نمودن این مراحل بسیار تعیین­کننده است. اما ببینیم این تحولات چه بازتابی در ادبیات تبعید و مهاجرت داشته است.

دگردیسی­های ادبیات فارسی برون مرز و چشم­انداز ادبیات «پسا تبعید»
ادبیات فارسی در مهاجرت و تبعید آن­قدر از تنوع برخوردار است که مقوله­بندی آن در چارچوب «ادبیات مهاجرت» و تفکیک آن از ادبیات تبعید که بسیاری هم­چون مجید روشنگر بر آن پافشاری دارند سخت مسئله برانگیز است. به گمان روشنگر «ادبيات تبعيد غم غربت را القا مي­کند و پيام فرد تبعيدشده در اثرش يک نوع خشم و خروش آشکار است و خواننده از همان صفحه­ی اول مي­داند نويسنده مي­خواهد چه بگويد و اگر با محتوا و واکنش عاطفي نويسنده همبستگی نشان بدهد اثر را مي­خواند و اگر از جنس آن حرف­ها نباشد برايش جذابيتي نخواهد داشت. اما در ادبيات مهاجرت پيام آشکار نيست و پيام را بايد در لايه­هاي پنهاني اثر جست­وجو کرد، هم­چنين در اين آثار از خشم و خروش سياسي خبري نيست و شما به عنوان خواننده حالتي از احساس را که آدمي در جابه­جايي جغرافيايي با آن روبه­روست حس مي­کنيد و با عنصر مکان، فضا، شخصيت داستاني و زبان روبه­رو هستيد که مي­تواند با زبان مادري يا بنا بر لزوم با زبان کشور ميزبان همراه شود. در فصل مهاجرت که نويسنده در فضا و مکان جديد قرار مي­گيرد احساس جديدي به وجود مي­آيد که با بهره­گيري از تخيل، اثر را باورکردني و در قالب رمان و داستان کوتاه عرضه مي­کند. در حالي که در ادبيات تبعيد عنصر تخيل وجود ندارد و آنچه در زير ژانر تبعيد به وجود مي­آيد همه در واقع­گرايي محض است و در زير چارچوب ايدئولوژي فرد قرار دارد. در ادبيات مهاجرت حتي اين آثار مانند خيابان دوطرفه عمل مي­کنند.»
[19]
در مقابل افرادی هم­چون مهستی شاهرخی حتی حذف کلمه­ی تبعید از ادبیات مهاجرت را تقلیل ادبیات برون مرزی به «ادبیات مهاجرت پاستوریزه» می­خواند. ملیحه تیره­گل نیز بر خصلت تبعیدی این ادبیات پافشاری می­کند
[20] مسعود مافان نیز آثاری را که در داخل نیز چاپ می­شوند، ولی نویسنده­گان­شان در خارج به­سر می­برند، تلویحاً در رده­ی ادبیات تبعید قرار می­دهد. [21] پرسش این­جا است که بنا بر کدامین معیار نویسنده­گان مهاجری که به ایران سفر می­کنند یا کتب خویش را در آن­جا به چاپ می­رسانند، جزیی از ادبیات تبعید تلقی می­گردند.
این گونه تقسیم­بندی به جای بررسی علل تنوع این آثار و تأثیر بافتار متن بر متون فارسی­زبان برون­مرزی به کلیه­ی آنان «ویژه­گی» جاودانه­ای می­­دهد. آیا نمی­توان به جای ادبیات مهاجرت یا ادبیات تبعید از ادبیات مهاجرت و تبعید سخن گفت که در هر دوره­ای نوعی از آن برجسته­گی بیش­تری یافته است؟ بررسی دوره­های گوناگون مهاجرت و تبعید که در آثار بسیاری از نویسنده­گان ایرانی «بازتاب» یافته است، می­تواند درک روشن­تری از این مسئله به دست دهد.
حورا یاوری که یکی از معدود بررسی­های جامعه­شناسانه از تحول ادبیات مهاجرت و تبعید را به دست داده است با اشاره به مفهوم «ادبیات پسا انقلابی» در خارج از کشور بر آن است که اساساً این پس از انقلاب سال 1979 بود که بسیاری از نویسنده­گان نامدار (هم­چون غلام­حسین ساعدی و مهشید امیرشاهی) و یا کسانی که در خارج شهرت نویسنده­گی یافتند به­گونه­ای اختیاری و یا اجباری میهن خود را ترک کردند و تجربه­های تبعید را در نوشته­های خود به کار گرفتند. هر چند پیش از این چهره­های شاخصی هم­چون هدایت، بزرگ علوی و جمال­زاده نیز آثار درخشان خود را در خارج نوشته بودند، اما ادبیات مهاجرت و تبعید بر پایه­ی تقابل دوقطبی میهن و تبعید، بر زمینه­ی جنگ و انقلاب نوشته می­شود.
[22] او ادبیات داستانی دو دهه­ی پس از انقلاب در خارج از کشور را به دو مرحله تقسیم می­کند: مرحله­ی شوک اولیه و مرحله­ی سازگاری. حورا یاوری تأکید می­ورزد که نخستین گروه نویسند­ه­گان ایرانی در تبعید که بیش­ترشان از کوشنده­گان سیاسی بوده­اند، در نوشته­هایشان از کشور میزبان سخنی به میان نمی­آورند. موضوع داستان­های آن­ها انقلاب و محل وقوع­ داستان­ها ایران است. این آثار که معمولاً زنده­گی­نامه­ و یا خاطره­نویسی از تجربه­های شخصی نویسنده­گان­شان از زندان، شکنجه و جنگ و مبارزه است توسط خود نویسنده­گان ویراستاری شده و در تیراژ پایین انتشار یافته­اند. اما به موازات ادغام در جامعه­ی جدید، تصویر انقلاب، به­تدریج به پس­زمینه رانده می­شود، بی­آن­که یک­سره محو گردد. روایت­های خاطره­گونه از گذشته­ای جان­کاه و مخاطره­آمیز از ایران جای خود را به داستان­هایی مبتنی بر جنبه­های کم­تر مشهود زنده­گی در تبعید می­دهند؛ داستان­هایی که پس­زمینه­شان نه سرزمین مادری بل­که کشور میزبان است. بدین ترتیب تقابل دوقطبی میهن و تبعید جای خود را به تقابل پذیرش و رد از سوی کشور میزبان می­دهد. در این دوره حس تبعید درونی شده و واژه­های بیگانه به ادبیات فارسی راه می­یابند و متن­های دوزبانه نوشته می­شوند.[23]
بدیع­ترین نکته­ای که در تحلیل حورا یاوری به چشم می­خورد اشاره به مفهوم ادبیات «پسا­تبعید» است. او می­نویسد: «در حالی که بیشتر روایات تبعید بازگوکننده­ی تجربیات پراکنده­ی نویسند­ه­گان آن­ها از روی­دادهای انقلاب است که در نهایت به خروج از ایران می­انجامد، تعداد کمی از نویسنده­گان کوشیده­اند خود را به تجربه­ی تبعید محدود نکنند. این دسته از نویسنده­گان آثار داستانی­ای نوشته­اند که می­توان آن­ها را ادبیات فرا ـ یا پسا- تبعیدی خواند.»
[24] که به­درستی نمونه­ی ناب این دسته آثار- و درواقع نخستین نمونه­ی آن را- سوره­الغراب محمود مسعودی می­داند که در سال 1984 به چاپ رسید.
اگر بخواهیم بر مبنای تقسیم­بندی پیشین دوران­های گوناگون مهاجرت و تبعید و حسی که به پناهنده تبعیدی دست می­دهد ادبیات مهاجرت را دسته­بندی کنیم (به لحاظ موضوعی و نه به لحاظ زمانی) می­توان از چهار دسته ادبیات نام برد. 1- ادبیاتی که به ستیزهای اجتماعی و سیاسی در ایران معطوف است. 2- ادبیاتی که دغدغه های دوران نخست پناهنده­گی را به تصویر می کشد. 3 - ادبیاتی که پس از یک یا دو دهه اقامت در جامعه­ی جدید زنده­گی شهروند دو­هویتی (ایرانی– آمریکایی و یا ایرانی – اروپایی) را بازتاب می­دهد که گفتمان­های دیگری را پیش روی خود قرار داده است. 4- ادبیاتی فرامکانی- فرازمانی که هیچ ردپایی از تبعید و یا مهاجرت در آن نمی­توان یافت.
ادبیاتی که بازتاب­دهنده­ی دوران نخست تبعید و مهاجرت است لاجرم سرشار از حس دل­تنگی، تلخی، بدبینی، سوء­ظن، بدگمانی اعتراض و پرخاش است. رهايي و دگرديسي آواره­ها از غلام­حسین ساعدی را می­توان هم­چنان یکی از قوی­ترین ادبیاتی دانست که حس یأس و بدگمانی پناهنده­ی تبعیدی ایرانی را در این دوران به قلم کشیده است. «آواره اگر زنده هم باشد مرده است. مثل مرده­اي كه ميرود و ميآيد. آه و خميازه­اش با هم مخلوط شده، بي دليل و علت انتظار ميكشد.»
[25] پرسه در کوچه پس کوچه­های ناآشنا (1988) و برادرم جادوگر بود از اکبر سردوزامی، به­ویژه داستان کشتی به گل نشسته من نارونا از زمره داستان­هایی است که رنج و تلخی آواره­گی از مبدأ تا مقصد در آن دوران را به نمایش می­گذارد.
برخی از آثار ادبی این دوران اعتراض خود به شرایط حاکم بر سرزمین مادری را با ابراز رضایت و یا خوش­بینی نسبی پناهده به سرزمین تازه توأم می­کنند. به عنوانِ نمونه در مجموعه شعر یلدا (1986) از محمدرضا رحیمی می­خوانیم: «صدای خیس شلاق/ در خیابان­های هامبورگ/ نمیآید/ گیسوان سوگوارشان/ دسته دسته/ در پنجة زورمندان کینه­توز/ جا نمی­ماند/ کودکان/ به جای شکلات / نارنجک نمی­خورند.»
[26]
آثاری از این دست در دوران نخست، البته، بسیار نادر اند.
گرچه در هر دو دوره­ی نخستین و دومین مهاجرت، تعداد ادبیاتی که به وضع زنده­گی آواره­گی و پناهنده­گی ایرانیان می­پردازند، کم نیستند، اما هم­چنان بخش عمده­ی آثار این دو دوره در حوزه­ی شعر و داستان به افشای بی­دادگری­های دوران جمهوری اسلامی، مبارزات و مقاومت­ها می­پردازد. آثار نویسنده­گان و شاعرانی چون مجید نفیسی، ناصر فاخته، نسیم خاکسار، منصور خاکسار، داریوش کارگر، محسن یلفانی، حسن حسام، سردار صالحی، رضا علامه زاده، نعمت آزرم، شکوه میرزادگی، میرزا آقا عسگری، ژیلا مساعد، اکبر سردوزامی، اسماعیل خویی را در این دوران می­توان در زمره­ی ادبیات «اعتراض» دسته­بندی کرد. این گونه از ادبیات که در دوران خود با استقبال در خور توجهی روبه­رو گشتند و برخی از آن­ها هم­چون مرایی کافر است از نسیم خاکسار از اعتبار و شهرت بیش­تری هم برخوردار شدند، در دوران کنونی توسط همان نویسنده­گان هم کم­تر تکرار می­­شوند. برخی از همین نویسندگان با پشت سر گذاشتن آن دوران اکنون به تولید نوع دیگری از ادبیات می پردازند. به­علاوه این گونه ادبیات دیگر از جذابیت گذشته برخوردار نیست و بسیاری به آن به عنوان «ادبیات رزمی» که گاه پیام اجتماعی­­اش ارزش زیبایی­شناسانه­­اش را تحت شعاع قرار می­دهد، می­نگرند. شاید مطالعه­ی این گونه از ادبیات بوده است که بسیاری از منتقدان ادبی درون کشور، هم­چون هوشنگ گلشیری، را به این نتیجه رسانده بود که بگوید: «من برای ادبیات مهاجرت... به این صورتی که هست...آینده­ای نمی­بینم.»
[27] در رد چنین ادعایی ملیحه تیره­گل، مجید روشنگر، بهروز شیدا و بسیاری دیگر نشان داده­ا ند که آثار درخشانی هم­چون سوره­الغراب از محمود مسعودی، کافه رنسانس و گسل از ساسان قهرمان، خسرو خوبان از رضا دانشور، چاه بابل از رضا قاسمی خلاف پیش­بینی گلشیری را نشان می­دهند. با این­همه نباید فراموش کرد که «ادبیات مقاومت و اعتراض» در زندان (به­ویژه خاطرات زنان زندانی سیاسی) که به راز­زدایی از گوشه­های پنهان سیطره­ی رژیم اسلامی در ایران و واکنش زنان در مقابل آن پرداخته­اند، هم­چنان از جذابیت و توجه برخوردارند. خاطرات زندان از شهرنوش پارسی پور، حقیقت ساده از منیره برادران، گردنبند مقدس از مهرانگیز کار، خوب نگاه کنید راستکی است از پروانه علیزاده نمونه­هایی از این دست اند.
در حوزه­ی ادبیات داستانی رمان­هایی چون گسل و کافه رنسانس از ساسان قهرمان و همنوایی شبانة ارکستر چوبها از رضا قاسمی از ماندگارترین رمان­هایی هستند که دغدغه­های زنده­گی مهاجران و تبعیدیان ایرانی را در دوران سوم مهاجرت به نمایش می­گذارند. علاوه بر آن داستان­های حسین نوش­آذر نیز دشواری درمان پذیری دگربوده­گی این دوران را به نمایش می­گذارند؛ حسی که بهروز شیدا از آن با عنوان «سنگینی­ی حجاب بی­معنایی» نام می­برد.
[28] شاید در هیچ دوره­ای مهاجرِ تبعیدی به اندازه­ی دوران سوم به جنگ حس «حاشیه­نشینی دوگانه» نرفته باشد. حس کسانی را که هم از متن سرزمین مادری به حاشیه رانده شده­اند و هم هرگز در سرزمین جدید بختی برای گریز از حاشیه به متن و جدی گرفته شدن نیافته­اند. با این همه ادبیاتی که بیش­تر به تجربه­ی زنده­گی فرد مهاجر در سرزمین تازه می­پردازد، به­سختی می­تواند در طبقه­بندی ادبیات تبعید قرار گیرد.
موقعیت نوین (پساتبعیدی) در آثار برخی از فرهنگ­ورزان ایرانی تبعیدی نیز بازتاب یافته است. آزاده خانم و نویسنده­اش از رضا براهنی، خسرو خوبان از رضا دانشور، سوره­الغراب از محمود مسعودی، وردی که بره­ها می­خوانند از رضا قاسمی، نقدهای متاخر بهروز شیدا، پاره ای از نقد­های مهدی استعداد شاد، اغلب نقدهای احمد کریمی حکاک و حورا یاوری بازتابِ موقعیت نوین اند.
اما ویژه­گی­ها و چشم­انداز ادبیات پساتبعیدی چیست؟ پرداخت به این مقوله نیازمند تأمل بیش­تری است. تفکیک مرزهای ادبیات تبعید با ادبیات پساتبعید هم کاملاً روشن نیست. به گمان من حرفه­ای­تر شدن هرچه بیش­تر نویسنده­گان و خواننده­گان آثار ادبی در برون مرز، افزایش کیفیت و معیارهای زیبایی­شناسی در تولید و تأویل آثار، کاسته شدن از بار تبلیغات شعارگونه حتی آن­جا که به شرح مبازرات سیاسی در سرزمین مادری می­پردازد (نظیر فریدون سه پسر داشت از عباس معروفی
[29])، تمایل به تولید ادبیات فرامکانی و فرازمانی که در آن ردپایی از محیط تبعید و یا دوران تبعید نمی­توان یافت، الهام­پذیری از شالوده­شکنی در پرداخت و دریافت متن و پیوند نزدیک­تر و تبادل گسترده­تر با ادبیات داخل برخی از ویژه­گی­هایی است که در ادبیات پساتبعید در این دوره رشد کرده است. خارج شدن تدریجی ایرانیان از درازنای حاشیه­نشینی دوگانه، پرسش­های دیگری را در ذهنیت آنان ایجاد کرده است. ادبیات پساتبعیدی حتی آن­جا که بازتابی از زنده­گی در مهاجرت و تبعید است با فاصله­گیری از گذشته­گرایی و جهان بسته­ی پیشین، سهم دیگری از زنده­گی نوین طلب می­کند. علاوه بر آن نسل جوان­تر نویسنده­گان در حال ظهور که نسبت به سرزمین مادری تعلق­خاطر کم­تری دارند و پدیده­ی تبعید در آن­­ها چندان ملموس نیست و هم­گونی­شان با جوامع غربی بیش­تر است، می­توانند در گسترش ادبیات پساتبعید مؤثر افتند.[30] تجربه­ی مثبت­تر زنان ایرانی از مهاجرت نیز می­تواند در این زمینه نقش بازی کند.
بررسی­های گوناگون نشان­گر افزایش بی­سابقه­ی زنان نویسنده در ادبیات داستانی پس از انقلاب در خارج از کشورش است.
[31] حورا یاوری بر آن است که آثار داستانی نویسنده­گان زن با وجود تفاوت بسیار در لحن، محتوا، نوع روایت، روی­کرد نسبت به انقلاب، کشورهای میزبان و تبعیدیان خصوصیت مشترک چشم­گیری دارند. ویژه­گی بارز اغلب این داستان­ها گذر تدریجی و دردناک از یک زنده­گی امن و درون­گرایانه به یک زنده­گی شهری و تصمیم­گیری آشکار است. شخصیت­های زن در این داستان­ها در امور زنان بسیار فعال اند و در پی آن اند که تفاوت­های ظریف روح زنانه را روشن کنند و در پیوند با یک­دیگر قرار گیرند. در مقابل شخصیت­های مرد از زاویه­ی عاطفی سترون و محکوم به روابط درهم­ریخته اند.[32]
این حقیقت که نگاه زنان به مهاجرت در مجموع مثبت­تر از مردان است در ورود سریع­تر بسیاری از آنان به دوران چهارم نقش تعیین­کننده داشته است. این­که ادبیات زنان مهاجر و تبعیدی کم­تر از خصلت نوستالژیک برخوردار بوده و بیش­تر به طرح مسئله­ی جنسیت و نابرابری زنان و مردان، هویت­یابی مستقل زنان، لذت، اروتیسم و عشق گرایش داشته است، نشان از آینده­نگری و نگاه مثبت­تر زنان در غنا بخشیدن به تجربه­ی مهاجرت و تبعید است. آثار نویسنده­گان و شاعرانی چون فهیمه فرسایی، مهرنوش مزارعی، سودابه اشرفی، پرتو نوری علا، مهستی شاهرخی، نیلوفر بیضایی، زیبا کرباسی، ساقی قهرمان، مانا آقایی، قدسی قاضی نور، شهلا شفیق از زمره­ی این آثار به شمار می­روند. این ادعا در نگاه ملیحه تیره­گل نیز تأیید شده است: «زن نویسنده­ی مهاجر، در دو زمینه از مردان نویسنده­مان پیشی گرفته است: 1- شکستن تابوهای فرهنگی، یا دستکم، رویارویی بدون خود فریبی با آن­ها، که در آثار زنان از سطح کلام فراتر رفته و به معنا رسیده است. 2- توفیق نسبی در شناسایی «خود»، یعنی در دست­یابی به استقلال درونی، که محصول زمینه اول است.»
[33]
خلاصه کنیم: تجربه­ی مهاجرت و تبعید در دوره­های گوناگون و بازتاب آن در ادبیات برون مرز حکایت از دگردیسی­های عمیق در ذهن و روان بسیاری از ایرانیان تبعیدی دارد؛ ایرانیانی که با آن­چه روزگاری ساعدی تصویر کرد، شباهتی ندارند.
گرچه برخی هم­چون مهدی استعدادی شاد دل­نگران از به سایه­رانده­شدن زبان انتقادی و آزادانه­ی تبعید هستند و به­ویژه با الهام از دستاوردهای مکتب فرانکفورت و دیگر ادبیات تبعیدیان غربی به ستایش ادبیات تبعید پرداخته­اند،
[34] اما این نباید با دست کم گرفتن ضرورت بازبینی انتقادی ادبیات فارسی در مهاجرت و تبعید منجر شود. پرداخت به این امر و بسط مختصات و معنای ادبیات پساتبعیدی نیازمند فرصت و توان دیگری است. با این همه من با این گفته­ی بهروز شیدا سخت موافقم که: «متن بلند ادبیات خارج از کشور تولید شده است. آینده جز امروز دیگری نیست؛ سرکشیده از دیروزی که پاک نمی­شود.»[35]



پی­نوشت­ها:

ناتالی هینیک: جامعه شناسی هنر،ترجمه عبدالحسین نیک گهر، نشر آگه، تهران، سال 1384.ص 30[1]
همانجا، صص 32 و71.[2]
3 عباس تيموري آسفيچي: «درآمدی بر جامعه شناسی ادبیات»، فصل نو، سال دوم، شماره 47 ، مهر 1384، نشریه­ی اینترنتی
به نقل ازبابک احمدی: سارتری که مینوشت، نشر مرکز، تهران، سال 1384، ص 465[4]
5 لوسین گلدمن: جامعه شناسی ادبیات، دفاع از جامعه شناسی رمان، ترجمه محمد پوینده، نشرهوش و ابتکار، تهران، سال 1371، ص29
هربرت مارکوزه: بعد زیبایی شناسی، ترجمه احمد هامون، الفبا، دوره­ی دوم، جلد سوم، پاریس، 1362.[6]
همان منبع، شماره 4، ص 501[7]
پیام یزدانجو، ادبیات پسامدرن (گزینش و ترجمه)، نشر مرکز، تهران، سال 1379، ص 34. [8]
همان منبع، شماره 1، ص 151.[9]
همان­جا، ص 56[10]
همان منبع، شماره 3 [11]
به نقل ازمنبع پیشین.[12]
بهمن بازرگانی: ماتریس زیبایی - پسامدرنیسم و زیبایی ، نشر اختران،سال 1381، ص 126.[13]
همان منبع، شماره1.[14]
[15] Söderlindh, Elsi (1997) Invandringens psykologi. Stockholm: Intergrafica.
[16] Darvishpour, Mehrdad & westin, Charles (red) ( 2007) Migration och etnicitet: perspektiv på ett mångkulturellt Sverige, Lund: studentlitteratur.
[17] Darvishpour, Mehrdad (2004) Invandrarkvinnor som bryter mönster. Hur maktförskjutningen inom iranska familjer i Sverige påverkar relationen. Malmö: Liber.

معبود انصاری: ایرانیان مهاجر در ایالات متحده، پژوهشی در حاشیه نشینی دوگانه، نشر آگه، سال 1369. [18]
«ادبيات مهاجرت درگفت وگو با مجيد روشنگر»، شرق، شماره 821، 26 خرداد 1386.[19]
ملیحه تیره گل: مقدمه ای بر ادبیات فارسی در تبعید 1375-1357، چاپ اول آستین، تگزاس، 1998.[20]
مسعود مافان، «چند نکته»، فصلنامه باران، شماره 14 و15 بهار و زمستان 1386. [21]
حورا یاوری: «ادبیات داستانی پس از انقلاب در خارج از کشور»، برگردان اصغر سروری (زیر چاپ).[22]
همان­جا[23]
همان­جا[24]
غلامحسين ساعدی، «رهايي و دگرديسي آواره­ها»، مجله الفبا، دوره جديد، پاريس، شماره 2، بهار 1362، ص 5.[25]
رحیمی، حمیدرضا. (1989) یلدا، تهران، ص 91[26]
به نقل از منبع شماره 20.[27]
بهروز شیدا: پنجره ای به بیشه­ی اشاره: یافته­ها و نگاه­ها، نشر باران، استکهلم، سال 2006.[28]
اگرچه این اثر در مقایسه با "سمفونی مردگان" اوجی را به نمایش نمی گذارد. [29]
همان منبع شماره 22.[30]
برای نمونه نگاه شود به «مروری بر شمار نویسندگان زن در تبعید» ، فصلنامه باران، شماره 14 و15 بهار و زمستان 1386. [31]
به نقل از منبع شماره 22.[32]
به نقل از منبع شماره 20.[33]
مهدی استعدادی شاد: در ستایش تبعید، نشر باران، سال 2005.[34]
شاهرخ تندرو صالح ، گفت و گو با بهروز شیدا، فصلنامه­ی باران، شماره 14 و15 بهار و زمستان 1386، ص 34.[35]


-


-


-


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!