به جای پیشگفتار
دین در برابر اندیشه و هنردکتر اسماعیل خوئی
دوست گرانمایهام،
مهدی جان استعدادیی شاد:
درود بر تو.
-
کتابچهات، "چالش اندیشهورزِ ایرانی..." را همین پریشب و دیشب، و در هر یک از دو شب نزدیک به ده ساعت، با شور و شیفتگی و شادی خواندم.
بگذار بیدرنگ با تو بگویم که شیوهی نوشتن ِ نویسنده، یعنی زبان و بیانِ او، در هر نوشتهای، برای من، با اهمیّتترین جنبه کار است. با اهمیّت در این معنا که، اگر نثرِ نوشته مرا نگیرد، آن را نیم خوانده رها میکنم مگر آن که، به هر دلیلی، خود را از این کار ناگزیر بیابم. و، از سوی دیگر، اگر شیوهی نوشتنِ نویسنده مرا بگیرد، یاد و مهرِ او در دلم میماند، گیرم هیچ یک از سخنانِ او را درست و به یاد نگاهداشتنی نیابم.
نگریستن در شکوه و والاییی نثرِ ابراهیم گلستان، این استادِ بیمانندِ داستاننویسیی امروزینِ ایران، در من همیشه حالتی از حرمتگذاری و احساسی از خاکساری پدید میآورد. جملهها و عبارتهای زخمی و بُریده بُریده و شتابزدهی جلال آل احمد با جان عصبی، خشمگین و شورشیی او سخت همخوان است، گیرم اندیشههای او با آرمانهای ایرانی، در امروزِ تاریخ ما، هیچ همخوانی نداشته باشند.
جاودان یاد هوشنگ گلشیری رمانِ "کلیدر" را "زیادی دراز" میدانست؛ من، امّا، نمیتوانم حتّا یک واژه از این نوشتهی شنگ و چالاک و زیبا را کنار بگذارم. محمود دولتآبادی نویسندهی تواناییست، حتّا هر گاه پیش میآید – و چه اندک! – که داستانپردازِ برجستهای نباشد. صادق هدایت، امّا، و بر عکس، همچنان داستانگوی چیرهدستیست، حتّا هر گاه پیش میآید – و چه بسیار! – که نویسندهی خوبی نباشد.
بسیارند، امّا، کسانی که شمّ زیباییشناسانهشان تنها در گسترهی ادبیات است که حسّاس میشود. بر من یکی، امّا، به هیچ روی روشن نیست که چرا "چگونه گفتن" را باید از "چه گفتن" کم اهمیّتتر شمرد در فلسفه، برای نمونه، یا در علم حتّا، یا حتّا در روزنامهنگاری؟
خواندن هر یک از رسالههای افلاتون، برای من، هنوز نیز به همان اندازه پُر کشش است که خواندن نمایشنامهای از شکسپیر یا برشت یا سارتر یا بکت. شیوهی فلسفه نوشتنِ روسو یا سارتر یا دکارت یا هیوم یا راسل یا جی. ای. مور یا نیچه را هنوز هم آموزنده و دلانگیز مییابم، هر چند برخی یا بسیاری از اندیشههای هر یک از اینان، در درازای سالیان، برای من، کمرنگ یا حتّا بیرنگ شدهاند. و جُرج ارول سخن مرا میگوید، آن جا – در مقالهای – که جملهای مینویسد بدین معنا که من نمیدانم زبانِ روزنامهنگاری چرا باید سرسری و شلخته و ولنگار باشد؟! چرا زبان روزنامهنگاری نباید یا نمیتواند به همان پُر کششی و زیبایی و شیوایی باشد که زبان یک اثر ادبی؟! دارم به روزنامهنگاری جاودان یادان احمد شاملو و دکتر غلامحسین ساعدی میاندیشم. دکتر جواد مجابی یک بار به من گفت روزنامهنگاری فلم او را روان و آماده (نگاه) میدارد برای نوشتن در زمینههای جّدیتر، روزنامهنگاریی عباس معروفی و کیومرث نویدی را من بخشی از کارِ ادبی ایشان میدانم. نوشتههای داریوش همایون، هر یک، مرا تا پایان خود با خود میکشانند، حتّا – و به ویژه – آنهاییشان که بیانگر دیدگاهها و اندیشههایی به گمان من نادرستاند. و همچنین بودند، برای من، نوشتههای زنده یاد هوشنگ وزیری و همچنین اندیشههای محمد قائد. و مقالههای زنده یاد محمد گودرزی در "شهروند" را من هرگز فراموش نخواهم کرد. یا "یادداشتهای بدون تاریخ" دکتر صدرالدین الهی در "کیهان" را. یا خبرکاویهای دکتر علیرضا نوریزاده را در همین روز – یعنی اکنون – هفتهنامه. امّا چرا باید اینان و این چنینان تنها استثناهایی باشند در زمینه و زبانِ روزنامهنگاریی امرزوینِ ما؟!
اینها را نوشتم تا بدانی چرا میگویم کتابچهات را با شور و شیفتگی و شادی خواندم و بی هیچ شتابی. میبینم که زبان و بیانت روز به روز، یعنی نوشته به نوشته، روانتر و پر توانتر میشود.البته، هنوز هم میشود، برای نمونه کاربرد فراوانت از واژه بیمعنای "چنان چه" را به پرسش گرفت. امّا بر این گونه لغزشهایت، که تنها واژگانی هم نیستند، درنگ نخواهم کرد. کمالجو بودن آدم را قرقرو میکند. و من به ویژه از این که سخنام رنگ و انگ دانشگاهی بیابد بیزارم. تنها میخواهم، آن هم بر بنیاد الگوی "مینیبوس از اتوبوس کوچکتر است"، یعنی امام خمینیوار، ریشی بر زنج بجُنبانم که تو هنوز، در نوشتن، به اوجِ شگفتگی کارِ خود نرسیدهای، که، البته، گفتن هم ندارد این. آن چه گفتن دارد، و نیچهوار هم گفتن دارد، این است که تو برادرِ من داری در راهِ بزرگی خویش پیش میروی، آن هم با گامهای بلند، از چکاد به چکاد. بادا که از راه نمانی هیچ گاه، هرگز!
میدانی؟
من بر آنم – در جایی دیگر نیز نوشتهام این را – که اندیشهورز ایرانی، به هنگامِ نوشتن، دو کار را باید با یکدیگر پیش ببرد. او ناگزیر است که، همزمان با اندیشیدن، زبانِ در خورِ بیان کردنِ اندیشههای خود را نیز از نو بیافریند. زبانِ فارسیی در گوشﹾرس و هوشﹾرسٍ ما – بیش و پیش از هر چیز، به گمان من، به علتِ عربزده بودن یا عربی زده بودنِ بسیاری از پیشینیانمان، به ویژه در گسترهی اندیشیدنِ فلسفی، چندان که شاید و باید شکوفان و توانگر نشده است. "دانشنامه"ی پورسینا میتوانست آغازهای بشود برای فارسینویسی در فلسفه امّا نشد. و، از رویه و سویهی فارسیگرایانهی کتاب "رهبرِ خرد" نوشتهی منطقدانِ بزرگ، روانشاد دکتر محمود شهابی که بگذریم، زبانِ دانشگاهیی فلسفه را هنوز هم چنان در بندِ اصطلاحهای عربی مییابیم که به علّتِ ناسازگاریشان با گوهرهی زبان فارسی، که زبانی "پیوندی"ست، زبانِ ما را ناروان و ناتوان میدارند از همپا بودن با اندیشیدنی که میخواهد و میکوشد تا ازگسترهی در خود بسته و یخزدهی سنّتی فراتر رود و، هم روند با جهان و با انسانِ امروزین، خود را از بنیاد نو کند.
چاره چیست؟
چارهی کار، استادم جاودان یاد دکتر محمود هومن میگفت، در این است از زبان دانشگاهیی فلسفه بگذریم و دریابیم و بپذیریم که زبان همانان شکفتنگاهٍ اندیشه است و که اندیشهی نو زبان نو میخواهد، و که زبان نو نمیشود مگر آن که ما آن را نو کنیم.
گفتن ندارد که این کار به هیچ روی کارِ آسانی نیست. و کار آسانی نیست، چرا که به راستی یک کار نیست، دو کار است:
یکی اندیشیدن و همزمان با آن - دیگری زبان ورزیدن.
درست است که "اندیشه" تنها در "زبان" است که تبلور و نمود مییابد به دیگران رساندنی میشود؛ امّا "اندیشیدن" – به رغمِ سخنِ افلاتون – همان "سخن گفتنِ خاموشِ رون با خودی نیست. "اندیشه" چالاکتر است از "بیان". به زبانی شاعرانه بگویم، اندیشیدن به پرواز کردن میماند؛ به زبان آوردن یا، یعنی، "در زبان ریختنِ" آن، امّا، به پیادهروی. با این همه، میتوان گفت، "نطفه"ی اندیشهی هنوز شکل ناگرفته در زهدانِ زبان است که بسته میشود؛ و، از همین رو، هر چه زبان پروردهتر، یعنی (پیشاپیش) آمادهتر باشد، اندیشه خوشریختتر به جهان میآید.
و از همین جاست، یعنی، از آن جا که زبانهای غربی (اروپایی) بسی کاردیدهتر و کارکردهتر و، در نتیجه، ورزیدهترند، اندیشیدن برای اندیشهورزِ غربی بسی آسانتر است تا برای اندیشهورزِ ایرانی در زبان فارسی. چرا که، گفتم، اندیشیدن، به ویژه اندیشیدنِ فلسفی، برای اندیشهورزِ ایرانی، زبان ورزیدن نیز هست.
بدین سان، از آن جا که زبانٍ فارسیی امروزین، چون نمودگاه اندیشهی ایرانی، هنوز نیز، چندان و چنان که شاید و باید، ورزیده و "پیشآماده" نیست، بیرون زدن از جادههای هموارِ نوشتن، یعنی روی گرداندن از هنجارهای استادانِ دانشگاهیی فلسفه، نه تنها عیبی نیست، که به راستی هنری هم هست. ما با زمان و با زبانی سر و کار داریم که، در آن و به رغم رهنمودهایی که، پنجاه سالی پیش از این، دکتر هومن، در پیشگفتار به نخستین جلد از "تاریخ فلسفه"ی خویش داده است – هنوز نیز مفهومهای پیش پا افتادهای هم چون "علّت" و "دلیل" از یکدیگر به روشنی بازشناخته نمیشوند؛ و کسی را پروای این نیست که "علّت" از نوعِ "واقعیّت" است و "دلیل" از نوعِ "اندیشه"؛ و اگر بگویی نمیشود گفت، برای نمونه، که "باران به چه علّت میبارد؟"، هم چنان که نباید گفت، باز هم برای نمونه، که "به چه دلیل دو با دو میشود چهار؟" پاسخ خواهی شنید که: "ای بابا! مگر فرقی هم میکند؟ چرا متّه به خشخاش میگذاری، آقای ملا نقطعی!؟" در این زمان و با چنین زبانی، به هنگام است و روا به جاست که، هم چون کانتِ هجده ساله، از نام و مقام "لایبنیتز"های فرهنگیی خویش نهراسیم و دلیر باشیم در باز اندیشیدنِ همه چیز.
آری، دوستِ کوشای من!
و شورانگیزتر و شادی آورتر، برای من، این است که جنبههایی بنیادی از شیوهی اندیشیدن و بسیاری از اندیشههای تو را در خود بازمییابم، یا که بر من راست و درست مینمایند: هر چند زبان و بیانات میتوان بسی شیواتر و رساتر و زیباتر و به هنجارتر و استوارتر و هموارتر از این شود که هست.
بگذار نمونهای بیاورم:
در صفحه ٣۲ از کتابچهات مینویسی:
استاد آرامش دوستدار، در «... نوشتهای جدلی، معتقد است ایرانیان و اندیشیدن به مصداقِ آب و آتشاند. ایرانی که به دنیا آمده باشی، فرقی نمیکند در چه ایّامی، اندیشیدنات محال است. چون در [تارِ] عنکبوت پرسشناپذیریی فرهنگِ اسلامی اسیری. او که حتّا زحمتِ یک نکتهیابی لازم را به خود نداده است، این که ببیند آیا در سرزمینِ مؤمنان سایرِ ادیان یا افرادِ خدانشناسی اهلِ تفکّر وجود داشتهاند؟ یا که دست کمّ سراغی از ادبیاتِ مدرن (اوّل شعر و سپس رمانِ فارسیی قرن بیستم) بگیرد و چون ناظری معرفت شناس بدان بپردازد. ادبیاتی که بی هیچ شکّ و شبههای ظرفِ اندیشهی ما ایرانیانِ معاصر بوده است.»
بگذار، در همراهی با تو، نکتههایی از این فرگرد، که سراسرِ کتابچهات در خود نهان یا آشکار و یا نهانآشکارشان میدارد، را بشکافم و باز کنم.
انبوههی فرهیختگانِ ایرانیی اندیشهگریزی که در نگرهی "ناپرسا و نااندیشان بودنِ ایرانیان"، برای سرخوردگی و وادادگیی خود در برجِ زهرمارِ "ولش کن، بابا! ایرانی را چه کار به اندیشیدن؟!"، پشتوانهای فلسفی مییابند، به کنار؛ استاد آرامش دوستدار، خود، و هماندیشگان و پیروان او، اندیشیمندانی همچون داریوش آشوری و جواد طباطبایی، به گونهای گزیزناپذیر و گریزناپذیر، همگان دچارِ فراپندار (پارادوکس)یاند که شکل یا نمودِ باستانیی آن همان، همانا، "فراپندارِ مردِ کِرِتی"ست.
آوردهاند که، در یونانِ باستان، مردی از مردمانِ کِرِت میگفت: «مردمان کِرِت همه دروغ میگویند»! این سخن، آشکارا، به این سخن بازگرداندنیست که: «من دروغ میگویم»! و نکته – فراپندار – در این است که آن که میگوید دروغ میگوید، اگر راست میگوید در این که دروغ میگوید، پس، دروغ میگوید؛ و، از سوی دیگر، اگر دروغ میگوید در این که دروغ میگوید، خوب، پس، راست میگوید! کوتاهاش کنیم: چنین کسی، اگر دروغ میگوید، راست میگوید؛ و اگر راست میگوید، دروغ میگوید!
دقّت کنیم که، اگر گویندهی "مردمان کِرِت همه دروغ میگویند" خود از مردم کِرِت نمیبود، سخن او البتّه "فراپندارانه" نمیبود. و انگیزهی او در گفتن چنین سخنی را میشد در دشمنیی او با مردم کرت، یا مهرِ بیرون اندازه و خردگریزانهاش به سرزمین یا مردم خویش، یا در نمودی دیگر از "روانِ اجتماعی" جست و جو کرد.
گونهای دیگر از "فراپنداره" را، که در آن نیز آن چه در دربارهی دیگران میگوید به خودش هم باز میگردد، در شعری مییابیم از یغمای جندقی، که ناماش "محمود" بود و کُنیهاش "ابوالحسن":
"یغما! به جز من و تو و محمود و ابوالحسن،
ریدم به کلّهی پدرِ هر چه جندقیست"! آوردهاند که پسرِ یغما، همین که شعرِ پدر را خواند، به سوی او دوید و گفت: - «پدر جان! با همهی کوششی که در این بیت کردهای، سرانجام، نتوانستهای خود را گرده پدرانِ جندقی کنار بکشی!»
یغما پرسید: «چرا؟»
و پاسخ شنید: «من پسرِ توام، و تو پدرِ منی. و پدری جندقی، که به کلّهی همهی پدران جندقی میریند، منطقاً به کلّهی خود نیز...»
یغما بانگ برآورد که: «خفه! ...» و خندهی خود را فرو خورد؛ اما میدانست که حق با پسر اوست.
ننگ و نافرین باد بر من، اگر خواسته باشم بگو مگوی اندیشگیی خویش با استادی گرانمایه و نامآور، که اَزَش بسیار چیزها آموختهام، را به دشنام و ناسزا و هرزهگویی آلوده کنم. چه میتوانستم کرد، امّا، که، در یاد و دانشِ البتّه کم گسترهی خویش از تاریخِ اندیشه و ادب و شعرِ فارسی، سخنی نیافتم، در خورتر و کارآتر از شعر یغما در روشنگریی گرفتاریی منطقی که یک اندیشهورزِ توانا و فرهیختهی ایرانی دچارش میشود، آن گاه که از ناتوان بودنِ فرهنگیی ایرانیان در، یا به، اندیشیدن سخن میگوید. و، افزون بر این، از عُبیدِ بزرگ و مولویی بزرگوار آموختهام که، در کار و زبانِ روشنگری، در بندِ "اخلاقِ اشراف" نباشم؛ و قصیدهی اخوان جانِ خودم را نیز همیشه در یاد میدارم که:
"گویند: مثل حیا ندارد،
روراست بُوَد، ریا ندارد...
تشبیه و کنایه و مجازش
ای وای حقیقتّا! ندارد
گیرم که دعاست، یا که دشنام،
قولی چو مثل صفا ندارد.
با دشمن و دوست، هر دو، یکسان:
ربطی به من و شما ندارد..."
(تو را ای کهنبوم و بر دوست...، چاپ نخست، ۱٣۶۸، انتشارات مروارید، ص ٣٣۸)
باری.
و دقّت کنیم، باز، که اگر دشمنی هم چون صدام حسین – که گلهمند بود از خدا که مگس و ایرانیان را چرا آفریده است! – یا انیرانیی دیگری از "ناپرسا و نااندیشا" بودنِ ایرانیان سخن میگفت، سخنِ او البته "فراپندارانه" نمیبود و انگیزهی او در گفتن چنین سخنی را میشد در، همان، دشمنیی او، با ایرانیان یا یا خودشیفتگیی دیوانهوارش یا در نمودِ روانشناسانه یا روان – جامعهشناسانهی دیگری بازیافت.
آن که از ناتوان بودنِ فرهنگیی ایرانیان از، یا در، اندیشیدن سخن میگوید، یک دوست است: دوستی دانا و ژرفاندیش که زندگانیی پربارِ خود را، بیش و پیش از هر چیز، برخیی پیشبردِ اندیشهی ایرانی و فرو شکستنِ بنبستهای فرهنگی هم میهنانِ خویش کرده است. با چنین دوستی، البتّه که، ناسزا و بیجا خواهد بود گفتن این که او هر گلی بزند به سرِ خویش زده است.
دوست دانا و ژرفاندیشِ ما، بیگمان، درمییابد که، در رویارویی با بُغرنجِ اندیشگیی خویش – در ایرانی بودن و اندیشیدن به ناتوانیی ایرانیان در اندیشیدن – رفتارِ آن شیعهمردِ سنّیستیز را نیز نمیتواند در پیش گیرد که، در سفری دریایی، چون دانست که کشتینشینان همه جز او سُنّیاند، از خدا به دعا خواست تا کشتی را غرق کند و پاکدلانه فریاد کشید: «خودِ من هم به فدای علی!» هیچ کس نمیتواند، بی دچار شدن به یک "فراپنداره"، بگوید: «ایرانیان از اندیشیدن ناتواناند» و خستو شود که: «من خود یک ایرانیام!»
چرا که "ایرانیان از اندیشیدن ناتواناند" گزارهایست بیانگرِ یک "اندیشه"؛ و به اندیشه نیاوردنیست برای کسی که نمیتوند بیندیشد.
کوتاهاش کنیم:
ایرانی نمیتواند بیندیشد که ایرانی نمیتواند بیندیشد!
در بگو مگوهای اندیشگی، اما، این گونه پیروزیهای آسانیاب کم پیش میآید که دیرمان هم باشند.
این گزاره که: «ایرانی نمیتواند بیندیشد که ایرانی نمیتواند بیندیشد» همگونه است با این گزاره که: «خدا نمیتواند سنگی بیافریند که خود نتواند آن را از زمین برگیرد.»
که،
اما،
چون نیک بنگریم، نخستین گزاره برآیندیست از یک بازیی منطقی (نما) با واژهی "تواند"؛ و اما در دومین گزاره، واژهی "ایرانی" نخست به معنای "فردِ ایرانی" گرفته میشود و آن گاه به معنای "ایرانیان".
اگر بخواهم این چگونگی را بیشتر بشکافم، میباید تا نخست از "فراپنداره"ی سخن بگویم که برتراند راسلِ جوان در دستگاهِ ریاضیی گوتلوب فرهگهی پیر کشف کرد و، سپس، "نظریهی گونهها" (Theory of Types) را گزارش دهم که، بر بنیادِ آن، برتراند راسل برونشدی یافت برای منطقِ ریاضی از "فراپندارِ" فرهگه. فشردهی برآیندِ این نظریهی راسل این است که هیچ "مفهومی" نمیتواند خودش یکی از مصداقهای خویش باشد؛ و که هر گزارهای دربارهی چیزهایی بیرون از خود؛ و هیچ گزارهای نمیتواند دربارهی خودش نیز حقیقی یا خطا باشد. پرداختن به این همه، امّا، این مثنوی را هفتاد من کاغذ خواهد کرد؛ و، پس، بگذار، این جا و اکنون، از آن بگذرم. به ویژه که، در بر رسیدنِ اندیشهی بنیادی آقای آرامشِ دوستدار، تنها با پرداختن به "فراپندارانگی"ی آن، کار را نمیتوان پایان یافته گرفت.
باری.
در بررسیدنِ نگرهی استادِ ما، که همان، همانا، "امتناع تفکّر در فرهنگِ دینی"ست، بهترین کار، به گمان من، این است که به شیوهی "فیلسوفانِ زبان" آغاز کنیم: یعنی که واژههای به کار رفته در عبارتِ "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" را معناشکافی کنیم، تا ببینیم هر یک از این واژهها به خودیی خود و در خود – یعنی به گوهر – مبهم را دکتر دوستدار دقیقاً در چه معنایی به کار میگیرد. زیرا روشن است که، تا روشن نباشد که یک اندیشهورز دقیقاً چه میگوید، روشن نخواهد بود که آن چه او میگوید راست و درست است یا که راست و درست نیست.
واژهی عربیی "امتناع"، در کاربرد خود در زبانِ فارسی، هم به معنای "سر باز زدن" و "خودداری کردن" است و هم به معنای "ناممکن یا محال بودن" یعنی "ناشدنی بودن" و "نابودنی بودن".
واژهی عربی "تفکّر"، در کاربردِ خود در زبانِ فارسی، به معنای "اندیشیدن" است. (امام خمینی!) نکته با اهمیّت، امّا، این، و در همین، است که "اندیشیدن" گونههای ناهمگون و – برخی با برخی – ناهمخوان دارد. "اندیشیدنِ علمی" را داریم، و "اندیشیدنِ فلسفی" را، و "اندیشیدنِ هنری" ("شعری") را، و "اندیشیدنِ دینی" را. اندیشیدنِ علمی بر بنیاد "نگره و آزمون" کار میکند، اندیشیدنِ علمی با "مفهوم"ها، اندیشیدنِ هنری (شعری) با "تصویر"ها، و اندیشیدنِ دینی با "اجازه"، یعنی تنها در گسترههایی که دین اندیشیدن در آنها را "ممنوع" نکرده است. بیهوده خواهد بود – هم چنان که تاکنون نیز به هیچ گونهای از هماندیشگی و همرایی نیانجامیده است – و – آهان! – "اندیشیدنِ ناب" را هم داریم، که همانا اندیشیدن به اندیشیدن است ، و به کشفِ ساختار و بافتار هر گونهای از اندیشیدن و اصولِ آن میانجامد، که همان "منطق" است.
واژهی "فرهنگ"، بیانگر یکی از دردسرانگیزترین مفهومهاست در بررسیهای اندیشگی. تاکنون "تعریفِ" همهپسند و همگانپذیری از آن به دست داده نشده است. این قدر هست که "فرهنگ" را حالیا میتوان از "تمدّن" بازشناخت. در برابر "تمدّن"، که نمودهای هم چون "علم" و "فنشناس" و "صنعت" را در برمیگیرد و دیگر دستاوردهایی از انسان را که رنگی جهانی دارند، "فرهنگ" نمودهایی هم چون "زبان" و "دین" و "فلسفه" و "سنّت" و "هنر" و "آداب و رسوم" را در برمیگیرد و دیگر آفریدههایی از آفرینندگیی انسان را که انگی "بومی" دارند. "ریاضیات فارسی" نداریم، امّا، "زبان فارسی" داریم. "فنشناسیی ایرانی" نداریم، اما "هنرهای ایرانی" را داریم. "صنعتِ چینی" نداریم، اما "سنّتهای چینی" را داریم. هر چه انسان پیشتر میرود، گرایش "فرهنگ"ها به "جهانی" شدن بیشتر میشود. روزی خواهد رسید که آیا که "فرهنگها" همه در "تمدن" حل و منحل شوند؟ باریک شویم، هم اکنون و در همین جا، در دو نکته بسیار با اهمیّت: نخست این که بسیار کم پیش میآید - و مگر در جامعههای هنوز هم چنان آغازینه، تکامل یافته و بسیار کوچک – که فرهنگ یک جامعه کلّ یا کلیّتی یکپارچه و همساز و هماهنگ باشد. در بیشترینهی جامعهها، "فرهنگ مادر" یا "فرهنگ بزرگ" را داریم و فرهنگک"ها یا "خرده فرهنگ"ها یا "زیرفرهنگ"ها را؛ و هر "فرهنگک" یا "خرده فرهنگ" گوناگونیهای ویژه خود را دارد و تنها بر بنیادِ همانندیهای آن با دیگر "فرهنگک"ها یا "خرده فرهنگ"هاست، در یک گسترهی جغرافیایی – تاریخی، که "زیرفرهنگی" میشود از مجموعه یا کلّی در هم تنیده که، "فرهنگ مادر" یا "بزرگ فرهنگ" باشد. و دو دیگر این که هیچ فرهنگی، هر چند نیز که کُند رفتار باشد، هرگز "ایستا" نیست؛ و، یعنی که، هر فرهنگی، همراه با – و همچون – همه چیزِ دیگر در جهان و در انسان، در "شدن" است، یعنی که، پیوسته دیگرگون میشود و البتّه با شتابهای گوناگون، "تکامل" مییابد. ناگفته نگذارم که واژهی "فرهنگ" را، در کاربردِ تازهای از آن در زبانِ فارسی، در معنای "ادبیّاتِ پیرامون یک مفهوم یا یک نمود" نیز به کار میبریم: و، برای نمونه از "فرهنگ بزرگ" یا – در برابرِ – "فرهنگ زندگی" سخن میگوییم.
"دینی" یعنی "از دین" و، یا، "برخاسته از دین" یا، و، "وابسته به دین" و، یا، "در پیوند با دین" یا، و، "دربارهی دین".
و "دین" همانا گونهایست از جهاننگریی "بسته"، که اصولِ آن از پیش و یک بار برای همیشه "داده" یا "آورده" شدهاند: و هیچ یک از باوردارندگان یا گرویدگانِ آن نمیتواند یعنی نباید هرگز در هیچ یک از آنها شک یا چون و چرا کند.
و واژهی "تفکّر" را میتوان، دستِ کم در این جا و اکنون، به معنای "اندیشیدن" گرفت.
بسیار خوب. در پرتو این "روشنگریی روشنها"، اکنون میتوانیم روشن کنیم که عبارتِ "امتناعِ اندیشیدن در فرهنگ دینی" در چه معنا یا معناهایی بیانگرِ اندیشهای درست است و در چه معنا یا معناهایی بیانگر اندیشهای درست نمیتواند باشد.
واژهی "امتناع" را، در این عبارت، اگر به معنای "ناممکن بودن" بگیریم، اندیشهی بیان شده در، یا با، این عبارت، یعنی "ناممکن بودن تفکر در فرهنگِ دینی" با ما میگوید که "اندیشیدن با فرهنگِ دینی تناقض دارد". امّا این اندیشه، یا نگره، بیگمان نادرست است؛ و نادرست است به این دلیل که دو چیز نمودِ متناقض هرگز نمیتوانند با هم باشند، یعنی هستی داشته باشند: چرا که بودنِ هر یک از آنها بودنِ دیگری را ناممکن میکند: یعنی، با بودنِ هر یک، آن دیگری "نابودنی" – "ممتنعالوجود" – میگردد. و تفاوتی هم نمیکند، در این صورت، که "فرهنگ" را به معنای "فرهنگِ جامعه" بگیریم یا به معنای "ادبیاتِ پیرامون دین". هیچ جامعهای انسانی نداریم که دینی نداشته باشد؛ و هیچ دینی هم شاید نداشته باشیم که در پیرامون یا دربارهی آن "ادبیاتی" پدید نیامده باشد.
و، پس، آرامش دوستدار اگر از "تناقض اندیشیدن با فرهنگ دینی"ست که سخن میگوید، آن چه استاد ما میگوید بیگمان نادرست است. و سخنی که شوپن هوئر درباره کانت میگوید را باید دربارهی او نیز گفت:
فیلسوفانِ بزرگ خطاهای بزرگ نیز میکنند.
و خطای آرامش ددوستدار هم چنان بزرگ میماند، حتّا اگر واژهی "امتناع" را در عبارتِ آشنای او به معنای بسی کمرنگترِ "تضاد" داشتن یا "سر باز زدن" یا "خودداری کردن" بگیریم. در همهی جامعهها (ی انسانی) نمودی به نامِ "دین" داریم و در بسیاری از فرهنگها کم نبودهاند و نیستند کسانی که دربارهی دین اندیشیدهاند و میاندیشند.
و، امّا،
سقراط به ما آموخته است که پاکدلانه در همهی سخنان نیک بنگریم؛ زیرا که کمتر سخنِ اندیشیدهای داریم که جنبه یا تخمه یا یاختهای از "حقیقت" را در خود نداشته باشد، یا راهی به سوی، یا دریچهای به روی، حقیقتی نگشاید.
نوشتههای دکتر دوستدار، به ویژه کتابهای "درخششهای تیره" و، برآیندهای درخشانیاند از کوشش پیگیرانه و دلیرانهی این فیلسوفِ گرانمایه به آسیبشناسیی فلسفیی فرهنگِ اجتماعیی ما ایرانیان. و همهی اندیشههای این اندیشهورزِ بزرگِ ایرانی را، به هیچ روی – و البتّه که – نمیتوان در عبارتِ "امتناع تفکر در فرهنگِ دینی" در هم فشرد.
آری.
دوستِ خوبِ من،
مهدی جانِ استعدادیی شاد!
و من تنها در همپویی و همسویی با توست که دارم در این عبارت باریک میشوم.
بگذار از خطای بزرگِ افلاتونِ بزرگ، به ویژه در کتابی "آیینِ شهر – کشورداری" – پولیتهیا – درسی بیاموزیم و "جامعه" را با "فرد" یکی یا عوضی نگیریم. "جامعه" ویژگیهایی دارد که "فرد" ندارد؛ و "فرد، ویژگیهایی دارد که "جامعه" ندارد.
"جامعه" میتواند به طور کلی از اندیشیدن " سر باز زند" و، به زبان قانون، از "فرد" بخواهد که از اندیشیدن "خودداری" کند: یعنی که جامعه به طور کلّی میتواند اندیشیدن را بر "فرد" ممنوع کند. "فرد"، امّا، و از سوی دیگر، میتواند "قانونشکن" باشد.
و چنین است که همهی هیچ فرهنگی، در هیچ جامعهای، نمیتواند سراپا دینزده باشد.
"دین"، هر دینی، دشمنِ اندیشیدن، به ویژه اندیشیدنِ "فلسفی" است. چرا که "اندیشیدن"، هر گونهای از اندیشیدن، با "پرسش" است که آغاز میکند: و "پرسیدن"، هر گونهای از "پرسیدن"، "شکّی" را در خود میدارد.
و "اندیشیدنِ فلسفی" همانا به پرسش گرفتنِ، یعنی شک کردن به، "اصول" است.
و چنین است که "فرهنگ"، هر فرهنگی در هر جامعهای، به دو پارهی "فرهنگِ همگانی" و "فرهنگِ نخبگان" بخش میشود. شکافِ این دو بخش، در فرهنگِ ما، در سراسرِ تاریخِ جامعهی ما، چشمگیر بوده است و هنوز نیز هم چنین است.
"مردِ دیندار"، چون یک "گرویده" و "باوردارندهی اصولِ دینِ خود"، نمیتواند به این اصول بیندیشد. چرا که لحظهی اندیشیدن، لحظهی پرسیدن است و لحظهی پرسیدن همانا لحظهی شک کردن. و لحظهی شک کردن، لحظهی کفر است، لحظهی کافر شدن است. واقعیّت این است، امّا، که همیشه داشتهایم و داریم کسانی را که از کافر شدن، در این معنا، نهراسیدهاند.
دین، هر دینی، "اُصولِ" خود را شکناپذیر میشناسد.
از این دیدگاه، اسلام، در میانِ دینها، به هیچ روی یک استثنا نیست.
"خدا هست."
"خدا یکیست."
"محمد پیامبر خداست."
یک "مؤمن"، چون یک "مؤمن"، نمیتواند بپرسد: "آیا خدا هست؟" یا "آیا خدا یکیست؟" یا "آیا محمد پیامبر خداست؟" – چرا که هر یک از این پرسشها، در لحظهی پرسیده شدن، او را از گسترهی "ایمان" به بیرون پرتاب میکند.
دشمن اندیشه بودن، در این معنا، پس ویژهی اسلام نیست.
آن چه ویژهی این دین است، در میانِ دیگر دینهای تکخدا، همانا دشمنی آن با "هنر" به طور کلّیست.
"پیکرتراشی" را اسلام ممنوع میدارد. چرا که این کار همانا الگو گرفتن از کارِ خدا و باز آفریدنِ آفریدههای اوست: و این نیست مگر "شِرک"، مگر "از خود برای خدا انباز ساختن"!
و "صورتگری" نباید کرد: چرا که تصویر کردن چهرهی "انبیاء و اولیاء" "حرام"، یا دست کم، "مکروه" است.
و چنین است که، برای نمونه، کلیسا، در قرونهای میانه نیز، خود سرپناهی میشود برای هنرهای پیکرتراشی و صورتگری؛ "مسجد"، امّا، آرایهای جز "خوشنویسی"ی آیههای قرآنی به خود نمیپذیرد.
در اسلامِ شیعی، کارِ هنر از این هم زارتر میشود. امام جعفر صادق میفرماید: «شیطان لانه دارد در خانهای که از آن آوای موسیقی برخیزد.»
و چنین است که این هنر نیز حرام میشود، مگر گونههایی از آن که بزرگانِ اسلام آنها را "غنا" نشناسند!
تنها هنری که از تیغِ بیدریغِ هنرستیزیی اسلامی جان به در میبرد همان "شعر" است. و این هم به این علّت است که عربان در دوران به ناروا "جاهلیّت" نامیده شده عاشق شعرند و هم به این علّت که قرآن، گر چه "پیروان شاعرن را گمرهان" میشناسد، خود، سرشار و پُربار است از سخنان شاعرانه.
و چنین است که، در فرهنگِ ایران، اندیشیدنِ فلسفی" به شعر پناه میبرد و "فلسفه" یکی از درونمایههای شعر پارسی میشود. و نمودِ ویژهای از شخصیتِ ادبی در فرهنگِ ما پدید میآید که همان، همانا، "شاعر – فیلسوف" است. و چنین است که فردوسی، سنایی، مولوی، ناصرخسرو، خیام، سعدی، حافظ و دیگر شاعران بزرگِ ما، هر یک و همه، در زمانهی خویش، بزرگانِ اندیشهی ایرانی نیز هستند. و بی دلیل نبوده است که برخی از بزرگانِ دین، نمایندگان بخشِ اسلامزدهی فرهنگِ ما، مثنوی مولوی را با انبر از زمین برمیگرفتهند. و بی دلیل نیست که ناصر خسرو میسراید:
"از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیمِ مور در دهنِ اژدها شدم"!
میبینی،
- مهدی جانِ شاد و چابک اندیشهی من! –
که از کجاست و چراست که من خود را با تو هماندیشه مییابم در این که:
«... شعر و ادبیات... بی هیچ شک و شبههای ظرفِ اندیشهی ما ایرانیان معاصر بوده است.»
- به شرطِ آن، البتّه که، در این جمله، واژهی "معاصر، را برداری و به جای آن – یا در جایی دیگر از این جملهی خویش - بگذاری:
"پس از اسلام، همیشه".
گفتن دارد که هنرهای پیکرتراشی و صورتگری و موسیقی نیز، همراه با اندیشهی فلسفی، در شعرِ ما پناه گرفتند. پیکرتراشی در شکلهای شعری، صورتگری در تصویرپردازیهای آن و موسیقی در آهنگِ عروضیی آن. و بیرون از شعر نیز، پیکرتراشی به کنار، پس از اسلام، همیشه گونههای ویژهی صورتگری و موسیقی را نیز داشتهایم و امروز، در کنار پیکرتراشی، گونههای پیشرفتهتری از صورتگری و موسیقی را هم داریم.
باری. و، امّا، اگر بخواهیم از هماندیشگیی خود با تو در پیوند با "سوگواری و مالیخولیا" و از ژرفنگریهایت در جهاننگریی اخوان جان نیز سخن بگویم، این "مثنوی هفتاد من کاغذ" خواهد شد؛ و، یعنی که، نامهی من، که قرار است به جای "پیشگفتار"ی در کتابچهی تو آورده شود، از متنِ این نوشتهات نیز درازتر خواهد شد.
پس، بگذار بگذرم.
و بسنده کنم به همین که دیگر بار بگویم:
خواندنِ کتابچهی تو مرا از شور و از شادی سرشار کرد. و همین شور و شادی بود – در این روزهای بیماری و بیزاری – که توش و توانی بخشید به من برای نوشتنِ این "نامه".
برای اندیشهات ژرفکاوی و بلندپروازیی بیشتر، برای زبان و بیانات رسایی و شیوایی بیشتر، و برای خودت دلیری و پیگیریی بیشتر آرزو میکنم.
دوست تو،
اسماعیل خویی
یکم اکتبر ۲٠٠۷ – بیدرکجای لندن
برگرفته از کتابِ«چالش اندیشه ورز ایرانی با خوان هشتم»، آخرین اثر منتشر شده از مهدی استعدادی شاد
-
-
-