جمعه
Natalie
قسمت اول داستان
ناتالی
نوشته‌ی ان انرایت
ترجمه‌ی پریا آبادگر

بیست و چهار دسامبر2007

به فرض که ناتالی منو از اشتباه در آورد. کی می دونه اون چی می خواد یا از چی خوشش می یاد ، فقط می دونیم از چی خوشش نمی یاد . حداقل حالا دیگه می دونیم. تلفونو که گذاشتم ، گفتم : " خیلی خوب ، دیگه مزاحمت نمی شم." ناتالی باید ستاره ی سینما بشه . البته وقتی بزرگ شد.باید خیلیم به چشم بیاد .وگر نه حتما حسابی تنها می شه ، مگه نه ؟ منظورم اینه که مگه چند تا دوست داره که تازه اونا رو هم بخواد از دست بده؟
وقتی بزرگ شدم می خوام نویسنده بشم ، اون وقت همه ی اینا رو ، منظورم این بگو مگوهام با ناتالیه ، می یارم روی کاغذ ، فکر می کنم همه ش زیر سر مامان بیلی باشه، شایدم دلیل واقعیش این نیست. بیلی دوست پسر ناتالیه . من یه بار بیشتر باهاش بیرون نرفتم ، اونم خیلی وقت پیش بود ، تازه یه بیرون رفتن درست و حسابیم که نبود.حالا بیلی بهترین دوست دوست پسر منه ، که اونم اصلا واسه این دوستی اهمیتی قايل نیست ، ناتالی هم همینطور. پس اینم نمی تونه دلیلش باشه.
نصفه های شب از خواب بیدار شدم ، دلم داره به هم می خوره. منظورم اینه که وقتی گوشی رو گذاشتم نمی دونستم چی بگم- ناتالی خیلی با ادبه، نمی شد اسمشو دعوا گذاشت- اما حالا بعد شش ساعت با چشمای باز باز تو تختم دراز کشیدم و به چیزی که ظاهرا بهش می گن سقف خیره شدم ( هاه!) و تو این فکرم که چی بوده که منو بی خواب کرده .
خواهرم اون طرف اتاق خوابیده . یه جور چراغ خواب داره از سنگ ریزه های درخشان که خیلی آروم رنگا ش عوض می شه. حالام وسط کلی خرت و پرت درازکشیده ، از کتاب و بازی های نینتندوس غراضه گرفته تا کوسنای بادی مارک برتز و هزار تا چیز دیگه که فقط خدا می دونه و به جز صدای نفساش از یه جایی توی اون همه آت و آشغال اثری ازش نیست. این منو یاد شیره ی توی نارگیل می ندازه و اتاق ناتالی که یه بار بیشتر توش نبودم و واقعا تمیز بود . همین. فقط واقعا تمیز بود .
ناتالی تنها بچه ی خونواده اس. میگه عیبی نداره. میگه نمی دونه مادر و پدرش دوسش دارن یا نسبت بهش بی تفاوتن.اونا براش با هیچ چی قابل مقایسه نیستن . هیچ وقت سرش داد نمی زنن، فقط با هم " یه گفتگوی کوتاه " دارن، که به نظر من وحشتناکه اما اون می گه عیبی نداره.

اینم از ما چهار تا ، همه مون تو حومه ی کسالت بار دوبلین بزرگ شد یم : من چاقه و مسخره اشونم که لاکهای روی ناخونام پوسته پوستن، با این که پوسته پوستن اما همیشه جالب و با مزه ن مثلا بعضی وقتا نقره ای و گاهی هم سرمه این. ناتالی بیشتر به بازی روژ نویر شبیهه. ممکنه تو انتخاب رنگاش شک کنه اما وقتی که انتخاب کرد دیگه دو تا نمی شه.

ناتالی نگاهای خاصی داره که باید بهشون عادت کنی ، اما به محض این که عادت کردی مثل اینه که خودت کشفشون کرده باشی. اجزای صورتش یه جورایی شفافن ، چهره ی رنگ پریده ای داره و موهای کم پشتش اون قد بوره که خیال می کنی سفیده– برای همینه که می گم باید ستاره ی سینما می شد ، چون سینماییا این جور قیافه ها رو می پسندن ، نمای نزدیکشو. تو صورتش هیچ چاله چوله ای پیدا نمی شد ، صاف صافه. هر چند برای رنگ کردن مژه هاش باید پیش آدم ماهری بره– یه بار خودش این کارو کرد و گوشه های پلکش ورم کرد ، جوری که مجبور شد چند وقتی بهشون دست نزنه، اون موقع قیافه اش به نظر کفری و عصبی می رسید .

وقتی می گم چاقم – با این که از نظر آماری یه آدم ریزه ی پنجاه و دو کیلو و سیصد و هفتاد و یک گرمی هستم – دوست پسرم می گه که چاق نیستم و در واقع فقط خوش بنیه ام. در نتیجه اسم جدید چاقی شد خوش بنیه !.اما قبل از این که بگم چقدر از خودم بدم میاد باید بگم موهامو واقعا دوست دارم، موهام سیاه و براقه ، به خصوص وقتایی که انگار تو روغن خوابوندمش.

دیگه کی موند ؟

بیلی همیشه دردسره ، و من خیلی دوسش دارم.هی، من از دردسر خوشم می یاد ،اینو وفتی دوست پسرم بهم چشم غره می ره بهش می گم. قیافه ی بیلی درست مثل قیاقه ی چند سل پیش خودمه ، وقتی که پونزده سالم بود : پر احساس و بچه گانه ، اون حتی یه دونه مو هم رو سینه اش نداره .

بیلی بهترین دوست دوست پسرمه . اینو گفتم ولی راستش فکر نکنم دوست پسرم اصلا دوست صمیمیم داشته باشه. پس شاید سؤال اصلی این باشه- کسی چه می دونه دوست پسرمن چی می خواد یا از کی خوشش می یاد ؟ اصلا از من خوشش می یاد ؟این یه معماست .

همین قدر می دونم که حسابی عاشقشم.چشماش مثل چشمای جورج کلونیه و دستای قشنگیم داره. یا لااقل پشت دستاش قشنگه ، کف دستاش یه کم خشک و ترک ترکه . سعی کردم مجبورش کنم به دستاش کرم بزنه ، اما این کار از نظر اون مثل اینه که مجبورش کنی دامن باله بپوشه . من همه ی خونه رو دنبالش می دوم و آخرش دست پر از کرممو هل می ده توی صورتم ، با این که می دونه این کرم مخصوص دسته و اساسا به پی خوک می مونه .

اون واسه خودش یه اتاق داره ، پدر و مادرش هم یه بخاری گازی بهش دادن تا بتونه اونجا درس بخونه، و من نمی دونم بوی گاز بود یا گرمای بخاری که باعث شده بود تمام زمستون پیشو بوی گند بدیم. ما جلوی اون بخاری همدیگه رو بوسیدیم و معلومه که از این هم جلوتر رفتیم ، البته این مال وقتیه که پدر و مادرش خونه نباشن ، که این روزام معمولا پیش نمی یاد . ولی برای من اصلا مهم نیست . ما اون قدر به بوسیدن ادامه می دیم تا گیج و منگ بشیم ، البته دوست پسرم در این مورد خیلی نجابت به خرج می ده . یه بار سعی کردیم کارنیمه کارمونو تو پارک تموم کنیم اما پارک سرد و تاریک بود و به نظر من اصلا هم سکسی نبود؛ راستش چیزی نمونده بود بالا بیارم ( نمی گم که اصلا ارضاش نمی کنم- نه یه همچین آدمی نیستم. و، در واقع این تموم چیزیه که می خواستم بگم.)

-------------------------------------------------------
-
این داستان ترجمه‌ای است از :
-
-
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
دست شما درد نكنه، من متن اصلي رو خونده بودم، خيلي شيوا ترجمه شده؛ فقط به نظرت يه كم داستان بي سر و ته نبود؟ خب دليلش رو ميگم خدمتتون. دليلش اينه كه داستان 4 صفحه اس كه فقط يه صفحه اش ترجمه شده!
قربان شما، آرش

Anonymous ناشناس said...
در هيچ جاي متن اصلي نشاني از محاوره بودن وجود ندارد. مترجم از كجا فهميد لحن اثر محاوره‌اي است؟

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!