چند کلمه ای در مورد
". . . آدمیان که در . . . "
نویسنده : مظاهر شهامت / نشر فرهنگ ایلیا / 1386
م.ر.فریدی
-
" در سکوت این سنگ ها، قدرت صداهای بسیار، خفته است. خفته و پنهان تا به هر گاه که لازم باشد، چنان بیداران باشند، هر چه در روح و جانت می گذرند را، به اسرار تودرتوی نوشته های این کتاب، خبر دهند.
بدان که در هزارتوی خواندن، گرفتار آمده ای. که تو را در هزارتوهای دیگر خیالات خودت، در پی خواندن، گرفتارتر خواهد کرد. لیکن، اگر به آن ایمان آوری، اسرارش آوازی خاموش خواهد بود برای تو شنیدنی و تو را در رفتن، نه برای رستن که برای لذت بردن رهنمون. و گرنه از سنگینی گم گشتگی با رنجی وافر و بی پایان، مرگ را همدوش خواهی ماند. "ص. 32
". . . آدمیان که در . . ." مجموعه داستانهایی در مورد زندگی است. زندگی به آن شکل که جریان دارد، نه به آن شکل که به آن می اندیشیم. برای همین ناآشنا است و حتی همین که قطعاتی از داستانها و روایات متفاوت به همدیگر مرتبط می شوند باز هم نشانه ای از حضور یک مجموعه است. مجموعه ای از اعضایی متفاوت که شاید در چند پارامتر اشتراک دارند اما تفاریق شان چنان زیاد است که به سختی می توان نام رمان را بر این اثر گذاشت.
با روایاتی که از زندگی به دست آورده ایم، چه می کنیم؟
آنها در داخل گفتارهایی خیابانی، قهوه خانه ای، خانگی و مردمی جذابیتی به مراتب بیشتر از آنی دارند که هم اکنون مظاهر شهامت در ". . . آدمیان که در . . ." آنها را آورده است. این تغییر شکل و این کج شدگی چرا رخ داده است؟ چه لزومی داشته است داستان مرد ساعت فروش در مشگین شهر به این ترتیب که درکتاب آمده، روایت شود؟ شاید لحظاتی که شهامت قصد داشته داستانی را به داستانی دیگر مرتبط کند به ناچار روایات را کج و خم می کرده است تا آنها در همدیگر ممزوج شوند. اما در این کار موفق نبوده است. چون جنس روایات با همدیگر تفاوت دارند، بسیار تفاوت دارند و برای اتصال می بایست آنها را با کاردک به خوبی از متن شبکه زیست جدا کرد و بعد در ظرفی واحد آنها را در محلولی ویژه پروراند تا بعد از چند سالی همجوشی به جان یکدیگر وارد شوند. با وجود این تفاوت در جنس روایات، تشابه عجیبی در دیالوگ ها دیده می شود و برای خواننده عجیب می نماید که چرا تمام افراد به یک شکل صحبت می کنند؟ یا چرا جملات و عبارات به یک تراز از گفتار که در نمایشنامه های شکسپیری آنها را تجربه کرده ایم سوق پیدا می کند، این خاصیت هم در گفت و گوها و هم در خود متن داستان ها به وضوح به چشم می خورد، به عنوان مثال به جای عبارت ساده " آره، خب؟ "، " آری، خوب؟ " گذاشته شده است؟ یا مثلا نمی توان درک کرد که چرا فروشنده اف 12 می گوید:" یک بابای دیگر که یاد خواهد گرفت چگونه از یاد ببرد. " حتی ترکیبات نیز مرموز دیده می شوند. توصیفی که از اردبیل در داستان بورخس آمده است. آن همه برف و آن همه جسد و تیزهوشی و درایت راوی در سامان دادن شهر، پذیرایی از گرگ ها و دیگر حیوانات با اجساد مردم شهر، تمامی اینها فضا را عجیب و مرموز می کند. انگار نویسنده متعهد شده است که در لایه میانی واقعیت عمومی زندگی و دنیای قصه ها و تخیل های بی حد و مرز زندگی کند، لایه ای که نه کابوس است و نه بیداری آشنا، به آن شکلی که در متن زندگی تجربه کرده ایم. اما با این وجود در داستانی صرفا تخیلی قرار نداریم، انگار در شبکه زندگی هستیم، اما نه آن زندگی که به عقل و فهم در می یابیم، بلکه زندگی در ترکیبی که محیط بر ما است و دست و پاهایمان را با نیروهای داخلی شبکه خود حرکت داده و با هندسه ای فوق سری خود و ما را سازمان می دهد. در طول تاریخ اندیشه بسیاری بوده اند که قصد توضیح و تشریح چنین شبکه هایی را داشته اند، حتی ادیان نیز متون خود را در جهت توضیح علل وقایع و چگونگی حیات در جهان تنظیم کرده اند، اما با این حال نیاز ما را به دریافت های بیشتر ارضاء نکرده اند. در طول سالها ادبیات بوده است که به نوعی به ما فهمانده که هستی قابل تشریح است اما چندان راهی برای فهم نمی گشاید و داستان ها یکی از محدودترین عرصه هایی بوده اند که منافذی برای ادراک سیستم حیات گشوده اند. مظاهر شهامت در گشایش این مدخل بسیار موفق دیده می شود. موفق از آن سبب که بالفرض اتفاقات را حتی اگر رخ نداده باشند توصیف می کند. شخصیت ها حتی اگر به طور مستقیم دخیل نباشند، به موضوع وارد می شوند و مسیرها
در اندازه هایی بی تاثیر از روال علی-معلولی طی می شوند. این گزاره ها زمانی نیرو داده شده و تایید می شوند که قصد تغییر متن را داشته
باشیم، مثلا بخواهیم تصرفی در داستان داشته و جابه جایی ها یا تغییراتی به دیالوگ ها یا ترکیبات بدهیم. در آن صورت جایگاه یا محل نظر نویسنده را می توانیم متوجه شویم. نویسنده در موقعیتی دور از جهان قرار گرفته است. اتفاقات اغلب خلاصه و کوچک هستند. افراد مشخص وعیان دیده می شوند. کسی هراس انگیز نیست، حتی اگر کاری ترسناک انجام دهد، انگار نویسنده تمامی موقعیت ها را در دست دارد. چیزی را وامدار زندگی روزانه یا ترکیبات عمومی و مستعمل نیست. گستره ای است که خودش هست و تنها خودش پردازش می کند. برای همین از هیچ اتفاقی ابایی ندارد. تمام زیر و بم ها را در دست دارد. آنها را خودش تنظیم می کند. با اینکه دیالوگ ها بسیار ناشیانه و روایت ها بسیار بیمار و تب دار دیده می شوند، اما انگار امکان تغییری وجود ندارد. نویسنده دانای کل نیست اما منش او را دارد. روایت به تمامی سوم شخص نیست اما نویسنده همه را از دور با خنده و قهقهه وصف و جایگذاری می کند. اگر قصد تغییر دادن را داشته باشیم باید همه کتاب را تغییر دهیم چون این کتاب نباید مطلوب هیچ آدمی باشد، این کتاب توسط مظاهر شهامت و صرفا برای خودش نوشته شده است. نمی توان نقدی موثر بر آن وارد کرد یا حتی تغییری کوچک پیشنهاد داد. مثلا در صفحه 57 " فردا صبح مامور نزدیک با حالتی از شیطنت و چاپلوسی توام، به کاسترو می گوید:
- قربان انگار دیشب خواب خوبی نداشتید.
- آری فرزندم، جهان دیگر بر پاشنه اش بی صدا می چرخد. "
اگر به عنوان یک آزمایش قصد تغییر دیالوگ بالا را داشته باشیم متوجه خواهیم شد که آنها را از شکل یک هرم که بر راس خود ایستاده خارج می کنیم. یعنی ما متوجه شده ایم که جملات در تعادلی ناپایدار ایستاده اند. ما به هنگام تغییر آنها را به سمت آشنایی بیشتر، به طرف گزاره های عمومی نزدیک می کنیم. این کار که در ذهن رخ می دهد عکس همان حالتی است که خواننده را اذیت می کند. خواننده به لحاظ حضور در تعادل هایی عجیب و غریب و ناآشنا است که اذیت می شود و به سرعت ذهن می خواهد جملات درست را به جای جملات غریب قرار دهد. جملات اغلب طولانی و خسته کننده هستند. عبارات رُند و سرراست نیستند. انگار زور می زنند که چیزی را بگویند. در انتها هم چیزی ساده گفته اند و هم وهمی عجیب و بی بدیل. آن چیز ساده را می توان با دستکاری در متن توسط جمله ای آشنا و ساده نوشت، اما برای تولید آن وهم که مختص مظاهر شهامت است چه باید کرد؟ ذهن مدام چالش دارد که این نوشته را بسامان کند، اما با هر بسامانی پیشنهاد شده ای حجم بسیاری از داستان محو می شود. انگار اشتباه و خطایی در فضا موج می زند. خواننده می گوید چرا باید نوشت: " کولیاکف تا به خانه برسد بارها و بار، جای تصاویر و اصوات را با هم عوض کرد. آنها را با ترتیب مختلفی در کنار هم چید. وقتی فهمید کاملا خیس شده و سرمای لرزاننده ای جانش را فراگرفته فهمید همه آن مناظر به سادگی از میان رفتنی هستند. با دلمردگی وارد خانه اش شد. تلویزیون را روشن خواهد کرد. در آن، جسدی در وسط خیابان آفتاب خواهد خورد و صدایی خواهد گفت:" قاتل متواری هنوز دستگیر نشده است." " ص.100 در طول تمام کتاب بارها خطوط در هم وارد می شوند. این تجربه را ما از قبل داشته ایم. حداقل همین لحظه می شود به چند کار از وودی آلن اشاره کرد، که هیچ ابایی از در هم کردن فضاها ندارد. اما مسئله در مورد این کتاب این است که لوله بزرگ و درشتی در کل کتاب محتویات را هدایت نمی کند. هر قطعه در درون خودش نیز به قطعات کوچکی تقسیم شده و در آن اندازه ها عملکردی متفاوت از همسایه هایش در پیش می گیرد. کسی نیست که خواننده نگرانش باشد. اتفاقی نیست که خواننده پی کلمات را بگیرد تا به نتیجه برسد. نباید از این نبودها دفاع کرد و خواست که با نامهایی خوش تراش برایشان صندلی تعارف کرد و زنده نگهشان داشت. داستان باید حوضی با شیبی رو به مرکز داشته باشد، این حوض باید از قد آدمی عمیق تر باشد، این حوض باید با آب یا هر مایع دیگری پر شود، این مایع باید مثل طعمه خواننده را به خود دعوت کند، حوض باید آدم را غرق کند، والا هزار تا هم حوض با خواصی متفاوت با این که نوشته شد دور و بر خواننده ساخته شود ، او می تواند به راحتی بگوید که هیچ حوضی آنجا نبود ، خواننده ها کم حواس ترین و کم
حافظه ترین موجودات جهان هستند و علاوه بر آن باید قبول کرد که ملت بیکار نیستند که هم کتاب بخوانند و هم یک پازل نابخردانه را
مرتب کنند. همین است که واژه اشتباه به فضا نزدیک می شود. این فضاها به جای آنکه در سیالیت عجیب و غریب و مرموز رخ دهند در وضعیت اشتباه زندگی می کنند. اگر داستان توان زایش تعجب را داشت می توانست کارکردی در آن مسیر از خود نشان دهد، اما این فضاها که در کتاب " . . . آدمیان که در . . . " تولید شده بیشتر نمایشی از اشتباه هستند، نه تبحری در تولید هیجانات گونه گون بشری. اما نوع این خطا چیزی در محدوده های خطای ابزاری است. نویسنده از فاصله ای بسیار دور و به سرعت جهانی را که می خواهد می سازد، به همان شکل که ما در این وضعیت زندگی مان ساخته شده ایم، بسیاری از شخصیت ها به تندی در می روند و بسیاری از روایات نارس و ابتر دیده می شوند. خدای این جهان بسیار چموش و هم زمان بی تفاوت و بی خیال است. آنچه خواننده می خواهد ثباتی آشنا است و این کتاب چنین چیزی را به اندازه در خود نپرورانده است. شاید سرچشمه های اولیه خطا که به ذهن وارد می شود از همین جاها است. خطایی که بسیار مشابه همان زیستی است که ما تجربه می کنیم و یکی از سنجه های محیط بر موضوع در مسیر زندگی است. این کتاب مسئول شده است که به ما بگوید زندگی با لوکوموتیوهای بزرگی پیش می رود که حجم عظیمی از سوخت آن اشتباه، خطا، نادرستی و آن چیزهایی است که هر شب ساعت 9 در داخل نایلون هایی سیاه رنگ دم در می گذاریم تا از کوچه، خیابان، شهر و از جایی که ما هستیم دور و دورتر شوند.
" . . . آدمیان که در . . . " کالبد شکافی وقایع و به نوعی کالبد شکافی زندگی است. کاری که برای انجام آن همواره به تئوری ها متوسل می شدیم. شاید دلیل فوکویی کردن 10 صفحه از کتاب(67 تا 77) اصرار به تبارشناسی وقایع کوچک باشد. چرا باید کسی فرزندش در میان ران های مادر و در حوضی از خون، مُرده متولد شود؟ تئوری های مرتبط با این اتفاق ماجرا را به بیماری، ضربه، تصادم و دیگر علل می بندند. اما نویسنده پدر را از صحنه دور می کند. بچۀ مرده پشت سر پدرش حرف می زند و مادر بلند شده و خانه را مرتب می کند. اگر ماجرا در همین سطح خاتمه می یافت شاید خواننده بسیار راحت تر می بود، اما مسئله اینجا است که حوزه خطا و اشتباه بسیار بیشتر از این گسترش می یابد مدام اسامی خاص جا به جا شده و نام عوض می کنند و برای تغییرها به ترکیبات ازلی و عمومی متوسل می شوند، مثلا رنج های بشری در صفحه 57: " شایع است زنی روسپی که داستایفسکی در برابرش زانو زده به خاطر همه رنج های بشری، همان مارگریت است. عده ای بدون آن که این نظر را مردود بدانند، مارگریت را همان رمیدیوس می دانند. " خواننده اصرار دارد که جمله فوق باید به این صورت نوشته شود:" شایع است زنی روسپی که داستایوفسکی به خاطر تمامی رنج های بشری در برابرش زانو زده، همان مارگریت است. عده ای بدون آنکه این نظر را مردود بدانند، مارگریت را همان رمدیوس می دانند." دهها سوال از خودمان می پرسیم. آیا نویسنده عمدا به آن شکل نوشته بود؟ آیا نوعی به هم ریختن زبان فارسی در این نوشته تجربه می شود؟ این کار چه کارکردی دارد؟ و بخش دیگری از سوالات که می خواهد بگوید که چرا باید داستایوفسکی در برابر آن زن روسپی زانو زده باشد؟ آیا می خواهیم در حالتی بین طنز و جدی قرار بگیریم؟ آیا منظور آن است که آن زن روسپی زیر بار مردان درشت و قوی هیکل بسیار زجر کشیده است؟ آیا از خلاصه کردن کل رنج های بشری در اندازه و قد و قواره آن چند آلت مردانه می بایست خود را به خنده واداریم؟ چنین ترکیبات نامعین، نامتعادل، ناپایدار، گریزنده و ناآشنا حتی در عناوین هم وجود دارند. در بررسی پرونده قتل به شیوه فوکو یا در عنوانی مثل " آوار تپه ها در دیدن " کل پرونده مورد بررسی در اونه و در جاهای دیگر موقعیتی کج شده دارد. این نوع از کج شدگی در داستان باید به خوبی تشریح شود. لازم است نیروهای نگهدارنده متن مورد دقت قرار گیرد. وقتی جمله ای مثل " جیغ او باران و شهر و ویرانی را ناگهان از من ربود. " ص.66 یا " درخت هفتمی و هفت چشمه جوشان در کنارش. هشتمی یعنی معنی بلندی " ص.104 خوانده می شود، فضای خواندن یعنی تجربه ای که خواننده با متن و خودش در ذهن می گذراند، کج می شود و مدام سوالاتی نامرتب به ذهن وارد می شود: آیا نویسنده قصد دارد به زور و اجبار و مصرانه دروغی را به جای راستی قرار دهد؟ من می دانم که حوزه دروغ در داستان وسیع و گسترده است و هر کاری می تواند انجام دهد اما چرا به این شکل؟ آیا می توانم شکلی را که اشاره کردم تشریح کنم؟ آیا می توانم این داستان ها را مرموز و عجیب قلمداد کنم؟ آیا حوصله دارم که کتاب را
ادامه دهم؟ چرا اصلا این طوری ست؟ چرا ساده نیست؟ آیا من خواننده ای خسته و تنبل هستم؟ آیا زمان خواب است و من باید بخوابم؟ چرا در این داستان تا این اندازه همه چیز درهم و برهم شده است؟ حتی جاهایی که به زیبایی و قدرت و با وضوحی ملموس روایاتی گفته می شود در درونش اتفاقی ناآشنا و نامتعادل وجود دارد. خواننده با همین سوال ها به دست هایش دست بند می زند او در نهایت خود را محکوم می کند یا در بهترین حالت کتاب را رها کرده و نویسنده را فحش می دهد و خواننده ای عمومی که از سر تصادف به این کتاب رسیده است آن را تنها ورق می زند، بیشتر از این نمی تواند وارد شود. اینها از بعدی امتیازاتی منفی است و از جهتی دیگر بستری برای پژوهش. ذهن نویسنده " . . . آدمیان که در . . . " ذهنی نامطمئن است. نمی توان به گفته آن مثل ترکی " ایپینین اوستونه اودون ییغاسان " در هر جایی که اندکی خوب می شود به سرعت بدجور کج می کند به هم می ریزد و خراب می کند. این خرابی ها قابل اثبات نیستند، تنها به آن سبب این صفت را می پذیرند که مقایسه می شوند.
" . . . آدمیان که در . . . " در این متن مستقل و در خود و برای خود بررسی نشد. هم اکنون می توان به این اندیشید که آیا این متن می تواند استقلال داشته باشد؟ در دیدی کلی هیچ متنی مستقل نیست به همان شکل که روایات و داستانهای داخل کتاب " . . . آدمیان که در . . . " در همدیگر فرورفته و همدیگر را می جنبانند، متون حاضر درجهان و حتی آنها که فردا و پس فردا تولید خواهند شد همگی در همدیگر فرورفته و از همدیگر تاثیر می گیرند. چیزی که این کتاب را از محدوده های دیگر جدا کرده و به یک طبقه مختص به خود فرو می برد تنها امر کنار گذاشتن است. اگر تا چند ساعت پیش عبارت "کنار گذاشتن کاری" را به تنبلی، بی ثمری، خستگی یا دیگر افعال و صفات بازدارنده و با انرژی های منفی مرتبط می دانستیم، بعد از خواندن این کتاب می توانیم بفهمیم که این متن به سبب ویژگی مختص به خود ترکیبات اش است که کنار گذاشته می شود. متنی که به انقلاب فرانسه، به 1917 روسیه و به بلبشوی 1357 ایران مرتبط باشد نمی تواند کنارگذاشته شود. آنها چیزهایی دیگر را با خود به متن می آورند، چیزهایی که در متن آن وقایع بوده اند و ممکن است در کتاب نوشته نشده باشند این واژه های مرتبط هستند که مثل یک موتور جست وجو بزرگ ترین و حجیم ترین مطالب را در رأس نتیجه جست وجو قرار می دهند. اما اگر بتوان طوری نوشت که ارتباطات معین شده، حتی اگر دقیق باشند، پاره شده و قطع شوند به نتیجه ای می رسیم که مثل یک ماهی در یک رودخانه نتوان در مشت گرفت، به سرعت لیز می خورند و در می روند، تنها هیجان بازی و در آب بودن، هیجان شکار، هیجان برخورد با یک موجود زنده است که مردی را در رودخانه به چالش وا می دارد و الا با تقلایی کمتر می تواند از یک ماهی فروش، طعام مطلوب اش را بگیرد و اکنون نیز خواننده اگر روی سطور " ...آدمیان که در..." می ایستد تنها به لحاظ نوع کاری است که این متن بر روی مغز انجام می دهد اگر کسی طالب این نوع از فعالیت ویژه باشد سطور را نیز پشت سرهم خواهد خواند و حتی گهگاه ورق ها را برگردانده و به پشت سر نیز نگاه خواهد کرد. اما اگر مشتاق و هیجان زدۀ این نوع از بازی های عبث نیستیم باید توصیه دوستانه ای را بپذیریم و مواظب پانزده هزار ریال خود باشیم. اما اگر کسی ویژگی واقعیت را در ترتیب داستان- زندگی دریافته باشد و نه در روال زندگی- داستان، به چموشی یک گربۀ وحشی در این متن جاری می شود و با تمامی تصاویر دلفریب، مرموز، جذاب و دیدنی آن و با تمامی نت های غریب و گوش نوازش همدم و همراه خواهد بود. اگر کسی هرزگی جهان را دریافته باشد و فضای روانی زیستن را متوجه شده و به رگ هایش اسنف کرده باشد، می تواند مثل شخصیت های "...آدمیان که در..." به تندی کتاب را خوانده و به سرعت در رود.
" داستان های این مجموعه ، واقعیات حیات ازلی و ابدی انسان در طبیعت است، در قطعه - قطعه زمان و مکان که، آن اجزا با کنار هم ایستادن، آفریده اند. لیکن فهم آن ها دشوار است. چرا که « بعضی در جایی و زمانی بوده اند که از سر قدمت از دایره حافظه آدمی، خیلی دور شده اند. بعضی دیگر آن قدر در آینده اند که در وسعت یقین او نمی آیند." صص 31و32
هر چند خواندن این داستان ها حتی به تأیید نویسنده، با دشواری و خستگی همراه است اما در بسیاری از مناطقِ کتاب به روایات، توصیفات و
ترکیب بندی های عالی می رسیم و اوج این مَرغزارهای دل انگیز در گزارش از زمستان اردبیل است. تمامی این بخش خوب و به دقت چیده
شده است و بسیار برانگیزاننده و ترغیب کننده برای ساختن تصاویری در نوع فیلم هستند. آنجا داستان کامل و مستقل رخ داده است. از این نوع قطعات در کل کتاب بسیار می توان پیدا کرد. کنار هم گذاری این قطعات برای ذهن بسیار بعید می آید که کسی بتواند آنها را در جعبه ای بسته و به هم دیگر جوش بزند. اگر چه نویسنده این کار را انجام داده است، اما نپخته. چندان مطلوب و خوشایند نیست و درنهایت کتاب از خود همان رنگ ها ی مستقل را در ذهن جا می گذارد تا آن خط محکم و سفت و طویل را که از ابتدا تا انتها به زعم کتاب کشیده شده باشد .
از این کتاب چه نتایجی می گیریم؟
اولین نتیجه آن است که تمامی تضادها امکان هم جوشی دارند. نوعی از دموکراسی خوشایند و مطلوب و برای ما ملت همیشه منکوب اتوپیایی ترین حالت زیست در این کتاب تدریس می شود. حیات طوری است که تمامی حالات را می تواند در خودش به هر صورتی به ما نشان دهد ما در دو حالت ممزوج قرار خواهیم داشت یا ناظریم یا بازیگر واقعه. کتاب " . . . آدمیان که در . . . " شخصیت هایش را در هر دو حال قرار می دهد یعنی همزمان هم ناظر می شوند و هم در قلب ماجرا بازیگر اصلی می شوند. آنها می میرند و به مرگ خود نظاره می کنند. با مادر خود هم آغوشی می کند و خودش را همچون فرزندی که به آغوش پدرش فرو می رود در بغل می گیرد. حتی با اشاره ای که به ضمایر می کند و می گوید:" آقای بورخس، ضمیر ما در داستان هایی که من می نویسم ضمیری است حتی خلاصه تر از ضمیر من. گسترش این ضمیررا به من نشان بدهید. " ص.94 به نوعی داستانی می آفریند که درهمه، در همگان، برای همه و برای همگان رخ می دهد و با این حال همگی از آن من می شود. شاید اشاره مستقیم به چنین معانی ای در داستان کمی ناخوشایند باشد اما واقعه رخ داده و کتاب نوشته شده است و نمی توان دستور داد که بهتر بود یا باید چنین نمی بود. تنها می توان گفت که مزخرف است، هرزه است، آشغال است و با وجود همین عبارات نیز کتابی است که روالی از تغییرات مکان ها و زمان ها را به نمایش می گذارد. ساکن نیست، گفتار دارد، پشت پرده دارد، پیش زمینه و همچنین دنباله دارد. شاید باشند افرادی که نویسنده را پرکار، پرنویس و با این حال در سطح و خالی از اندیشه بدانند اما آنها صرفا کسانی هستند که قومیت شان مستقیما به ایستایی ازلی مرتبط می شود و تا هزاران سال دیگر آنها تنها ایستاده اند و کلام شان نیز تنها در حد همین به ناله های ابلهانه است. آنها هنوز نمی دانند که دانایی امری نیست که مثل سیب زمینی حضوری سفت یا نرم یا گندیده یا سرخ شده و خوشمزه ای داشته باشد، دانایی را باید به همان سختی کوه کندن با نک سوزن، از درون زندگی کند و بیرون کشید. جنب و جوش این رمان در ذهن قالاخ های بسیاری این اندیشه را تولید خواهد کرد. اگر به دنبال کتابی پرملات از خردورزی بوده ایم یا باید جمعه ها از کنار خیابان نوشته های تولستوی را پیدا کنیم یا به دنبال نوشته هایی شبیه گرگ بیابان باشیم. هرچند این نوع از نوشته ها روزگاری گونی گونی نامه به خانه هرمان هسه می رساند اما اکنون روزگار چانه کوبی های بی مصرف نیست. ما به نوع پژوهش نیاز نداریم بلکه باید روش تحقیق یاد بگیریم. هر هرزگی، هر جنبشی، هر فحشی، هر قتلی و هر ذره ای امکانات پژوهش پذیری دارد که باید کشف و اجرا شود. آنان که نویسنده را به سطحی نگاری و بی اندیشگی متهم می کنند، روش های دریافت معانی را گم کرده اند و بیشتر مشتاق هستند تا با نمادگرایی هایی مثل فیلم چشمان کاملا بسته یا با سکون و سکوتی مثل فیلم آرامش در حضور دیگران به اندیشه، خرد، تعقل و نهاد معانی دست یابند. تمامی تاریخ عرفان بازی این خاک پر است از نماد و سکوت، و چه بسیارند افرادی که به تبع همان نگاه تاریخی سکس و فلسفه را می سازند، آیا کسی آن فیلم را در خانه نگه داشته است؟ به اطمینان می توان گفت که نیم ساعت بعد از خرید فیلم، کنار پوست سیب زمینی و گوجه فرنگی سی دی ها را به سطل آشغال فرستاده اند. زیرا نمی توان به جای دیگران خجالت کشید. چنین رسمی نطفه های اولیه استبدادی مقتدر و قدرتمند را در محیطی با دمای مناسب پرورش می دهد. نوشتن برای آن نیست که اعلامیه و مانیفستی بدون بردار زمان برای بشریت ارائه دهد یا امضا کند. نوشتن چیزی در همسایگی روزنامه ها است. این انتظار نگارنده نیست بلکه تجربه ای است که کتابخانه
به ما می دهد، نتیجه ای است که از مرور اوراق داخل قفسه ها به دست می آوریم. هر چند ما قصد جا به جا کردن این نتیجه با آن چیزی را
داریم که دلمان می خواسته است اما به هر حال نتیجه همین است، همین و نه ذره ای بیشتر. شاید این بخش از چالش آدمی گزارش می دهد که با شکست مواجه شده است شاید اخطارهایی است که می خواهد بگوید: ننویسید ننویسید شما در محدوده عبث مطلق هستید. اما بهتر آن بود که این محدوده را با همان تابلوهایی که نویسندگان اش بر ورودی آن نصب کرده بودند، می شناختیم. فضای عبث تمامی ایدئولوژی ها را می پذیرد، حتی اصرارها را نیز تایید می کند، اما از نگرش نردبانی و پله ای پرهیز می کند. در این نگرش چنین نیست که با ساختن مراتب کمتر و بیشتر، فروتر و فراتر، پایین تر و بالاتر، اندیشه دموکراتیک را قلع و قمع کنیم. همه چیز در سطح قرار گرفته اند. همه چیز همسایه اند. آنها به قصد زیستن کنار هم ایستاده اند و در این دشت صاف تنها چیزی که لازم است تفاهم و درخواست تحمل است.
نتیجه دیگر که بیشتر به یک خصیصه شبیه است این است که نویسنده " . . . آدمیان که در . . . " بسته ای را تولید کرده است که دسته ندارد، سنگین است و نمی توان آن را از جایی گرفت و بلند کرد، از نرگس، از بورخس، از مظاهر شهامت، کدام یک فک و گوش یا دست خود را به دست خواننده می دهند؟ تقریبا همه از دست گریخته اند. بسته را باز کرده ایم و بسیاری قطعات پریده اند. در مقام داستان نویسی این کار خوب نیست و این کار نتوانسته است کاری عالی را نتیجه دهد. اما به هر حال ساخت و تولید همین ویژگی گریزان اجزاء نیز بی حکمت نبوده است. هر چند که بسیاری از بخش ها از دست نویسنده در رفته اند یا شاید نویسنده در آن حوزه ها ناتوان است اما نتیجه نهایی متد ساخت و تولید یک جامعه از آب و آتش یا از آتش و باد را تشریح و توضیح می دهد. پس اگر مراکز قدرت اندکی واپاشی را بپذیرند ما نیز می توانیم امیدوار باشیم که در این جغرافیا امکان چند لحظه تنفس وجود خواهد داشت. نوع زیست و شبکه زندگی چنان است که این امکان را ارزانی می دارد. جهان در وضعیت خام خود حتی اگر وحشی باشد بسیار دموکراتیک است. پذیرا و فهیم و حتی می تواند بفهمد که به هنگام خواب آدم را طوری نکُشد که از خواب بپریم، چنان می کُشد که دیگر بیدار نمی شویم، مودب و صمیمی.
نتیجه دیگر این است که در تولید یک داستان همواره جاهای خالی نادیدنی تر هستند نسبت به مناطق زاید. شاید دلیل این مسئله آن است که بخش های خالی را نویسنده متوجه می شود اما بازوهای زاید را خواننده در می یابد. پس نویسنده و خواننده باید باهم ترکیب شوند تا داستان استقامتی مطلوب به دست آورد. گریزان بودن از خواننده یا طبقه بندی آنها به حرفه ای و عادی و بی تفاوت، گزاره ها را کج و داستان را سیستمی پویا از اشتباه و خطا می کند، و می دانیم که تنها روشنفکرانی از نوع هرزه گرد هستند که عاشق فضاهای خطا و اشتباهند. این عشق به لحاظ یک خطای قدیمی تولید شده است. کار سازمانی روشنفکران طوری معین شده است که می خواسته اند زیر ساتورهای تیز و خونین حکومت سنگهایی آذرین بگذارند. آنها متوجه شده بودند که حکومت کلام خود را در سطوح عمومی جاری کرده و شاخص ضربه های خونین خود را از سطوح همگانی به دست می آورد. این نتیجه گیری به روشنفکران این معرفت را اعطا کرده یا بهتر است بگوییم بر اساس این نتیجه گیری روشنفکران به این معرفت دست یافته اندکه برای مبارزه با حکومت باید از سطوح عمومی خارج شویم، یا فراتر رفت یا فروتر و به چاغو، بمب، مسلسل، کلت وهزاران وسیله مرگ آور متوسل شد. اما در کل باید از سطح عمومی دور شد. این گریز از سطح عمومی یعنی اعتراض به تمام آن چیزهایی که حکومت آنها را درست و دقیق و میزان می داند. پس اگر جریان روشنفکری این وضعیت را خطا بداند در آن صورت سطوح فراتر یا فروتر از آن سطح را حاوی گزاره های درست خواهد دانست و در کل ما هیچ شاخص مطمئنی برای ارزش گذاری گزاره نداریم. این داستان باقی ست و در همه معارف وارد شده است در سالن های تئاتر، در گالری های نقاشی، در کتاب های شعر و داستان و حتی در برنامه ریزی های اقتصادی؛ روشنفکر در وضعیت آنتی حکومت یا آنتی ساتور قرار می گیرد و این خروج و در کل تمامی برنامه های مبارزاتی همواره فضولاتی نیز داشته اند. وقتی مارکوزه خروج از وضعیت فعلی را، به مقدار یک قدم پیشنهاد داد بسیاری از دانشجویان در سال 1968 یک قدم را صدویک قدم خواندند. یا زمانی که در اوایل قرن قبلی هنر نقاشی از خطوط آشنا و معین و ملموس به گستره های ادراک وارد شد، بودند افرادی که بسیار رفتند. طوری که روی بوم هیچ چیزی نبود. آنها بسیار بدجور
یا ناجور به حوزه ادراک وارد شده بودند. منظور از این سطور که زاید نیز نوشته شدند ، این است که باید در حوزه های تخیل اندکی
آهستگی را رعایت کرد. زیرا ادبیات تا تلورانسی خاص را می پذیرد و بیشتر از آن را نمی تواند و نمی خواهد امضا کند. اگر تخیل بسیار شلنگ انداز شد کار بد می شود. گهگاه برای درمان این نوع از شلنگ اندازی ها داروهایی پیشنهاد شده است. مثلا توسل به طنز یا ورود به تراژدی های عظیم که کمترین قطعات شان جهانی ست که بر نگین انگشتر نشسته است.
واژه ها بنا به آنکه خودشان پیر هستند همیشه با پیرها همنشین می شوند آنها از جوانانی که سوار یک شیشه نوشابه به فضا می روند چندان خوششان نمی آید. تنها اگر حوصله ای داشته باشند از دور به بازیگوشی های آنها نگاه می کنند و مطمئن باشیم که هیچ گاه هم چیزی نمی گویند که ما را منع کنند یا خجالت زده شویم. متن هایی که سنگینی و متانت و فخامت و در کل پیرینگی هستی را حتی قطره ای توصیف کرده اند به نیکی و در سطحی فخیم با جهان صحبت کرده اند و ارواح صبورانه چشمانشان را بسته و آنها را به قلب شان فشرده اند.
نتیجه دیگری که از کتاب " . . . آدمیان که در . . . " می توان به دست آورد آن است که هنوز هم سرزمین ما سرزمین نوشتن نیست هر چند بسیار نویسنده، بسیار رقصنده، بسیار شاعر و بسیار چیزهای دیگر داشته باشیم اما در برآیند کلی هیچ چیزی نداریم، صداها همگی خفه هستند، همه خاموش هستند، حرفی نمی زنند، حتی اگر حرفی دارند نمی گویند یا آنکه قبل از خواندن اثر در موردش مفصل فحش می زایند و دانه دانه به نخ می بندند و از گردن نویسنده می آویزند. این نوع از رفتار خوب نبوده و خوب نخواهد بود. حالا خوبی وبدی هر قدر هم کج شده باشد و صرفا نامعلوم بنماید اما باز هم می توان از آنها استفاده کرد. یکی از دلایل عمده وجود چنین وضعیتی شبکه غلط فرهنگی است که به سبب سیاست های کوبنده حکومت ها ایجاد شده است و دلایل دیگر به ماهیت فرهنگی این قوم برمی گردد. حتی اگر آن چند سطر را نیز اگر می نویسیم انگار به طور ناخود آگاه سفارش گرفته ایم. حرف ها حرف ما نیست و کارها در ما و برای ما نیست. گزارش های ارائه شده از این وضعیت ها نیز به جای آنکه افراد را مسئول و فعال کند بیشتر سبب تمسخرخودمان توسط خودمان می شود. همین است که انتهای تمامی صحبت هایی که در مورد ادبیات است به خنده ها و جک ها می رسد. باشاد که خداوند این شادی را از ما نگیراد.
-
م.ر.فریدی