چهارشنبه
آوازهاي مُرقــّع مرگ/بخش نخست
(داستان بلند)
فریاد ناصری
-
-
فسل اول

1)

دستش را از كناره‌ي زنگ برداشت، زنگ را برداشت، پشت دستش را به در نشان داد و از ميان نگين انگشترش و در صدايي برخاست. تا درروي خوش نشان دهد، ماشيني تند گذشت، درخت‌ها دويدند، تير برق‌ها، سنگ‌ها، خارها، كوه‌ها، دشت‌ها و ياد داستاني افتاد كه در آن گله‌اي از اسب‌ها پشت شيشه‌ي ماشين دويده بودند. درخت‌هاي سرباز را توي همين دويدن‌ها نوشته بود و توي همين دويدن‌ها فهميده بود كه تير برق‌ها چقدر شبيه زندانيان و برده‌هايند پابسته و باري بر كول.
دست به جيب شلوارش زد دنبال كليد نمي‌گشت، مي‌خواست از بودن سيگار مطمئن شود، چشم‌هايش را بست و توي تاريكي ذره‌هاي ريز طلا پاشيده بودند، چشم‌هايش را باز كرد كه صحنه‌ي آن تصادف ِ فيلم فريدا تداعي نشود، شد.
عادت كرده بود به اين تداعي‌ها و از بين همين‌ها كلي حرف درمي‌آورد و از گفتن اين حرف‌ها لذت مي‌برد. براي همين دوباره به سيگار توي جيبش دست زد، وقتي كه حرف مي‌زنند سيگار حرف‌هايشان را گل مي‌اندازد و خاكستر مي‌كند، حرف زدن، لذت بردن، به اعتراف كشيده شدن؛ اصلن براي همين اعتراف‌ها پيش هم مي‌آمدند، هيچ كدام تا قبل از اين عادت به اعتراف كردن نداشتند، فكر كرد كساني كه هيچ وقت اعتراف نمي‌كنند، حتمن يك روز متهم مي‌شوند!

2)

اداي احترام به معلم در انجمن شاعران مرده

بيشتر وقت‌ها دير مي‌رفت سركلاس، بيشتر وقت‌ها نمي‌رفت و بيشتر ازهمه كلاس را تعطيل مي‌كرد .مي‌دانست ناخودآگاه دارد به نظم تحميل شده اعتراض مي‌كند، نظمي كه ديگران تعريف‌اش كرده بودند، تعريف از كلاس همين بود، مي‌خواست به شاگرد‌هايش ياد بدهد به چيزهاي تحميل شده اعتراض كنند.
مهر را دوست داشت، آبان را بيشتر، آذر را بيشترازهمه آن‌وقت آسمان لحاف برف را مي‌كشيد روي تن درخت‌ها كه باقي معاشقه را تخيل بازي كند، چون برهنه ديدن چيزي نداشت آذر درخت‌ها را تمام برهنه مي‌كرد... شاگردهاي تازه‌اش فرق مي‌كردند، محصل نبودند، آزاد بودند و اين كلمه‌ي آزاد خوشحال‌اش مي‌كرد. بين‌شان از همه جور بود، از خجالتي گرفته تا موذي از سر به‌زير تا سيگار بدست‌هاي سر كوچه، شاگردهاي قبلي‌اش مي‌آمدند گاهي سري مي‌زدند، هيچ كدام نتوانسته بودند روي ميزهاي‌شان بروند و به احترام معلم به نظم ميزهاي تحميلي پا بكوبند و اين مي‌توانست حرف چند شب آنها شود، حرف تلخ خيلي از شب‌هايشان كه او از گفتن آن‌ها لذت مي‌برد يا نمي‌دانم درد مي‌كشيد، سيگار مي‌كشيد، دراز مي‌كشيد تا بتواند به شاگردهايش نقشه كشيدن بياموزد، نقشه‌ي خانه هايي كه اگرساخته مي‌شد ديوار‌هايش شكل ديگري داشتند و پنجره‌هايش در سقف وا مي شدند!

3)

به خاطر واژه‌ي موذي و توجيه او

پدرش او را گاهي به شوخي، كه جدي‌ترين حرف‌ها در شوخي گفته مي‌شود، موذي صدا مي‌كرد. در ظاهر رفتارهايشان خيلي شبيه هم بودند، با يك تفاوت بزرگ كه دست پدرش رو شده بود، دست او نه. شايد هم فكرمي‌كرد كه دست‌اش رو نشده وگرنه چرا پدرش گاهي به شوخي موذي صداي‌اش مي‌كرد. پدرش بازي كردن بلد نبود، بازي‌هايش توي ذوق مي‌زد، او سعي مي‌كرد فكر كند كه او پدرش نيست تا ازاين نابلدي‌هاي پدرش اذيت نشود و تازه تازه داشت ياد مي‌گرفت .
زن توي ناخودآگاه پدر راه مي‌رفت و پدر بد جوري زن ناخودآگاهش را رومي‌كرد، مي‌دانست اگر يك‌روز او هم زن ناخودآگاهش را رو كند پدر ديگر هيچ وقت نمي‌گويد موذي. رو نمي‌كرد، پدر همچنان گاهي به شوخي مي‌گفت موذي. پدر از زن تنها به زن مي‌انديشيد، او به حقيقت و برايش زن سهم بزرگي ازحقيقت بود، از بالا كه نگاه مي‌كرد پدرش آدمي زن‌باره بود، هر چند كه هيچ وقت، در يك زمان چند تا زن نداشته اما واقعن او چند تا زن داشته مادر او پنجمي بود. پدر توي قانون پنج تا زن گرفته بود و توي قانون چهار تا زن را طلاق داده بود، پدر كارش خيلي قانوني بود، پدر مرد مهرباني بود!

4)

او با هدايت و شريعتي و آل احمد

شريعتي نخوانده بود اما بسكه شنيده بود مي‌شناختش، آل‌احمد را كم و بيش خوانده بود اما هدايت را دوست داشت او هرسه تايش را داشت همه جا با خودش مي‌برد و از دهان هر سه حرف مي‌زد آن‌ها هر سه با خودش چهار نفر بودند، كه به انديشيدن مي‌انديشيدند، آيه رديف مي‌كرد، جمله رديف مي‌كرد، داستان مي‌خواند او خودش اما شاعر بود، سر كلاس‌هايش زياد شعر نمي‌خواند توي فيلم‌ها خيلي ديده بود كه بچه‌ها معلم ادبيات‌شان را وقتي كه شعر مي‌خواند مسخره مي‌كنند او با شاگرد‌هايش از انديشيدن حرف مي‌زد و فكر مي‌كرد شعر هم نوعي از انديشيدن است اگر آنها بينديشند، پس روزي به شعر هم مي‌رسند و به كسي كه شعر مي‌خواند نمي‌خندند، چون شعرغم‌انگيزترين اتفاق دنيا بود. او هميشه اين حديث را با خودش زمزمه مي‌كرد كه من از دنياي شما سه چيز را دوست دارم. زن، عطر، نماز و به شوخي مي‌گفت اگر بتوانيم تنها به يك حرف پيامبر واقعن عمل كنيم، رستگار شده‌ايم، حالا من از اين سه حرف به دو تا مي‌رسم سومي پاي ديگران. او عطر مي‌زد، او نماز نمي‌خواند!

5)

شهرهاي زمستاني و خوابگاه مردگان

او هميشه سرد بود او را شهرهاي زمستاني رقم زده بودندو خوابگاه مردگان. مرده‌ها را بيشتراز زنده‌ها مي‌شناخت. زنده‌ها پشت زنده بودن‌شان پنهان مي‌شدند، مرده‌ها با مردن‌شان عيان مي‌شدندو ديگر مي‌شد ازهمه چيزشان حرف زدواسمش را چيزي گذاشت مثل تعريف خاطره. او نيز مثل تمام زنده‌ها منتظربود كسي بميرد تا بتواند، راحت درباره‌ي تمام زندگي‌اش حرف بزند. درشهرهايي كه او زيسته بود هركس كه مي‌مرد تازه باز‌خواني مي‌شد. او مي‌توانست مثل تمام زنده‌ها فيلسوفانه مرده‌ها را تقسيم بندي كند1-مرده‌هاي شهيد2-مرده‌هاي مريض3-مرده‌هاي قسمت4-مرده هاي...
در حافظه‌ي آن‌ها بيشترين تنوع را مرده‌ها داشتند و مرده‌هاي شهيد جايگاه بالاتري، هر چند شايد همه‌ي آنها به جايگاه بالاتر مرده‌هاي شهيد معتقد نبودند، اما هيچ كدام تخم اعتراف نداشتند، او مانده بود كساني كه تخم ندارند چطور زاد و ولد مي‌كنند. او تخم را واژه‌اي برابر خايه مي‌دانست اما بارمعنايي تخم در ذهن‌اش بيشتر از خايه بود چرا كه تخم مثل خايه يك‌سويه نبود، خايه تنها مردانه است اما تخم زن را نيز دارد زمين را هم.

6)

به خاطر مرده‌هاي شهيد و واژه‌ي تحميلي

جنگ راديده بود، براي هواپيما‌ها دست تكان داده بود. زماني فكرمي‌كرد سرباز يعني كسي كه دفاع مي‌كند، اما حالا فكر مي‌كند سرباز يعني كسي كه مي‌بازد. او سرباز‌هاي باخته را دوست ندارد اما هنوز هم به خاطر آن‌ها گريه مي‌كند. چشم‌هايش را بست و ياد زماني افتاد كه مامورها شهربه‌شهر و خانه‌به‌خانه دنبال سرباز‌هاي فراري مي‌گشتند. پدرش توي خانه بود و گاهي از كنار پرده‌ي پنجره سرك مي‌كشيد و كاميون ارتشي را توي خيابان مي‌ديد. بعد يكي از كساني كه پدر مي‌گفت آنها دشمن‌شان هستند، پنجره‌ي خانه‌ي آن‌ها را نشان داده بود و سربازهاي خسته آمده بودند در خانه‌شان. پدر دويده بود و از پشت بام توي حياط خلوت همسايه پريده بود و وقتي كه بين آسمان و زمين بود، شبيه قورباغه‌ها شده بود وقت پريدن. چشم‌هايش را باز كرد و خنديد، هنوز مي‌توانست صداي قورباغه‌هايي كه به جنگ وادارشان مي‌كردند را توي ذهن‌اش بشنود و صداي مادرش را كه ترسيده با سربازها حرف مي‌زد!

7)

لذت اعتراف درخود اعتراف نيست. در روايتي‌ست كه واقعه را مي‌سازد، واقعه‌ي روايت را و يا روايتي كه واقعه‌ي اعتراف را. بهر‌حال بيرون ريختن گه و پيس درون و گاهي غنچه‌اي اگرباشد، لطفي ندارد مگراين‌كه بداني چطور بيرون بريزي و بهترين روايت‌ها، روايت خواب‌هايي‌ست كه مي‌بينيم. چيزي ديده‌ايم، چيزي يادمان مانده كه خيلي با آن چيزي كه ديده‌ايم فرق مي‌كند. بعد كه مي‌خواهيم تعريف كنيم چيزي هم ازخودمان اضافه مي‌كنيم، تازه براي همه هم يك جور تعريف‌اش نمي‌كنيم. آدم‌ها رامي‌شناسيم واز تعبيرهاي‌شان خبر داريم.
با نمي‌دانم و يك چيزي شبيه به اين و انگار فلان‌جا بود و فلاني بود، اما نبود. چيزي را تعريف مي‌كنيم كه دقيقن در همان حين تعريف مي سازيم‌اش، تازه وقتي هم كه سعي مي‌كنيم چيزي به جز آن چيزي كه ديده‌ايم نگوئيم، چون دروغ چسباندن به روح گناه بزرگي‌ست، آنچه كه در يادمان مانده را تعريف مي‌كنيم، كه بازهم خود آن چيزي كه ديده‌ايم نيست. خيلي وقت‌ها هم ازترس زير سوال رفتن خواب‌مان راعوض مي‌كنيم، مبادا بگويند فلاني استغفار كن بار گناه داري يا نمي‌دانم با شيطان دست به يكي كرده‌اي و از اين حرف‌ها، مثل آن پيرمردي كه خواب ديد الاغ همسايه‌اش را سوار شده، با ميخ و طناب الاغ خودش دارد پاي الاغ همسايه رامي‌بندد و ميخ‌اش را مي‌كوبد توي زمين همسايه‌ي ديگر. بعد ملاي مسجدشان گفت"آن همسايه‌اي كه الاغش را سوار شده‌اي سبب مي‌شود تا با آن يكي همسايه كه ميخ‌ات را توي زمين‌اش كوبيده‌اي وصلت كني" و معلوم نشد پس چرا پاي خر همسايه را بست و اصلن هم نپرسيد.

7الف)

آن شب كه داشت پريدن پدرش را تعريف مي‌كرد و ياد شباهت پدرش افتاده بود توي هوا با پريدن قورباغه‌ها، همين كه ديد روايت‌اش به دل مخاطب‌اش نچسبيده شروع كرد به تلواسه تا درست كند كه يكهو آمد، چند لحظه با خودش كلنجار رفت كه بگويم، نگويم و توي خودش مي‌گفت نمي‌گويم، آخر مگر تو مسلمان نيستي، آدم شو، علي توي كجاي نهج البلاغه‌اش گفته دنيا جايگاه صدق و راستي است. بعد مي‌گفت راست بودن قصه در دروغ بودن آن است و البته با اين‌كار، از مصادره‌ي مطلوب‌اش از جمله‌ي فخرالدين عراقي كه"راستي ابرو در كجيست" توي كون‌اش عروسي بود. آخرش گفت: بچه كه بوديم دو تا قورباغه مي‌گذاشتيم روبروي هم با چوب مي‌زديم توي سرشان آنقدر كه عصباني شوند و بپرند سر و كول هم و بجنگند. چند ثانيه بعد مي‌خواست بگويد كه دروغ گفته، اصلن اين كار را نكرده اند، بعد ياد جمله‌ي يونگ نامسلمان افتاد كه دروغ گفتن بهتر از دروغين زيستن است.
سيگاري روشن كرد و عقب كشيد، فكر كرد الان روز محشر است و بايد توضيحي براي دروغ گفتن‌هايش بياورد راست رفت سمت ميزقاضي، سينه‌اش را از گرد و غبار ميليون ساله تكاند و براي رد گم كردن گفت: بسم الحق و ادامه داد:اي خداي بزرگ، من هر چه مي‌گفتم براي مخاطب‌ام حقيقت روايت‌ام بود، بعد انگار كه با خودش حرف بزند، اصلن همين جنگ دادن قورباغه‌ها را آن‌قدر هم بيراه نگفته‌ام انگار. انگار بود يك‌جايي خوانده بودم، شنيده بودم. بود واقعن بود.ها، يك‌بار توي كارتون ديده بودم پس بود، تازه نيت من خير بود مي‌خواستم چيزي بسازم كه به پريدن پدرم معنا بدهم و اگر مخاطب‌ام دقت مي‌كرد، اين اتفاق افتاده بود و اين همان احسان به والدين است كه خيلي هم سفارش شده.
7ب)
سر جبهه نرفتن پدرش خيلي اذيت مي‌شد، بگذار قبل از هر چيز بگويم، جبهه اسم اسلامي و صميمي همان‌جايي بود كه آدم‌ها روي هم تفنگ مي‌كشيدند و اسم انديشمندانه‌اش جنگ تحميلي، يعني كه به ما تحميل كرده‌اند. داشتم مي‌گفتم سر جبهه نرفتن پدرش خيلي اذيت مي‌شد، چند بار به شوخي گفته بود تو هم مي‌رفتي و سرعمليات توي تاريكي در مي‌رفتي، خلاصه مي‌شد بيفتي روي جعبه‌ي مهماتي، تخته‌اي، چيزي، كه يك‌جاي تو هم ميخي برود، الان كرور كرور حقوق مي‌گرفتي.اما مهم‌تر از همه اين بود كه بفهمد واقعن پدرش از ترس نرفته يا اين‌كه مي‌گويد، به وجودش توي همين جا احتياج بيشتري بوده درست مي‌گويد، بعد از چند وقت آزگار غوطه خوردن در بحر عميق انديشه با خودش گفت يافتم و دوست داشت پيراهن‌اش را دربياورد، شلوارش را هم بكشد پائين كه يافتن‌اش شكل اصيل‌تري بگيرد. اما اين‌ها كه مهم نبود، مهم همان چيزي بود كه يافته بود، اگرچند تا آدم درست و حسابي بروند جبهه ديگر لازم نيست همه‌ي آدم‌هاي زپرتي راهم جمع كنند، ببرند آنجا، مگر وقتي كه مثلن بلد نيستند، مين خنثي كنند.
البته توي رسائل مختلف اقوال مختلف مي‌شد اما كليت‌اش همين بود، بعد تازه حديثي هم پيدا كرده بود از معصوم عليه السلامي كه كار بهترين جهاد است و اينها خيال‌اش را راحت كرده بودند، كه فرار پدرش از قرار خيلي‌ها بهتر بوده اصلن كسي كه به فكر زن و بچه‌اش نباشد چطور مي‌تواند، به فكر زن و بچه‌ي مردم باشد. و با خودش گفت: همه‌ي آن آدم‌هايي كه فكر مي‌كنند، پدرم ترسو بوده، آدم‌هاي ديوثي‌اند كه نان آدم كشتن‌شان را مي‌خورند، البته بلا نسبت مخاطبان خودم كه گول روايت‌هاي قبلي‌ام را خورده اند.


8)

پيرمردي كه خواب الاغ همسايه و ميخ خودش را ديده بود، توي دلش هر روز به همسايه‌ي صاحب الاغ و ملاي مسجد و همسايه‌ي صاحب زمين مي‌خنديد.

به دست‌هايي حنايي زن كه نگاه مي‌كرد دلش آتش مي‌گرفت گاهي از پشت بام مي‌آمد و زنش را صدا مي‌زد كه اوهوي!ننه بهمان، بعد مي‌آمد پائين و چيزي مي‌داد و چيزي مي‌گرفت و بين اين دو تا چيز آن‌قدر فك مي‌زد كه پيرمرد فكر مي‌كرد اين فك را بايد همان با ميخ كوبيدن يك جا نگه‌اش داشت. از پله‌ها ي نردبان كه پائين مي‌آمد سينه‌هايش هي توي پيرهن‌اش مي‌رقصيد، بالا هم كه مي‌رفت دل پير مرد به چوپي مي‌افتاد، آخرش هم توي انبار كاه و يونجه‌ها كار خودش را كرد و هي همش فكر مي‌كرد، كوبيدن ميخ را كدام حيوان به انسان آموخت، چون اين‌طور كه بوش‌مي‌آيد، آدميزاده چيزي بارش نبوده، كلاغ و الاغ و هر چه حيوان و ميوان بوده جمع شدند به آدم امي آموخته‌اند كه بايد چكار كند.
خودش هم نمي‌دانست چرا بايد دنبال اين بگردد كه كوبيدن ميخ را كدام جانور ياد بشر داد، تسبيح‌اش را درآورد، دانه دانه توي دست‌اش گِر مي‌داد و لب مي‌جنباند، غروب كه سر كوچه با بقيه‌ي الدنگ‌هاي خرفت مثل خودش نشسته بود، با يك دست تسبيح‌اش را گِر مي داد و با دست ديگر تخم‌هايش را توي خشتك‌اش. توي دلش به چشم‌هاي وق زده‌ي زن همسايه فكر مي‌كرد و فك‌اش همين طور داشت مي‌جنبيد كه"همه‌ي اعضا زنا دارند، اين همه پاي منبر مي‌نشينيد، چرا حواستان را جمع نمي‌كنيد دو كلام حرف ياد بگيريد كه سر پل با آن خيال‌تان راحت باشد، البته خدا ارحم الراحمين است".


9)

حتمن باز هم اين عوضي يبس رفته مستراح، كه هر چه در مي‌زند نمي‌آيد، به خودش خنديد از هر چه در مي‌زند، من كه تازه آمده‌ام وچند تقه بيشتر كه از اين در بلند نكرده‌ام، بسته‌ي سيگار را از جيب‌اش درآورد، همان چند تقه هم از سرش زيادتر است. ولنگارانه سيگاري گذاشت كنج لب‌هايش و جمله‌اي كه سال‌هاست در خودش به متني تبديل كرده به رقصيدن افتاد توي سرش"تنها عرق خوردن مثل تنها مردن است"سيگار هم با عرق فرق زيادي ندارد. راستي اگر آن عوضي توي مستراح بيفتد و بميرد چه؟ مگر يكبار توي مستراح مردن آن پيرمرد تنبان پوش را نديده بود .
غروب‌ها مي‌رفت از خانه‌ي آنها شير و ماست مي‌گرفت و هميشه بعد از آن جمعه‌اي كه حالا يادش نيست خودش ساخته بود، يا واقعن اتفاق افتاده بود، كه پيرمرد تنبان پوش توي صف فشرده‌ي جلويي، وقت ركوع نماز جمعه گوزيده بود، هر وقت كه مي ديدش خنده‌اش مي‌گرفت .آن روز هم در را كه زد، پير مرد نفس زنان در را باز كرد و زن‌اش را صدا كرد و خودش رفت توي مستراح پشت در، زن‌اش آمد و سطل را از دست‌اش گرفت و رفت. همين كه رفت از توي مستراح صداي افتادن آفتابه آمد و شرشر آب و خر ِخر نفس. بعد ديگر هيچ صدايي نيامد و زن آمد سطل را پر از شير داد دست‌اش و رفت. سرد بود. راه افتاد، مثل هميشه جاي دسته‌ي سطل روي انگشت‌هاش كبود مي‌شد وترانه‌هاي نصفه نيمه و خود ساخته‌اش روي لب‌هاش. خانه كه رسيد ديد مادرش به كسي آن‌ور تلفن مي‌گويد"خدا مرگم بده" و گونه‌هايش مي‌لرزد و به خودش كه آمد ديد گونه‌هايش مي‌لرزد و سيگارش روي لب‌هايش تمام شده، دوباره انگشترش را روي گونه‌ي در سُراند.

10)

پيرمرد ديد حالا وقت‌اش است، تا تنور داغ است بايد نان را چسباند."بله آقا جان، همه‌ي اعضا زنا دارند، زناي چشم، زنا‌ي گوش، پا..."، توي دل‌اش گفت ولي فقط مال آن‌جاست"...همه اعضا را بايد نگه داشت، غيبت نباشد اين مردك كه از طرف غروب با ما همسايه است، چشم‌اش را اصلن نگه نمي‌دارد، براي همين ديده‌ايد كه نه خودم زياد خوش و بشي دارم نه مي‌گذارم ننه بهمان رفت وآمد كند با زنش ."
بقيه ي پيرمردها همانطور كه تسبيح‌هايشان را گر مي‌دادند و تخم‌هايشان را و لب مي‌زدند، همه آهسته گفتند"آدم اينقدر عوضي!"و اصلن معلوم نشد به كي مي‌گفتند به راوي، به همسايه ... ولي گفتند. پيرمرد آهي كشيد و زير چشمي توي چشم بقيه نگاه كرد و گفت"خدا از سر تقصيرات‌مان بگذرد، اما زن فلان همسايه‌مان زياد به خانه‌شان رفت و آمد دارد"، ديد كه چشم‌هايشان چطور شد و شيطان را ديد كه چطور به قهقهه افتاد توي جلد همه شان و غيظي انگشت‌هاي دست‌شان را گرفت و يكي دانه‌هاي تسبيح را فشار مي داد و يكي تخم‌هايش را.
پيرمرد بلند شد"بايد بروم خانه"، كمي پاهايش را ماليد و راه افتاد، "بفرمائيد منزل"، در جواب‌اش صداها بالا و پائين، تلخ و شيرين بلند شد. توي دل‌اش باز هم خنديد، به ملاي مسجد و همسايه‌ي صاحب الاغ و همسايه‌اي كه ميخ‌اش را كوبيده بود توي زمين‌اش.

11)

از اين پير مردهايي كه تو روايت‌هايش آمده بودند خسته بود. ازطرفي واژه‌ي دشمن و دلهره‌ي مرگي كه از چند روايت قبلي با او آمده بودند، كم مانده بود كه توي كلاف دروغ بافي‌اش گره‌هاي ناجور بيندازند. تو سكوتش دلهره‌ي مرگ و دشمني بالا مي‌آمدند و تو تعريف‌هايش پيرمردها، دوست داشت برگردد به آن روزهايي كه بلد نبود اعتراف كند، يعني بلد كه بود اما نمي‌كرد. نمي‌دانست كسي كه دارد براي‌اش اعتراف مي‌كند، با اعتراف‌هايش چكارخواهد كرد و اين خيلي ترسانده بودش، همه‌ي آدم‌ها مي‌توانند به يك چشم بر‌هم زدني دشمن شوند و به يك چشم برهم زدني دوست و هر چه فكر مي‌كرد، دليلي به جز منفعت در اين تغيير‌ها نمي‌ديد، ما سريك چيز باهم مي‌جنگيم، ما دشمنيم ما دوستيم.
از حماقت خودش و تمام آدم‌هاي دور و برش حالش بهم مي‌خورد، سر چيزي كه تعريف‌اش به مويي بند است، چه فلسفه‌ها‌يي كه نبافته‌اند، اعتراف به دشمن را خفت كرده‌اند و اعتراف به دوست را تسلي، همه چيز سر اين تسلي بود، اينكه يك جايي خودت را خالي كني تا خلاص شوي!


12)

شبي كه چمباتمه نشست روي صندلي و با پاهاي بغل كرده به همين مرده‌ي عوضي گفت: كجاي خودت پنهان‌اش كرده‌اي، بگذار بيايد بيرون وگرنه بد به زمين‌ات مي‌زند .فهميد، همه چيز را فهميد، يادش نيست كجا‌هاي اين قصه سيگار‌هايش را روي لب مي‌گذاشت، حرف به روبرو شدن با مرگ كشيد، مرده‌ي عوضي گفت"من فرار مي‌كنم مي‌روم توي كوچه باغ‌ها، ميان باغ‌ها زير درخت‌ها مي‌خوابم و سيبي، هلويي نرم نرم به دهان مي‌گذارم و مرگ نمي‌تواند آنجا بيايد."
او گفت"من اما نمي‌خواهم فرار كنم يا بايد مرگ با من كنار بيايد يا سرم را از شمشيرش نمي‌كشم، وقتي كه ترس را در خودت بكشي لذت مرگت را از قاتل گرفته‌اي، اينطوري نمي‌تواند تو را بكشد، مرگ در اوج ترس، معنا پيدا مي‌كند تازه آنجا هم نمي‌كشدت، هي ترس را در تو زياد مي‌كند زياد تا بيفتي به پايش كه تو را راحت كند..."
مرده‌ي عوضي ساكت نشسته بود و حرف نمي‌زد، اما ترس را مي شد ديد كه در چشم‌هايش موج مي‌زند او فكر كرد پس مرگ يقه‌ات را گرفته و مثل هميشه كه الكي مي‌خندي، باغهايت هم الكي بود، حالا مرگ شمشيرش را نشانت داده و مي‌گويد"گريه كن تا بي‌خيالت شوم"اگر بگويي كه گريه نمي‌كنم، دروغ گفته‌اي مثل سگ، چون مي‌دانم از سگ هم مي‌ترسي، اگر نه الان، اما ترسيده‌اي، دوست داشت گريه كند اما نكرد، لبخند مرده‌اي روي لب‌هاي گل بهي‌اش پاشيد!
-
سه‌شنبه
دو شعر از منوچهر دوستی
-
دایره

به روز شدم دوباره
به ساعت پنج صبح
مثل همیشه
با برپا خیز ساعت
به ساعت پنج صبح

به روز شدم
با تپش تند و ناملایم هر روزۀ قلب
با ترس همیشگی در پیش رو
و تمامی بدهی های باب روز

به روز شدم
با کلیکی بر زخم کهنۀ کم آوردن
و دویدن و دویدن تا پنج دیگر.

و نگاه کن پائیز را
که چگونه نیش زردش را نشان می دهد.
و نگاه کن مرا
که چگونه
به روز می شوم دوباره
مثل سقوط برگ.

زمانه حرفش را زده
و چاقوی از خود بیگانگی
خطش را کشیده
و من اینگونه
در دایرۀ هنوز
به روز میشوم.

-----------
-
راهی دیگر

بگذار خود را خلاص کنم
بگذار تمامی پل ها را بشکنم
بگذار فریاد آخرین را برکشم
مثل آتش
به جان مرده ای
که همچنان بدوشش می کشیم.

اینهمه پیچ
اینهمه مهره
خر مهره
ما را به کجا خواهد برد

در گرمترین روزهای زندگی
ما دیگر آفتابی را نخواهیم دید که از آن ما باشد
اگر قرارمان اینست
که سکوت را بر نبش هر سخن بکاریم
و دفتر بیماری را بگشاییم
که از ترس افتادن
نسخۀ فلج را می پیچد.

در مردن باید صرفه جویی کرد!
-
-
-
-
-
دوشنبه

شعرهایی از دكتر حميدرضارحيمى

اميد
.
به تو نگاه می کنم
آنگاه که جهان
تاريک می شود
و شکر می کنم ترا
که سبزی هنوز
که هنوز می تابی...


ويژگی
-
اين جا هر روز
فاصله می گيری
از آنچه
بوئيدنی ست
از آنچه شنيدنی ست
نرخ ارز، يعنی
نمی گذارد.
***
راستی،
بازار سهام را،
می شود آيا ـ لحظه ای تعطيل کرد
و دستی کشيد
بر سر گياهی خُرد که دارد
در اين سنگلاخ
می رويد؟


سقوط
-
ما که رسيديم
ماه افتاده بود
روی فرش
گل ها پريشان شده بودند
و بويشان را باد
برده بود


کليد را، گم کرده بود خدا
دست و پايش را نيز!
همسايه ها خبر شدند
با جارو برقی هاشان آمدند
و خُرده های ماه را
از روی فرش ها
ناشيانه روفتند...

تصوير
-
لباسم را
سخت می تکانم
و موهايم را نيز
و به پيرمردی که
در آينه است می گويم:
باد را می بينی؟
انگار خاکستر می آورد!...


فراموشی
-
...راستی،
يادم رفت بگويم
که امروز
عافيت هم
در دسترس است، اگر بخواهيد.
و شادی
پشت ديوار بلندی ست
که در همسايگی من است

***

و نيـــز ،
مشتی سکه که در آب می درخشند
آبی که هم چنان
از هستی تهی ست
و يک ماهی
که فکر می کند
کاش سکه ها را بر دارد
و برود به مک دونالد...
***
شما
نمی دانم که چه می کنيد
اما من هم چنان
به انتظار می مانم
تا ماهی
تصميم بگيرد


فکر گمشده
-
... هنوز هم
پشت پنجره ست.
***

به نظر
پرنده می آمد
و شايد هم
ماهی

درخت را گاه، به ياد می آورد
يا بانوئی، زيبا و جوان
يا سربازی
خسته و خاک آلود...
***
موج است آيا
يا چين پيشانی
يا شيار شلاق
يا اصلاً کاسه ای
که از چيزی، لبريز شده است؟
***
نمی دانم
امّا هنوز
پشت پنجره است...

با آئينه
1
سقف من بايد، آينه باشد
که از آن، مدام بر شعرم
تصوير می چکد
2
هميشه می شکند آينه
چون هرگز
دروغ نمی گويد

3
گاه تا صبح،
گوش می دهم
به صدای خيال انگيز
چکّه ی فکر
از آينه
و آينه از فکر

4
عاقبت روزی
خسته می شود
و از آينه
بيرون می آيد
آن که سال هاست
در کوچه باغ های آينه
پنهان شده است

5
بايد انديشيد، به روزی که
آينه ها
خاطراتشان را، منتشر کنند!...
6
ديريست
که آينه هم ديگر
مرا
به جا نمی آرد…


7
شعرم
گاه فروکش می کند و گاه
سر ريز می شود
اين را من
از جذر و مَدِّ آينه
حدس می زنم

8
از لب آينه بر می خيزم
تور و قلاب را بر می چينم
و نيز سبدم را، که از تصوير
لبريز شده است
9
صدای آينه می دهد دلم
وقتی که، می شکند...


یکشنبه
انتشار دو کتاب شعر، با ترجمه‌ی خسرو ناقد (آلمانی به فارسی) توسط انتشارات جهان کتاب
-
مشخصات کتاب‌ها:

شعر روزهای دلتنگی
سروده‌های شاعران شهر کافکا
ترجمه‌ خسرو ناقد
طراحی و صفحه‌آرايی باسم الرسام
انتشارات جهان کتاب
تهران ۱۳۸۷
۱۲۰۰ تومان

-
Gedichte für melancholische Tage
- Gedichte über Kafkas Stadt -
Übersetzt von Khosro Naghed
Graphiken von Basam Rasam
Verlag Jahane Ketab
Tehran 2008
-
------------------------------------
-
عاشقانه‌های عصر خشونت
اريش فريد
ترجمه‌ خسرو ناقد
طراحی و صفحه‌آرايی باسم الرسام
انتشارات جهان کتاب
تهران ۱۳۸۷
۱۲۰۰ تومان
-

-
Liebesgedichte im Zeitalter der Gewalt
Gedichte von Erich Fried
Übersetzt von Khosro Naghed
Graphiken von Basam Rasam
Verlag Jahane Ketab
Tehran 2008

-----------------------------------------
-
يکی از شعرگونه‌های دفتر "شعر روزهای دلتنگی"، نامه‌ای است از فرانتس کافکا به دوست‌اش اُسکار پولاک که خسرو ناقد آن را ترجمه و جمله‌ها را به‌صورتی ابتکاری از هم جدا کرده و در هيئت شعر در اين کتاب منتشر کرده است.
متن آلمانی نامه‌ی کافکا و ترجمه آن را در زير بخوانيد!
-
Kafkas Brief an Oskar Pollak
8. November 1903; Sonntag
-
!Lieber Oskar
,Ich bin vielleicht froh, dass Du weggefahren bist
,so froh wie die Menschen sein müssten
,wenn jemand auf den Mond kletterte
,um sie von dort aus anzusehen
,denn dieses Bewusstsein
von einer solchen Höhe und Ferne aus
,betrachtet zu werden
,gäbe den Menschen eine wenn auch winzige Sicherheit dafür
dass ihre Bewegungen und Worte und Wünsche
,nicht allzu komisch und sinnlos wären
.solange man auf den Sternwarten kein Lachen vom Monde her hört
-
نامه‌ی فرانتس کافکا به اُسکار پولاک
پراگ، يکشنبه، ۸ نوامبر ۱۹۰۳
-
اُسکار عزيز!
چقدر خوشحالم که تو به‌سفر رفتی؛
آنقدر خوشحال که آدم‌ها می‌بايد خوشحال باشند
وقتی کسی بر بام ماه می‌رود
تا از آنجا آنها را نظاره کند.
چرا که وقوف به اينکه کسی
از چنان مسافت و بلندايی
آنها را نظاره می‌کند،
اين اطمينانِ هر چند کوچک را به آنها می‌دهد
که حرکات و کلمات و آرزوهايشان
بيش از اندازه مضحک و بی‌معنا نبايد باشد،
تا زمانی که صدای قهقهه‌ای
از رصدخانه‌ی ماه شنيده نشود.
-
-
-
:Peter Zwey

Zu Wislawa Szymnborska der Augenblick-Gedichte


Der Augenblick, der neue Gedichtband der polnischen Dichterin und Nobelpreisträgerin Wislawa Szymborska bringt neue wörtliche Wunder hervor, die durch die meisterhafte Übersetzung des Karl Dedecius hindurch
..sogar uns Deutschen vernehmlich sind

Wieder bewundern wir, wie sie aus gewöhnlichen Wörtern, die uns allen wohl bekannt sind aus dem alltäglichen Gebrauch, Bedeutungen wie paradoxe
.weiße Schattenhervorbringen kann

In der Garderobe der Natur
.Sind viele Kostüme
.Das Kostüm der Sonne, der Möew, der Feldmaus

Die Verse kommen federleicht daher, originell und witzig beinah. Doch sie sidn in ihrer Bedeutung kaum ganz zu durchdenken. Alles Kleider? Von wem? Vom Schöpfer? Von der Natur? Die Seele bleibt draußen, nein? Die
:Kleiderthese wirft bange Fragen auf

,Ich hätte ich selbst sein können-doch ohne Staunen
,und das würde bedeuten
.jemand ganz anderer


Der Vers trägt plötzlich diskursive Kleider, also andere denn die der Natur,. Doch es ändert sich nichts an der Frage: woraus sind wir gemacht, worin gründen wir wirklich? Wirklichkeit ein zu großes Wort, um das es aber geht, und das dauernd umkreist wird von den empfindsamen aufgeregten stillen
.Fragen der Dichterin
Sie erinnert uns an Rilke, der wie sie glaubte, wenn die Fragen eines Tages sich vollkommen richtig stellen, enthalten sie urplötzlich alle Wege zur Antwort.

,Mir träumt die Gewißheit
.daß mich ein Verstorbener anruft

Denn es ist denkbar sogar, daß wir nichts als die Verkörperung der Gedanken bereits verstorbener Vorgänger sind. Alles ist denkbar, das macht die Unruhe in uns, deren unsichtbaren Marmor die Dichterin bearbeitet. Die
.Unruhe, aus der sie spricht und über die sie uns trösten kann

,Aus unklaren Gründen
unter unbekannten Umständen
.hörte das Ideale Sein auf, sich zu genügen


Ein schreckliches Ereignis, wann geschah es, am Ende des Ursprungs? Warum gab es bloß keine Uhr damals? Wir kennen die Gründe nicht, auf
.denen wir gehen und träumen

Warum bloß mußte es Eindrücke suchen
?In der schlechten Gesellschaft der Materie


.Fragen, die Platon als erster stellte udn die nicht mehr verstummen seither

Dichtung ist allenfalls Ersatz, Trost, Lückenbüßer für diesen Verlust der Selbstgenügsamkeit des idealen Seins. Manche sagen dafür auch Vertreibung
.aus dem Paradies, das sich mit jedem Ende einer Kindheit wiederholt

,Was nutzen ihm die Nachahmer
,die mißratenen, vom Pech verfolgten
?ohne Aussicht auf Ewigkeit


Ach ja die Kunst. Doch wenn die Verse nicht so hellwach wären , die uns keine Ausflucht gönnen, könnte man glauben, sie dienten der Selbstquälerei. Doch das Dringende der Fragen, das Andrängende darin ist die eigentliche Aktualität, die uns schmerzt und an den Fetisch „Zukunft aller Hoffnung“ kettet

:Denn

.Eine Seele hat man
Keiner hat sie unentwegt
.Und für immer


Was bitte heißt hier unentwegt? Welche Wege gibt es, auf denen die Seele
?andauernd wandeln könnte

Sie assistiert nur selten
,Bei mühsamen Tätigkeiten
-wie Möbelrücken, Kofferschleppen


sie also brachte uns auf den Geschmack der Privilegien, des Luxus und der
?zwecklosen Tätigkeit ohne den Schweiß der Materie

,Wenn unser Körper zu schmerzen beginnt
.macht sie sich heimlich davon


Zum Glück, oder könnte sie uns da nicht wenigstens helfen? Wo aber und wann zeigt sie sich, können wir da etwas mehr wissen? Endlich entlässt uns
:die Szymborska aus unserer Fragenot

,Wir können auf sie zählen
,wenn wir ganz unsicher sind
.und neugierig auf alles

Also in dem Zustand, in den uns die Gedichte der Szymborska versetzen? Gewiß., das ist diese Ungewißheit, die uns quält und wohltut, die unsere
.Begierde auf Wissen, mehr Wissen stetig steigern hilft

:Doch dann wieder der sybilisncihe Schluss

,Es sieht so aus, daß so, wie wir sie
auch sie uns
.Zu irgend etwas braucht


Es sieht alles aus wie in der Garderobe der Natur, die doch nicht einfach
.umsonst geschaffen sein kann
Diese Auskunft genügt und versetzt uns wortwörtlich sogar in ein hohes
..Vergnügen

------------------------------------------------------

Wislawa Szymborska: Augenblick / Chwila Gedichte. Polnisch und deutsch. 'Bibliothek Suhrkamp'. 11 € 80
چهارشنبه

برگردان كوتاه سروده هايي از قاسم حداد شاعر معاصر بحريني
برگردان : ستار جليل زاده
-
-
1
اعتراضات القصيدة

لا أنا ذاكرة الناس
ولا غيمة تسكن الجبل
أنا المحو المحو والتناسي
حيث ينفي هواي هواي
وأغفو على صحوة الناس
أغفو ولا أتذكر


ناسازگاري هاي شعر

نه من حافظه ي مردمم
و نه ابري بر كوه جاي مي گيرد
من محو محوم و فراموش شده
زيرا كه ،
عشقم ، عشقم را نفي مي كند
و بر بيداري مردم چرت مي زنم
چرت ،
و به ياد نمي آورم.
-
-
2
رجاء

كيف لهذا الجسد المريض أن يتحمل حبك
أليس بوسعك أن تخففي ثقل الورد
على أكتافي
فقد أنهك حبك جسدي
وأرهق الشوق المتأجج أطرافي
ساعديني
لم أعد قادراً على احتمال حب لا يرحم
ان الموجة القادمة كجبل .. ستأخذني
وأنت مينائي الوحيد
لماذا تنظرين إليّ بغرورٍ .. هكذا ؟!


خواهش
اين جسم بيمار چگونه مي تواند
عشقت را تحمل كند
آيا تو را توان آن نيست
كه از سنگيني گل بر شانه هايم بكاهي
عشقت مرا از پاي در آورده
وشور و شوق سوزانت اندامم را به ستوه.
كمكم كن
زيرا به عشقي كه ترحم ندارد ، اعتمادم نيست
و خيزاب جهنده چونان كوهي با خود مي بردم
تنها تو ساحل امن مني
پس چرا اين گونه مغرورانه مي نگريم ؟!


3

المأخوذ

يشعل الشمعة الوحيدة في البيت

يفتح باب الغرفة الليلية
التي ورثها من الأجداد
يدفع قدمه الأولى ببطء
ويدخل المكان الذي بلا ضوءٍ
يجوس بالشمعة الشاهدة باحثا عن الظلام
تنطفئ ويشعلها تنطفئ ويشعلها
الثقاب يكاد أن ينتهي ولا يجد الظلام


غافلگير

مي افروزد ، تك شمع خانه را
باز مي كند ، اتاق تاريكي را ،
كه ميراث نياكانش بوده
آرام برمي دارد گام نخست را
پا مي گذارد به جايي كه تاريك است
و با شمع روشن ،
كنكاشانه جست و جو مي كند زمين را
خاموش مي شود شمع ،
روشن مي كندش
خاموش ... روشن ...
كبريت دارد تمام مي شود
و تاريكي را پيدا نمي كند .


4

الهث

ألهثُ . كالسهم خلف الهدف
ألهث . كالحقيبة في الأسفار
ألهث . كحرف في نهاية الكلمة
ألهث . كالكبرياء في الكواكب
ألهث . كالبكاء المتعب
أقول لكِ كلمة الحب قبل فوات الأوان
وأنتِ
تلعبين بي وبلَهثي
وبالوقت الذي يلهثُ معي
هل تسمعين أيتها الغرور اللاهث :
أنتِ قلبي .


له له زدن

له له زدن ، چونان تيري در وراي هدف
چونان چمداني در سفرها
چونان آخرين حرف كلمه
چونان كبريا در سيارها
چونان گريه ي خسته است
كلمه عشق را
پيش از آن كه زمان ازدست رود ، برايت مي گويم
و تو ،
با من و له له زدنم بازي مي كني
آيا مي شنوي اي غرور له له زن :
تو قلب مني .


5
أنت كلماتي

أنا

لا أستطيع أن لا أكتب عنك

ليس بوسعي أن أتفادى الكتابة فيك
أنا
حين أكتب عن الأشجار والسفن
والعمل والأصابع
أن تغيبي عن كلماتي
لأنك أنت كلماتي
هل بوسع الكلمات أن تكتب
بدون الكلمات .؟؟؟


تو كلمه هاي مني

مرا توان آن نيست
كه در باره ات ننويسم
مرا توان آن نيست
كه نوشتن را در تو قرباني كنم
من ،
گاهي كه در باره ي درختان
كشتي ها و كار و انگشتان مي نويسم
تو در جمله هايم محو مي شوي
زيرا كه تو كلمه هاي مني
آيا جمله ها مي توانند
بي وجود كلمه ها نوشته شوند.


6
ربـمـا

ربما يصير الانتظار شجرة
أو نافذة أو سحابة
ربما يدخل انتظاري في الليل والسؤال والتعب
ربما يمتزج انتظاري بالريح والحرف والحنين
ربما
ربما
ولكن من أجل النيلوفر النافر في عينيك
سيأتي الثمر والمطر والراحة
والجواب والعاصفة والقصيدة
والحلم والعسل والبلح
من أجل النيلوفر .


كاش
كاش انتظار درختي مي شد
پنجره اي ، ابري
كاش انتظارم ،
به شب و رنج و سوال مي مانست
كاش انتظارم ،
با خواب و زنبور عسل و نخل مي آميخت
كاش
كاش
ولي به خاطر نيلوفر پيچان چشمانت
بر و باران و آرامش و پاسخ و توفان و شعر
رويا و عسل و خرما خواهد آمد
به خاطر نيلوفر.


7

عشاء المحبة

مائدتي مفتوحة لعابري السبيل
للصعاليك والزنج والخوارج والدراويش واللصوص
والمتصوفة والقرامطة والقراصنة
والذين يسألون ويشكون
وليس لسيوفهم غرف غير الصدور
كسيفٍ من الله جاء
إلى الله يذهب


شام عشق

سفره ام گشوده است
براي دريوزگان ،
عياران ، سياهان وخوارج
درويشان و راهزنان
اهل تصوف و قرمطيان و دزدان دريايي
كساني كه پرسشگرند و شاكي
و شمشيرهاشان را
غلافي جز سينه ها نيست
چونان چون شمشيري كه از خدا آمد
و به سوي خدا مي رود .


8

اختبار

ما ذا يفعل شخص مثلي،
قـصلته الأيام بوحشٍ .
يتقمص جنس الأشباح ويبكي .
ماذا يفعل للموتى
حين يجوبون طريق الجبانات
ويختبرون حضور الأحياء .
ماذا يفعل شيخ الأشباح
لموتى يحتفلون بأخبار بقاياهم
في ليل الوهده.


آزمايش

كسي چون من چه كند
كه روزگار غدارانه گردنش را زده
و بر تن كرده ،
تن پوشي از جنس اشباح
و گريه مي كند .
براي مردگان چه كند
آن گاه كه راه گورستان ها را طي مي كنند
و حضور زندگان را وارسي.
پير اشباح چه كند
براي مردگاني كه در شب ورطه
اخبار زندگان را جشن مي گيرند .


9
معاً ...

من السهو ..
جاءَني الكناريُّ وكنتُ في حلم
رأيتُ في أحداق الكناريِّ ..
وكنتِ هناك
ذائبة كالرؤيا
مهموسة كالحب
قلتُ : ( ماذا تريد ؟ )
قال : ( أخرجْ من حلمك )
خرجتُ
فوجدتُ نفسي في حلمٍ آخرْ
وفي بهجةِ السَهوِ
كركر الكناريُّ وفتح أحداقه لي
كنتِ هناك .. وكنتُ .
سهونا معاً ..
ذُبنا معاً في قلب الحبْ .!

باهم...

ميانه ي شب ...
در رؤيا بودم كه قناري آمد كنارم
در چشمانش نگريستم
تو آنجا بودي
محو چون رؤيا
شيدا چون عشق
گفتم : ( چه مي خواهي ؟ )
گفت : ( از رؤيايت بيرون آي )
بيرون آمدم
پس خويشتن را ميانه ي رؤيايي ديگر يافتم
و قناري ، در شكوه شبانه قهقه اي سر داد
و چشمانش را برايم گشود
تو آنجا بودي ... بوديم شبانه باهم
و در قلب عشق محو شديم باهم .
-
-
10
ولااموت ..

أنتِ فضيحتي
ولا أستطيع أن أخفيك
كالجرح النازف
وأنت دمي
كيف أخفيك ؟
كالبحر الغاضب
وأنت موجي
كيف أخفيك ؟
كالفرس الجامح
وأنت صَهْلي
كيف أخفيك ؟
كالخفق الخائف في قلبي
كيف أخفيك ...ولا أموت ؟!


و نميرم ..

رسوايم مي كني
و مرا توان آن نيست
چون زخم خونريز پنهانت كنم
كه تو خون مني .
چگونه چون آشفته دريايي پنهانت كنم ؟
و تو خيزاب مني
چگونه چون اسبي چموش پنهانت كنم ؟
و تو شيهه ي مني
چگونه چون لرزان ضرباني در قلبم پنهانت كنم ؟
چگونه پنهانت كنم ... و نميرم ؟!


11
سيدة القلب

يا سيدة قلبي
تأمَّلي جيداً بأعذاري
لم أحمل في جيبي مفتاحاً
ولا أفهم في الاقفال
فقط أعرف أنني أحب ذلك الغصن الناري
الذي يطل من شرفتك
وان خفقة قلبي التالية
متوقفة على ابتسامة تلك الوردة
المتعلقة في أعلى الغصن
هناك حيث تقفين
وبالتحديد ..
تلك الوردة التي تجاور صدرك
من ناحية اليسار


بانوي قلب
-
بانوي قلبم
نيك به پوزش هايم بينديش
كليدي در جيب ندارم
و معناي قفل ها را نمي فهمم
تنها مي دانم آن شاخه ي آتشين پيدا از ايوانت را دوست مي دارم
و ضربان بعدي قلبم
كه مي ايستد با تبسم آن گل ِ آويزان بلند ترين شاخه
هنگامي كه آن جا مي ايستي
دقيقاً . . .
آن گل سمت چپ سينه ات خواهد بود


آرشیو نوشته‌های ستار جلیل‌زاده در سایت اثر
یکشنبه
New book from Mahmud Falaki
-
بیگانگی در آثار کافکا (نوشته ی محمود فلکی) منتشر شد
کتاب "بیگانگی در آثار کافکا و تأثیر کافکا بر ادبیات مدرن فارسی" در 164 صفحه (3200تومان) از سوی نشر ثالث منتشر شد. برای خواندن فهرست مطالب کتاب و پیشگفتار آن به
اینجا مراجعه کنید


توضیحی درباره‌ی این کتاب
متن حاضر برگردان پارسی ِ پایان‌نامه‌ی دانشگاهی‌ام در رشته‌ی زبان و ادبیات آلمانی (Germanistik) و ایرانشناسی (Iranistik) در دانشگاه هامبورگ است که به شکل ِ کتاب نیز از سوی انتشارات Grin Verlag در 2005منتشر شده است.
ابتدا لازم می‌دانم برای خوانندگان پارسی‌زبان چند نکته را در مورد این نوشته روشن کنم:
-
1. قرار بود کار ِ ترجمه‌ی این نوشته را یکی از دوستان به عهده بگیرد. او حتا صفحاتی را نیز ترجمه کرد؛ اما بعد ترجیح دادم که خودم این کار را انجام بدهم؛ چون هم در بازبینی و ویرایش ِ ترجمه، کار بازنویسی ِ آن از برگردان ِ آن دشوارتر می‌شد و هم اینکه بدین‌گونه دستم برای تغییر احتمالی در پاره‌ای موارد بازتر بود.
-
2. در برگردان این متن از آلمانی به پارسی مواردی را که ممکن بود برای خواننده‌ی پارسی‌زبان جذبه نداشته باشد یا به کارشان نیاید فشرده‌تر از متن اصلی مطرح کرده‌ام. همچنین در مواردی که ممکن بود پیچیدگی ِ متن مانع از درک موضوع شود، کوشیدم آن را به زبان ساده‌تری برگردانم. در پاره‌ای موارد نکات تازه‌تری نیز بر آن افزوده‌ام.
-
3. مطابق قراری که با استاد راهنما گذاشته بودم، باید دو سوم رساله به کافکا و یک سوم آن به ادبیات فارسی اختصاص داده می‌شد. و از آنجا که در برگردان این متن، بخش‌ مربوط به چگونگی ِ رشد ادبیات مدرن فارسی و شرایط اجتماعی- سیاسی ِ زمان هدایت نیامده است، به همین خاطر بیشترین حجم کتاب به کافکا ارتباط می‌یابد.
-
4. برای تکمیل ِ بخش ِ "تأثیر کافکا بر ادبیات مدرن فارسی"، به‌ویژه در پیوند با صادق هدایت، مقاله‌ی "بوف کور، نماد ِ سرگشتگی ِ روشنفکر ایرانی " را به عنوان ِ "پیوست" به پایان این کتاب افزوده‌ام.
-
5. از آنجا که در این نوشته از خِرد ِ ابزاری در پیوند با روشنگری و مدرنیته انتقاد می‌شود لازم می‌دانم برای رفع شبهه‌ی احتمالی به توضیحی در این مورد بپردازم:
-
در ایران معمولن بی‌آنکه به ژرفای نقدِ فیلسوفان غربی به آن بخش از خردباوری ِ برآمده ازروشنگری که خرد را مطلق ِ همه چیز می‌کند، دریابند، می‌کوشند نقد آنها را ضدیت با خِرد تفسیر کنند و آن را با نیازها و محدودیت‌ها و ناتوانی‌های اندیشگی ِ خود هماهنگ سازند. این افراد با برداشتی سطحی از مدرنیته، نقدِ پسامدرنی از مدرنیته را به عنوان برحق بودن ِ اندیشه‌‌های خود تلقی می‌کنند. در همین راستاست که به‌مثل از نیچه و هایدگر، عارف و اهل دل می‌سازند و با اعلام شکست مدرنیته، به توجیه اندیشه‌ی ضد دموکراتیک و ضد گیتیانه‌ی خود می‌پردازند.
در برخورد با خِردِ مدرن باید بین ِ خردِ ابزاری و محاسبه‌گر که در سوی "شیئی‌شدگی ِ جهان زندگی" (به تعبیر هابرماس) حرکت می‌کند و در پی ِ نظارت و کنترل است و خردِ انتقادی که رو به آزادی و رشدِ مدنیت دارد، تفاوت قایل شد و... و اگر در یک جامعه‌ی مدرن و دموکراتیک بحرانی وجود دارد، نتیجه‌ی طبیعی ِ رشدِ مدرنیته است؛ زیرا تنها دریک جامعه‌ی پیش‌رونده می‌تواند بحران پدید بیاید؛ و ازرهگذرِ زایش ِ بحران است که انسان مدرن به شناختِ ضعف‌ها و دشواری‌ها می‌رسد و با درگیری با آن می‌کوشد به بهبود شرایط اقدام کند، وگرنه در یک جامعه‌ی ایستا که در آن از پیش همه چیز مقدر و تعیین شده است، نه بحران می‌تواند معنایی داشته باشد و نه معنای بحران ِ مدرنیته و نقد پسامدرنی درک می‌شود، زیرا هیچگاه آن را تجربه نکرده‌اند. در اینجا باید گفت که آبِ رونده و جاری است که ممکن است به موانع برخورد کند و ادامه‌ی راهش را به شکلی بیابد، اما تجربه‌ی آبِ راکد، تنها رکود است.
در اینجا لازم می‌دانم از استاد راهنمایم پروفسور Blessin Stefan Dr. سپاسگزاری کنم که مرا در این راه یاری کرده است.
-
محمود فلکی
هامبورگ – نوامبر 2007
-
-
-
-

شنبه
-
شعری از استیون واتس(Stephen Watts)
به یاد مارینا تسوتایوا(Marina Tsvetaeva)
برگردان از زیبا کرباسی

--
-
مارینا اگر هنوز نمرده بودی
پیرتر از این زن پیر بودی
روسری‌بسته
با غرور می‌نوشیدی در گوشه‌ی میخانه‌ی عمومی
خودت را خانه می‌رساندی مثل گربه‌ی فرزی در شبی خنک
توی کله‌ات کلمه‌ها می‌ترکیدند مثل پیستون
به‌هم می‌کوبیدند و فرو می‌رفتند
مثل مذاب تاریک بیرون می‌پریدند از فک آتشفشانی‌ی کوه
گوشه‌های زمین را چراغانی می‌کردند
آنجا وقتی فاصله نمی‌گذاشتی بین کلمه‌ها و واقعیت
آرامش و انفجارِ حس زمینی که زندگی‌اش کردیم و شرحش دادیم
مارین.....ماریا....مارینای دریا.....رود دریا شده.....اقیانوس بند آمده.....زمین جابه‌جا شده.....دریای درخود‌فرو رفته‌ی مات.....موج گورخاخ.....مارینا.....اقیانوس.....به‌صلح آمده سرآخر
از گلوی دریده‌ی خشکی از دهان
رنگ نقاشی پاشیده روی ابرهای سیروس در کلمه‌هات
جایی که آتشفشان می‌شکند در گوشه‌ی نازک سخت
می‌فشرد پوست سوخته‌اش را در هوای تو که پوست می‌شوی
این زمین حباب‌هایی دارد.....آن‌ها کلمه‌های تو هستند
این زمین حباب‌هایی دارد.....زنانی که دوست داشته نشدند
این زمین سطحی شکسته دارد از ماسه‌های داغ
دیوانه‌وار مکیده شدی در سکوت شبهای سرد و گوری گم‌شده.
-


-

-
جمعه

آن چنانی که هستیم و بودیم
از ولفگانگ گونتر لرش
Frankfurter Allgemeine Zeitung. 11.Oktober 2008 . Nr. 238/ von Wolfgang Günter Lerch- Original Titel: So wie wir sind und waren
--
علی صیامی/هامبورگ/اکتبر 2008
Ali Siami( alisiami1332@yahoo.de
-)
-کیهانی ناشناخته: ادبیات ترکیه، حکایت رهاشدن
طبیعی است که می بایست از "اورهان پاموک" شروع کرد. از زمانی که او جایزه ی ادبی نوبل را در سال 2006 برد، ادبیات ترکیه در خارج از مرز های ترکیه هم سری بلندکرد؛ انتخاب ترکیه به عنوان کشور مهمان در نمایشگاه کتاب فرانکفورت(15-19.10.2008 ) به این سربلندکردن توان بخشید. گستردگی عرضه ی ادبیات ترکیه به زبان اصلی و ترجمه، کلاسیک ها و امروزی ها، روشن می کند که این ادبیات از مدت زمانی پیش جایگاهی جهانی داشته است- نه فقط به خاطر جایزه ای که پاموک برنده شد- بلکه به خاطر دیگر نویسنده هایش.
این مسیر چگونه طی شد؟ تاریخ ادبیات معاصرمدرن ترکیه تاریخ رهاشدن بزرگ از پهنه های مختلف است، پهنه هایی که ادبیات در چنبره شان گیر می کند. بدون تلاش نویسنده های مدرن گذار از دولت اسلامیِ عثمانی به کشور ملی ترکیه غیر قابل تصور است. نویسنده ها این تحول را- هر دو دوران را- در کارهای شان پیگیری، تحلیل، بازشناسی کردند. رها شدن از چیرگی ادبیات سلامی و اسطوره های پارسی، که صدها سال زیر نفوذ سلطان ها گسترش یافته بود، کار بزرگی بر دوش نویسنده ها بود. هرچند که سوژه های ادبیات جهان در گوشه ای از دربار عثمانی حضور ضعیفی داشت( دیوان ادبیات)، و همینجاست که آغاز کننده ی چرخش به ادبیات جهان و سرمشق گیری از اروپا شد.
در اواخر دوران عثمانی، و خیلی فشرده تر در آغاز دوران جمهوری جوان آتاتورک( 1938-1881) نویسند ها خود را از فضای زبانِ ادبیات عثمانی آزاد می کردند تا به زبان بازِ ادبی (ترکیه ی اصیل= öz Türkçe ) برسند، کاری که در دهه های بیست و سی و چهلِ قرن پیش به سرانجامش رساندند. خارج شدن از چیرگی زبان عربی و پارسی چندان ساده نبود. می بایست در روند ی مصنوعی زبان جدیدی انکشاف می شد، زبانی که با چیرگی قوی واژه های عربی و فارسی بر زبان ترکی گلاویزو جایگزینش شود.- همچنین در پهنه ی ادبیات- و در عین حال قابل فهم و درک برای خواننده ی ترک باشد. نویسنده ها در پیشبرد این پروسه سهم بسیار بزرگی را ادا کردند، و به تقریب بالا هریک از نویسندگان با نوآوری های خودشان را در این جنبش سهیم شدند. طنز سیاهی می گوید: >رفورم زبانی در ترکیه "بیرحمانه موفق" شد.< نویسنده های ترک خود را از زوج زبانیِ سنتی، اما هنوز معتبر وقابل مصرف، آزادکردند و نگاه خود را به سمت اروپا و ادبیات اروپا؛ تئاتر، رمان و داستان کوتاه چرخاندند: مولی یر، شکسپیر، دوما، دیکنز و فلوبر، فقط چندنفری از دیگر پدرخوانده های ادبیات اروپا هستند که وارد ترکیه شدند.
در دوران عثمانی ادبیات موزون(شعر و نظم) با زبان استعاره و چند پهلویگی هایش، بخصوص دیوان اشعارش، بر ادبیات ترکیه سرکردگی داشت، حتا در قرن بیستم حضورش هنوز قوی بود- بخصوص اشعار عرفانی مثنوی شیخ گالیب( شیخ غالب) از قرن هجدهم که آدمی را مبتلا به عشق و زیبایی می کند- و همینطور مثنوی ها ی ایرانی ( مثل مثنوی مولوی.م) و شعرهای دیگر پارسی که سرمشق شاعران ترک بود. ادبیات فولکلوریک ترکی هم، که با سادگی شان فراوانی مصرف را داشتند، بر پهنه ی ادبی حضور قوی داشتند.
هنوز هم در ترکیه شاعران را با نگاهی دیگر و ارزنده می نگرند. یکی از شاعر های معاصر خلق، "عاشق فیصل کور" از سیواس، شاعر محبوب آتاتورک بود. شعر او "کارا توپراک= خاک سیاه" در آناتولی به عنوان هسته ی مرکزی و سرود وطنی" ترکیه ی جدید" معروف است. این روند رهایی نویسنده ها در ترکیه در آغازش نویسنده های زن را که امروزه کیفی و کمی در ترکیه حضوردارند، در مقایسه با مردان، وارد صحنه ی ادبی نکرد. جالب آن که اکثریت زنان با نثرنویسی وارد صحنه ی ادبی ترکیه شدند. فقط "گلتن آکین Gülten Akin" متولد 1933 در یوزگات Yozgat بود که توانست در شعر با مردان برابری کند.
همه چیز از "ابراهیم شیناسی Ibrahim Şinasi" و اثرش "ازدواج شاعر Şair evlenmesi " شروع شد که در سال 1859 نشریافت، کسی که اولین نمایشنامه ی تثاتری ترکیه را نوشت. داستان یک زناشویی عرفی و سنتی، داستان نوعی از زناشویی که متاسفانه هنوز هم در ترکیه زنده و جاری است. شیناسی پدر "تنظیمات ادبی edebiyat Tanzimat" است، یعنی مسئول تمام نوشته هایی که بعد از رفورم سلطانی 1839 و 1856 منتشر می شد. شیناسی پیش از هرچیز یک روزنامه نگاربود؛ او ترک ها را به خواندن روزمرگی ها تشویق کرد، و هنوز هم ترک ها همینطور هستند- اعضای فرهنگ شنیداری سنتی-، دنیای مدرن اینترنتی هم امروزه این ضعف کتابخوانی را افزایش داده است. عمر "ادبیات تنظیماتی" تا نیمه ی اول قرن بیستم ادامه داشت. در نثر نویسی "هلیل ضیا اوشاک لیگیل Halil Ziya Uşakligil" اولین رمان جدی را با عنوان "عشقِ ممنوع Aşk-i memnu" در ادبیات ترکیه می نویسد. داستانی مثلثی از گروه های اجتماعی بالای استانبول با فرهنگ غربی که به با تراژدی پایان می یابد. "یاکوب کادری کاراعثمان اوغلو Yakub Kadri Karaosmanoglu " با رمانِ "غریبه Yaban" ، "پیامی صفا Peyami Safa" با رمان " جنگ فاتح Fatih- Harbiye" و بسیاری دیگر از نویسنده ها در آثارشان دفاع ازجنبش آزادیِ ملی و دولت جدید و بخصوص ارزش های اش را پی می گیرند. در آن دوره از نویسنده خواسته می شد که مطابق دکترین دولتی و قوانین انقلاب فرهنگی بنویسد، همان چیزهایی که به عنوان آموزش دهنده ی مدرنیسم به مردم فهمیده می شد.
در شعر، "ناظم حکمت" و "اورهان ولی " بزرگترینِ انقلابی ها هستند. ناظم حکمت کمونیست، که سال ها در زندان بوده و سرانجام در مسکو به شکل تبعیدی زندگی کرد، شعر را از وابستگی های عروضی و وزنی آزادکرد و شد یک شاعر جهانی، کسی که با پابلو نرودا مقایسه می شود. "اورهان ولی" و دوستان شاعرش؛ "ملیح جودت آندای" و "اوکتای رفعت" هم به همینطور. اینان از بکارگیری حالت های سوزوگداز در شعر پرهیز می کردند. به معنای درون متنی شعر اهمیت می دادند، مصراع ها را کوتاه و بلند می کردند. " هر کس حق دارد که شعر بگوید" شعار اورهان ولی بود تا در شعر دموکراسی پدید آید. توفیق فکرت Tufik Fikret را می توان پیشگام و مشهورترین شاعر مدرن تلقی کرد(1915-1867)، مهمترین شاعر در جنبشِ(ثروت فنون Servet-i Fünun). از تاثیرگذارترین ها در عرصه ی شعر کلاسیک با کیفیت بالا می توان از"یحیا کمال بیاتلی" نام برد، یکی از شاعران سیاستمدار، که ترکیه ی جدید را به پیش راند. در شعر سمبلیک می توان از "احمد هاشم" نام برد که در "سفرنامه ی فرانکفورت" اش سقوط زبان ترکی عثمانی را نشان می دهد. به موازات رمان نویسی داستانِ کوتاه با مسیری بالارونده در مردم جابازمی کند. مشهورترین نویسنده در این ژانر، در سال های گذر از قرن نوزدهم به بیستم، "عمر سیفتین Ömer Seyfettin" است. مدت های مدید در پهنه ی ادبیات کلاسیک های مدرن، و همینطور در نسل جوان، "ساعیت فائیک عباسیانیک Abasianik Sait Faik" به عنوان چخوف ترکیه مشهوریت داشت. او به نام قهرمانان داستان هایش" آدم های غیر لازمLüzunsuz Adamlar " مشهوراست. ساعیت فائیک، که زندگی اش کوتاه بود و در اثر اعتیاد به مشروب مرد، فردی ملانکولیک بود. در حوزه ی رئالیسم با رئالیسم اجتماعی روبر هستیم، و می توان از "صباحتین علی Sabahattin Ali " متاثر از مارکسیسم، و یا از "ماحموت ماکال" متاثر از سوسیالیسم محلی و متولد 1933 نام برد که آغازگر نسل نویسنده های بومی نویس است. ماکال به هیچوجه چهره ی مهمی در عرصه ی ادبی نیست، اما حرکتی که او برای نوشتن در باره ی روستا ها آغازکرد، نقش او را برجسته می کند.
یاشارکمالِ خشکی ناپذیر، کسی که در حال حاضر در دهه ی هشتادسالگی است، توانست با نوشتن تعداد زیادی رمان و بویژه رمان "اینجه ممد"ش از بومی نویسی فراتر رود و در سطح جهان نامی برای خودش بسازد و در سال 1979 جایزه ی صلح فرانکفورت را از آنِ خودکند. رمان ها و داستان های کوتاهش به بسیاری از زبان های دنیا برگردانده شده اند. اما ساعت برای تکروها مثل" آحمت حامدی تانپینار Ahmet Hamdi Tanpinar " به سختی سعد شد. کسی که الگوی پاموک بوده است. براساس گفته ی پاموک، تانیپینار با رمان "حضورHuzur" اش کسی است که> بزرگترین کتاب را درباره ی استانبول نوشته است< که در ترکیه منتشرشده است. پاموک این کتاب را با "اودیسه" از جیمز جویس مقایسه می کند.
شدت و چگونگی تغییرات جامعه ی ترکیه در نیمه ی دوم قرن بیستم در حرکت جریان های ادبی قابل دیدن است. اگر بسیاری از نویسندگانِ هنوز وفادار به جمهوری جوان ترکیه و سکولاریسمِ بنیانگذارش کمال آتاتورک مانده اند، ویا نویسندگان چپ، که هردو خود را "آموزگار مردم" می پنداشتند وبرای تحقق دولت مدرن وآرمان های ملی وتوده ای می نوشتند، بودند کسانی هم که شکلِ زندگی اندیویدوآلیستی، اکزیستانسیالیستی و فمینیستی انسان ها موضوع کارشان بود. در شعر "ایلهان برک"، "آتیلا ایلهان"، "فاضیل حوسنو داغلارجا"، آحمت عاریف" و بسیاری دیگر. در نثر، آثار کم حجمِ "یوسوف آتیلگان"( مرگ در 1989 با دو رمان و چند داستان کوتاه) است که اندیشه های اکزیستانسیالیستی مبنای کارش بودند. قهرمان های او یا با روحیه ای ملانکولیک و یا تراژیک از زندگی را بدرود می کنند، مثل شخصیت "آنایول اوتلی" در رمان "هتل وطن" و یا در رمان "تکرو" شخصیت "آیلاک آدام".
در بخش جنبش زنان، که آتاتورک اهمیت ویژه ای برای آنان قاثل بود، معروفترین نویسنده" هالیده ادیپ آدیوار" است، کسی که بطور کامل از روح کمالیسم سر به بیرون آورده است. او در رمان Ateşten gömlek زن را در جنگجویی با همرزمان مردش برابر نشان می دهد. پسزمینه ی داستان های او انقلاب کمالیستی است، که او خودش طرفدار آتشین آن بود. کتاب های هالیل ادیپ، که مدام هم نشر می یابند، بر جنبش زنان و نویسنده های زن تاثیر بالایی گذاشته است. "عدالت آغااوغلو"، متولد 1929، "فروزان سلچوک"، "لیلا اربیل"(کسی که علیه حضور اخلاق عثمانیسم در جامعه ی مردان امروزی ترکیه می نویسد) و "سِوگی سویسال"، که در چهل سالگی مرد، و در رمانِ " حمله کنید Yürümek " اش آزادانه موضوعات اروتیکی را نوشته بود و آشوبی در اجتماع انداخته بود. همچنین Tomris Uyar, Pinar Kür. درسال های اخیر نویسنده ها: Feyza Hepçilingirler, Ernediz Atasü و Asli Erdogan که این آخری با رمان "Kirmizi pelerinli kent" که جزو رمان های برزیلی است مشهوریت زیادی یافت. در خود ترکیه " Oya Baydar" با آخرین رمانش" حرف گم شدهKaip söz " به موضوع تابویی کردها پرداخته است.
جوانترین ستاره ی نویسنده ی زن "الیف شافاک Elif Şafak" است که رمانش "Baba ve piç" باعث آشنای اش با قاضی و دادگاه شد، چیزی که متاسفانه در ترکیه هنوز هم برای اکثر نویسنده های ترکیه پیش می آید.
او به مانند همکار مردش اورهان پاموک ترسی از دست زدن به آهن گداخته، مثل تابوهای اجتماعی کردها و یا ارمنی ها و یا حتا سکسوآلیته ندارد. هرچند امروز پرداختن به این موضوع ها ساده تر از چندسال پیش شده است. شفق که در استانبول زندگی می کند، تحصیل کرده ی رشته ی "جندر" در آریزوناست. او به مانند پاموک ترسی از بازی کردن و دست بردن به معناهای جافتاده ی واژه ها ندارد. او زبان عثمانی را در نوشته هایش بکار می گیرد و از خلال آن در داستان هایش به موضوعات تابویی اجتماع که ممنوعیت عرفی و دولتی دارد می پردازد. ترکیه ی امروز هنوز در چنبره ی نگاه بسته اش به تاریخش رنج می برد، چیزی که در آغاز جمهوری جوان بنانهاده شد، اما تغییرات در جامعه و آگاه شدن جامعه به بیوگرافی چندملیتی بودنش، که به آهستگی پیش می رود، جای این نگاهِ بسته را تنگ می کند. برای نویسنده ها و مردم امروزِ ترکیه روشن است که با حکومت عثمانی ای در واحد کوچکتری روبرو هستند.
حالا باید به خواست رهایی ای اشاره کرد که نزدیک به صدوپنجاه سال رابطه ی نزدیک با غرب در ترکیه تاثیر گذاشته است، تاثیر نویسنده های اروپایی، روسی و حتا آمریکایی بر ادبیات ترکیه به عنوان بسترِ نخستین. نویسنده های ترک در مسیر خود یابی ادبی و گذار از فاز " جایگزینی فرهنگ غرب" در ترکیه به "تولید فرهنگ و ادبیات ترکی" هستند- همانطور که پاموک خود را بر شانه های داستایوسکی، دیکنز، فلوبر و توماس مان می دید و از آن ها پائین آمد- . نویسنده ها گاه در مقابل غرب و گاه در کنارغرب قرار می گیرند تا اثری مختص ترکیه تولید کنند.
جفا خواهد بود اگر این مسیر را به نویسنده های جوان امروزی محدود کنیم. ناظم حکمت و بسیاری مانند او و حتا طنزنویس ترک عزیزنسین تلاش زیادی کردند تا خودیابی ادبی ترک در تبادل فرهنگی اش با غرب >خویشتن خویش< را از دست ندهد. پاموک مواد اولیه ی داستان هایش را از جامعه ی ترکیه و روابط سنتی اجتماعی آن می گیرد، اما اوبا بکارگیری اندیشه ی مدرن و روش مدرن نویسندگی خودش را به سنت ها وابسته نمی کند، بلکه به تشریح آن ها می پردازد. از کارهای این نویسنده می توان متوجه شد که هنوز می توان از داستایوسکی و نوع نوشتنش در باره ی جامعه ی تزاری روس و زمان خواستن برای تغییرات اجتماعی یادگرفت و آن را بکاربست. پاموک می خواهد این بحث طولانی مدت اجتماعی بین خود و جامعه اش را در داستان هایش پیش ببرد.
-
-
-
-
پنجشنبه
شعرهایی ازخالدالمعالی شاعر ،ناشر ومترجم عراقی
ترجمه : حمزه کوتی
-
-
بدور..هنگامی که شعرمی آید

شب رانمی شناسم مگرکه ناخفته ام
در روز باچشمانی بسته
راه می روم
تپه های بلند را بی که بدانم
درنوشتم
به تنهایی غرق درسکوت راه رفتم
دستم تکان می خورد
وصدایم به آوازخواندن بلند است
با این همه در جای خویش بودم
ودستم را مرکب رنگین ساخته است .
چهره ام اندوهگین بود
در آن سوی بیشه ی دود
هرچه هست همین است بی گمان
با این همه واپسین اختر
ناهویدا شد
وقتی بی حسی جریان داشت .
تنم بار دیگر به حرکت در می آید
تا که بخواند آنچه را که نوشته ام
همه چیز را
سر جای خود می گذارم
و می روم .

تونس 29/4/2006


کوری در راه

تو اینجایی تا ما رابنگری
تا بدانی که کوری
همواره در راه بوده است
وپایان هایی که شناختیم
ما را چون درد دنبال می کردند .
حتی اگرکه راه پایان پذیرد
وبازگردیم تابه هم یاری دهیم
وصدای خود را به آهنگی کهن بلند کنیم
تو اینجا می دانی
که چگونه روز ازما گم گشت
آنگاه سرخود رابرسرسنگ نهادیم
وبه خواب رفتیم
ورؤیاهایی که دوست داشتیم
وانتظارشان را می کشیدیم
دریغا که نیامدند
ازاین رو رنج خویش را درتوبره ها نهادیم
وازاین جا به راه افتادیم
وآهنگی که از دور دست می آید
هنوز درپیش رویمان
برسر راه سیر می کند .

4/11/2006


گردش تهی خاطر

واژه ای که در راه دیدی
ازآن تو بود .
آنگاه به تنهایی وگریزان خاطر
گام زدی
شاید که معانی را دریابی
تا اندکی آرامش یابی
آنگاه بعد ازاین
همه چیز چون گذشته خواهد بود .
اما تو چیزی نمی یابی
وتو را توانی نیست
وتهی خاطر گردش می کنی .
دستت می لرزد
وهرآنچه خواستی
به لحظه ای ازدست تو گم گشت
گوکه روزگارت به سرآمده
وجانت با چکش شکافته شده
دیگر نمی دانی به کجا خواهی رفت
دیدگانت پژمرده شد
وچشم هات ازاشک به سپیدی گرایید
تو نمی گریی
کف دست درازشده ات
به اشارتی به سویت بازگشت
وقلب دوپارشده ات
بانبضی بشتاب ترمی زند
وتو در ژرفا
می دانی که یأس به سویت خزیدن گرفت
تو را ازدرون محکم گرفت
ودوباره با تو به راه افتاد .

8/4/2005


بازگشت غرق شدگان

امروز ازخاطرات نزد توآمدند
بعدازآنکه آنجا بودند
بعدازآنکه فوران آب متلاشی شد
وپرنده مهر گم گشت .
در راه تورا یافتند
ودریافتند که آن کسی که تو بودی
وآنان به سلامت بودند
وایشان درنظرت
چون خنیاگران باز نمودند
وتو، هموکه سیرمی کرد،
آرزوها راحس کردی
و اوهام به سویت بازگشتند
وگو آنکه گم شد هرگز گم نبوده .
آنگاه روز آمد ، خورشیدش برآمد
وخستگی هاش به هرگوشه وکناری
انتظار تورا می کشیدند
وبارهایی که ازآن ایشان بود
باخود نبردند
وتو برهنه پای
به سوی گذشته ، به سمت خاطره
بازگشتی
در راه بازگشتن خمان می شوی
وروح تو دراین جا تشنه می شود
آنکه بود دیگرنیست
ونه آنکس که امروز
دراینجا ، در راه ، انتظار تو را می کشید .
وهنگامی که پژواک ها ازبهر تو
به طنین در می آیند
وعطر در زوایا انتشار می یابد
مادر را درخانه می بینی
گله را که جرس هاش طنین انداز است
وسگ را که درسایه سارها خفته
وسراب را که درگذرگاه له له می زند .

28/10/2006


درانتظارشعر

بعد از آنکه همه چیز گم شد
بعد از آنکه
دانستی که انتظار بیهوده است
واینکه راهی که پیمودی
به هیچ هدفی نمی انجامد
دوباره به راه افتادی
ورنج هایت را درکوله باری نهادی
وتلخناکی نشانه ی راهت بود .
بسا که ترانه خواندی
وآهنگی ازگذشته ترنّم کردی
و دوردست به نزدیک تو آمد .
گاه نشستی
وبرچیزی درهمان جا
سرت راگذاشتی
واندکی خوابیدی
وخواب دیدی
و واژه هایی که می خواستی
به سویت آمدند
خواستی که آنها رابنویسی
وکمی فکرکردی
با اینهمه ازخواب برخاستی
و دوباره به راه افتادی .

6/6/2006


سگ اندرون تو

تو امروز درصحراها چوپانی می کنی
روز توخاموش گشت
بعد از آنکه به طنابت بستند
درکیسه ات نهادند
وبه بیابانت راه بردند .
سگ اندرونت کمی به خواب رفت
واشکی که ازبن چشم هات
روان شد
پریشیده گشت
وفریادهات واژون شد
وخاک برآن ریختند
وبا پا سخت کوبیدند
تا که بازمین یکسان شد .
هیچ کس تو را نمی بیند
سرتو نهانه گشت
و رودی که تو را ازآن بازگرفتند
آبش به خشکی گرایید
وآستین ماران از دوردست نمایان بود .
تو چوپانی می کنی
ستاره ای فروافتاده را چوپانی می کنی .
به دست درازشده رغبت داری
باهرطنابی سعی می کنی
تاشانس تو را فریاد بزنند
تا طناب های پاره شده را گره بزنند
تا تو را از دور بنگرند
وتو ریش هایت را زرد می کنی
راه می روی
وعصای از سدرساخته ات را
دردست گرفته ای
آن عصای قدیمی را .
برای خواب آماده می شوی
وقتی که وقتت فرامی رسد
تا رؤیاها درتو بزرگ شوند .
آنگاه دوباره بیدارت می کنند
تا سازوبرگ رؤیاها را برگیری
وازاینجا بروی
روزگار را به خاطر
اینکه هستی هجو می کنی
وهرشب می خوابی
تا رعب زندگی به نزدیک تو آید
که ناامیدی آن درکیسه هایی هست
تا تو آنها رابرگیری وبه راه افتی .

10/4/2006
-
-
کوچ

جان های ما
درکنار پاره ابر انتظارمی کشند
دچارزلزله شدند
وعقابان اوج گرفتند .
شب آنجا فراز آمد
وچون گردباد سررسید
وسایه ها درشهرگم شد
ابرها به حرکت درافتادند
باران ها فروبارید
واندوه ها درگوشه ها گدازان بود .
ازاین رو حیات ما ،
هرآنچه که ترک گفتیم ،
وهرآنچه همراه ما بود ،
چیزی ازآن جزاندکی
باقی نمانده است
وما می رویم چون خاطراتی کهن
وپنهان می شویم
بانگ زدگان ما را فریادمی زنند
وصدایشان با پژواک
ازهم پریشان می شود
باد می وزد
وپژواک ها فرومی کاهد
وپایان می پذیرد .

3/11/2006


نگرنده چون نابینا

آنجا تارهایم رادیدم که پاره می شد
ودر خاطرات
برهنه وبی شاخه پرتاب شدم
و اوهام به دوردستان رفت .

یقین پیدا کردم که بازمی گردم
اما نه آنکه آن راه را بپیمایم
من از درهم شکستن پل ها می گذرم
وچون یک نابینا
به خانه نگاه می کنم .

4/10/1995


اختردور شده

از یقین سخن گفتم
خاکستر پریشانش را دیدم
هنگامی که چون پرنده
بر گردش پرواز می کردم
واحساس هایم دورم می کردند .

دست فرا رسید
دست های بالا رفته را دیدم
وکیسه های خاطرات را
که به گوشه ای وانهاده شده
باقی مانده ها را دیدم
بقایای رؤیا ها را
واختر دورشده را .

19/7/1996


بوی صبحگاه

در این روز
راه بر ناامیدی بسته شد
وزندگی ام آنجا
به چرخش درآمد
ومن پژولیده بازگشتم
ازگذشته تنها یک حرف دستم بود
وشبم در انتظار نشسته است .
اینک این خاطرات است که باز می گردند :
کلاغ پرکشید
و در دوردست ها فرود آمد
وآنجا من درپشت سراب
در راه بازگشت به خانه
دست تکان می دهم .

12/8/1995


رؤیا (1)

روز رادیدم
وبسیار بارها گم شدم
تا راه را بیابم
همه دست ها وکف دست ها رفت
برای آنها دنبال خاطره ای می گشتم
تا بازگردم
آهنگ را انتظار کشیدم
کف دست بزرگ را
تا راه را روشن تر ببینم .
هر ستاره ای
سر جای خود می ایستد
تا نیمروز را دید بزند .

5/8/1996


رؤیا(2)

پژواک را دیدم
راه از بازگشتگان تهی ست
وشب پابر جا
اما ستاره ای هست
که من به سوی اش رخ می گردانم
و او روشنی می دهد
گو که رصدگاه وبن مایه
ملک دست های من است .

31/7/1996


رؤیا (3)

امروز چهره را دیدم
ابرها را دیدم
آسمان کوچ کرد
و هر ستاره ای به راهی رفت
در ِ یقین را بازنمی شناسم
نه شاخه ها ونه درخت را
اوهام طناب انداختند
تا ببینند خاطرات را که کوچ کردند
و مردگان را که هرگز باز نمی گردند .

30/7/1996


رخ دادها

کف دست را ریسمان هایی نیست
که کشیده شوند
ونه شهری با امنیت .

شاخه های آرزوهام بریده شد
وخواب را از من ربودند .

درختم پر کشید
و روح من
چون برگی خشک
بر خاک نشست .

آب چاه ته کشید
و درآن مار
برآسود .

روزها بازنمی گردند
ونه سالیان گذر می کنند .

11/9/1996


بازگشتم

بازگشتم
در حالی که صدایم را
بلند کرده بودم
وآواز می خواندم
راه خاکی گم شده
وشنیدم که پژواک می نالد
گرگ زوزه می کشد
وسگ را دیدم که راه می رفت
وله له می زد
به یک زندگی خو گرفته بودم
بسیار به دنیا گوش دادم
واز عمر هراسیدم
که زود گم شد
وموی سر سفید شد
وبسیار بارها نابودی را دیدار کردم
ودرکنار مرگ خوابیدم
آنگاه ترانه خوان را شنیدم
که شب خود را سرود کرده
ومن لباس ام رابه تن کردم
عصا را گرفتم
وبا صدای بلند
برای درختان وپرندگان
آواز خواندم .

5/5/2004


کیسه ای در راه خاکی

تو را امروز
ازدست می گیرند ومی برند
وتو با دست های گشوده می روی
وقتی که با اسب
سراغ ات آمدند
و تو به تنهایی راه می رفتی
وبا صدای بلند
در راه آواز می خواندی
آنان شمشیر کشیده بودند
ونیزه می زدند
وتو در خیال خود می چمیدی
وبر راه سیر می کردی .

بعد از چند روز با اسب آمدند
وکیسه ای
بر راه خاکی انداختند .

8/6/2004


کولیان نزد تو آمدند

باطبل وترانه سراغ ات آمدند
با درفش سیاه
بالا کشیده وپاره پاره
با رقص وپایکوبی
نزدت آمدند
و تو خواب بودی
درخیال خود می چمیدی
ازخاطرات گم بودی
واز ترانه ها دور .

20/6/2004


بازگشت به دنیا

خواستم که همین جا بچرخم
اینجایی که
شاخه ی نخل تکان می خورد
وپرنده پرنده است .

اما خورشیدی خود نمایی می کرد
که سایه را نهان کرد
وسخن خشک شد
شن زار پراشید
وراه آشکار نبود .

خواستم که آن سایه را ببینم
با این همه خواب تمام شد
ومن به تنهایی
به سمت دنیا به راه افتادم .

ابو ظبی 17/4/2002


خورشیدی که ازدوردست هامی آید

هرگاه بهار می آمد
به راه می افتادم
خانه ام راتهی ترک می کردم
خانه ای که برشاخه های نخل اش
پرنده می نشست
ودرآن سخن با شب دیوانه می شد .

از دوردست گوش می سپردم
وبه راه می افتادم
پشت سرم فراق ها به خواب می رفت
وخورشیدی که ازدور دست می آمد
می بینمش که ازدوردست می آید .

28/11/1997


داشتم نگاه می کردم

چون پرنده به درخت
نگاه می کردم
زندگی ام برشاخه
به خواب می رفت
وبادها هنگام وزیدن
اوهام مرا با خود می بردند
ومن به راه می افتادم
واز مار اندیشه می کردم
ریسمان های خاطرات را
به شاخه هایی می بستم
که با تیشه
تکه تکه شان کرده اند .

29/4/1998

........................................................................................

یادداشت: شعرهایی که در سال 2006 نوشته شده اند درهیچ مجموعه ای نیامده اند وفقط درمجلات به چاپ رسیده اند .بقیه شعرها از سه مجموعه شاعر یعنی : هبوط بر خشکی 1997 ، حداخوانی 2002 ، اقامت گزیدن درتهی 2006 وازمیان انبوهی از شعرهایی که این مترجم از کارهای شاعر ترجمه کرده گزینش شده اند . م
-
-
به‌سوی ویژه‌نامه خالد المعالی
-
به‌سوی دیگر آثار حمزه کوتی در اثر
-


خالد المعالی، عکس از دیچه وله
من بقایای رؤیاها را دیدم
گفت وگو با خالد المعالی
گفت وگو: صالح دیاب شاعری مقیم پاریس
ترجمه : حمزه کوتی


مقدمه صالح دیاب :
شعرتنها جوشش ویا آفرینش زبانی نیست .بلکه یک همزیستی زنده است .
آنچه نمی توان به شعر نوشت خود را به شکل نثرتحمیل می کند .
خالد المعالی تنها یک شاعر نیست .این کلمه برای او کوچک است .او یک تجربه کامل است .وارث نسلی ازشاعران عراقی که درسراسر کره ارض پراکنده شدند وبرای هریک دیدگاه شعری وحیاتی متفاوت به وجود آمد .که درتجربه به همدیگرمی رسند .واین تجربه رامی سازند .تجربه اوچکیده ای است ازتمام شهرهای مختلفی که اواز آنهاگذرکرده ویادبودشان بر شعر ونثرش اثرگذارآمدند .شعرهای اوکه باآنها پوچی وهیچ بودن را عمیق حفرمی کند درکنار این تجربه قرارمی گیرند .واو خود نیز درشعرش حضور دارد . بااین همه او گرچند درفضای
زبانی ومحیطی غیر عربی زیست کرده اما ازنوشتن بازنایستاده .از سال 1980 درکولونیای آلمان به سر
می برد .در سال 1983 انتشارات "الجمل" را تاسیس کرد . ودرسال 1990 مجله فرادیس ومجله "عیون"رادرسال 1995انتشار داد .
کتاب های شعر ونثری که ازخود منتشر کرده عبارتند از: صحرای نیمه شب 1985 ، درمرثیه گلوگاه 1987 ،
چشم هایی که به ما اندیشید 1990 ، روزانه های جنگ ومتن های دیگر 1993 ، خیالی از نیزار 1994 ، هبوط برخشکی 1997 ، بازگشت به صحرا 1999 ، حداخوانی 2002 ، علاوه براین ترجمه هایی از وی نیزمنتشر شده که به : گوتفرید بن 1997 ، پل سلان 1999 ، ودیگرجنگ های ادبی دوزبانه عربی –آلمانی می توان اشاره کرد .
وی باهمکاری دیگر شاعران ومترجمان مجموعه شعرهایی از بدرشاکرالسیاب ، سعدی یوسف ، سرکن بولص ،
عبدالوهاب البیاتی ، انسی الحاج ، محمود درویش ، محمد الماغوط ، آدونیس ، محمود البریکان و...
به زبان آلمانی انتشارداده .خالدالمعالی به چندین جایزه ادبی درآلمان نائل شد وشعرهایش به آلمانی نیز ترجمه شده است واینک گفت وگوی خالد المعالی :


درمجموعه شعر " چشم هایی که نگران مابود" سعی می کنید شعری بنویسید که می توان آن راپاره پاره نامید .آیا می توانید درباره این کوشش شعری ورابطه آن با یکدستی متن هم چون یک کل برایمان بگویید ؟

این مجموعه که یک دهه شعرنوشتن را دربرمی گیرد درخلال خارج شدن از عراق ودرمیان طوفان هایی که درشهرهای فرانسه برمن توفیدن گرفت نوشته شد .دروضعیتی از گریز وگرسنگی ودرمیانه سال های اقامت در آلمان . واین سال ها همان سال های خروج ازپناهگاه اصلی وتعامل با حیاتی متفاوت بود .ومی توان این متن ها را صدایی آرام ویا فریادهایی بلند قلمداد کرد ویاتنها بیان وضعیت اقامت های گوناگون بر روی کره زمین .یعنی بیانی واقعی تر از پاره های شکسته این اقامت ورنج های آن .

شما سعی می کنید که شعری بیافرینید که به شکل جملاتی مقطع وخفه شروع می شود بااینهمه گونه ای توازن درمیان حرکت خودآگاهانه وکار زبانی وجود دارد. نظرتان چیست ؟

این توازنی که گفتی چیز مثبتی است .شعربه نظر من نباید تنها یک واکنش ویا آفرینش زبانی باشد .بلکه محصولی زنده وتمام چیزهای زیسته شده است .درنتیجه بکارگیری بیش ازحد زبان ویا عواطف به بیان کردن این همزیستی وجوانب سرزنده آن ضرر می رساند .پس شعر بایدفرزند وقت خود باشد واینکه تجربه صاحبش را منعکس بکند .چه اینکه زمان حال را به سخن درآورد وچه زمان تاریخی واسطوره ای را . درواقع هیچ گونه تصمیم قبلی برای این نوع روایت وجود ندارد . ومن بدون هیچ برنامه ریزی قبلی می نویسم . بعدا اگرمتن را پیش خود نگه دارم جز اندکی تغییر هیچ کاردیگری نمی کنم .

اشکال گوناگون فانتزی گونه ای که برجزئیات تبعید درگردش اند . براین کار شعری اثر
می گذارند .تا کجا می توان به سمت وسوی این حوزه رفت والبته باحفظ این توازن ؟

من سعی می کنم شعری بنویسم که زاده واقعیت وفرزند آن باشد ونه تصویری از آن .شعری که دربرگیرنده ذهنیت وعینیت باشد . وهیچ جای تعجب نیست که ذهنی ونامرئی درشعر شرکت بجوید .یعنی نوعی موسیقی تصویری وجود دارد .آنجا که قطار ومیز وآدم نشسته رامی بینیم ولی نوازندگان را رؤیت نمی کنیم .

درمجموعه " درمرثیه گلوگاهی " نوعی یکنواختی وجود دارد .اما این یکنواختی ازتصاویر ذهنی سرچشمه نمی گیرد .بلکه برعکس متوازی باکار شعراست واز آن سرمی گیرد .درباره این کاوش شعری چه می گویید ؟

شاید دو دلیل برای آن وجود داشته باشد .دلیل اول واساسی این است که من زندگی خصوصی خودم را بازنگری می کنم .ویا توفقگاهی که درگذشته بوده .دراین شعرها من جهان کودکی وجوانی را بازنگری کردم .واین خشکیدگی باتمام دلالت هایش از آن جا می آید .یعنی آن جا من به یک تاریخ خصوصی مشغول ام .وبعد ازآن که نزدیک بیست سال دور شدم .گذشته راباز نگری کردم .تاآن رادوباره ببینم .تا آن را بپردازم ودرآن تامل کنم .اما دلیل دیگر وچه بسا طبیعی باشد . تلاشی در یافتن وجایگزین کردن آن چیزی است که گم شده . اینکه من آغوش را روستا درنوجوانی ترک گفتم واین نوعی اشتیاق است .

درشعرهایت عطر خاطرات پراکنده است . ولی باهمه اینها ما جزئیات گذشته را برسطح شعر نمی بینیم .چگونه توانستید که درون شعر خودتان راازآن رها بکنید ؟

به نظرمن نوشته حقیقی وحتی آن نوشته ای که برچیز تاریخی واسطوره ای تمرکزدارد .باید آن را به شیوه ای شاعرانه بازسازی کند .یعنی نباید تکرارش کند .بلکه آن را باقدرت تمام به حرکت درآورد .اینکه زنده باشد .ودراین جا تنها روایت جزءبه جزء و نظم ساختن نیست . همانطورکه آدونیس در"الکتاب" به انجام رساند .که خود کتابی است سنگین از سایه ها ودلمشغولی ها .

درشعرتان جانوران معینی حضوردارند .تاچه حد می توان گفت که اینها اشارت هایی هستی شناسانه وخاصی هستند؟ وازرهگذار آنها چه چیزی راخواستید برسانید ؟

جانوران صحرایی درشعرهایم هست .شاید به این خاطر که من فرزند محیطی صحرایی هستم .لذا حضور بیشتری غیر ازدیگرجانوران دارند . ودرشعرنه فقط به عنوان جزئی ازحافظه بلکه بادیگردلالت هاشان حضور می یابند .مار ودلالت هایش .سگ ودلالت هایش .هم چنین اسب وگرگ وپرندگان .واینها به شکل عام اشیاء وجانورانی هستند که خود راتحمیل می کنند .چه به عنوان جزئی ازحافظه ویا بامدلول های دیگرشان .

"حداء"(صدای ساربان) ، "بازگشت به صحرا" ، و"صحرای نیمه شب" عنوان مجموعه شعرهایی ازشماست .این مهر وعلاقه به شن زار بهرچیست ؟ به نظرتان چه عاملی شعر رابه این عرصه موحش سوق می دهد ؟

می توان این رابه تجربه ارجاع داد ونه به زبان .به عقیده من این تجربه است که زبان را باهمین صفت شکل می دهد .وآنچه شما در" چشم هایی که نگران مابود" به صحراگردی توصیف کردی .این به صحراگردی درمیان روابط بشری ودرخلال تجربه های آن هنگام من بازمی گردد .این به راستی صحرای بشر است .همانگونه که بودلر می گوید .آن جا خودم راپیدامی کردم .فضاها در" بازگشت به صحرا" گذشته ازمکان نوشتن شان مثل شارقه وابوظبی ، این اماکن به من کمک کرد که جزئی ازآن تصویر زیستی راکه ازدست داده بودم دوباره بازسازی بکنم . در " چشم هایی که نگران مابود" یک سری تجربه های بیرونی وروانی وجود دارد . ودر" بازگشت به صحرا" تجربه ای خصوصی که برمی گردد به سال های نخست شکل گیری .پس برجستگی های این تجربه دراغلب جاها خود رابرطبیعت زبانی که با آن این شعرها سروده شده تحمیل می کنند .

به عنوان شاعر چه چیزی شما را وامی دارد که کتاب های نثر منتشر کنید . انگار نمی توانید همه چیز رابه شعربگویید ؟

من این گونه نوشتن رابه شکل مستمر انجام می دهم .چون بسیاری ازچیزها هست که نمی توانیم به شعربیان بکنیم .درنتیجه خود رابه صورت نثر برمن تحمیل می کنند .چه بسا نثرنویسی کوششی شکست خورده باشد درزمینه بسیارگویی پیرامون خواست های نهانی وآشکارنشده درحوزه داستان ورمان .من اولیس جیمزجویس راخواندم وهمیشه دررؤیای نوشتن رمانی بزرگ هستم .وهمه این قطعه های ساده نثر گونه ای که منتشر کردم وآنهایی که انتشارندادم .همان بسیارگویی شکست خورده ازآن رؤیای غول شدن است .

درشعرت اشاراتی به زندگی نامه خودنوشت امابه صورت غیرمستقیم می رود .آیا با این عقیده موافقید که شعرمی تواند وظایف محضا نثرگونه ای انجام بدهد بی آنکه چیزی راازدست بدهد ؟

مقوله ای هست که می گوید هر رمانی خود یک زندگی نامه خودنوشت است .درشعر ، شاعرمی تواند بیشتر براین زندگی نامه تکیه کند .اما آیا زندگی نامه خودنوشت زندگی نامه همان شخص است باتمام حافظه ومجموعه بشری بودن اش؟ آیا این زندگی نامه ای است که طبیعت وگذشته رابه سخن می آورد ؟ این هامعماست . اما
این هاچیزهایی است که برای تمام شاعران رخ می دهد . بعضی ازشاعران جاهلی هستند که ازممالک وجزیره هایی می گویند که ازبین رفته اند .


به اماکن گوناگونی نقل مکان کردی .اما مکان درشعرت جایگاه غیرمستقیمی دارد .چه تاثیری برشعرت دارد؟

باید اعتراف کنم که تمام اماکن تاثیری ظاهری وباطنی بر هر شاعری که دراین جهان زندگی می کند ؛دارند .به نظرمن همه اماکنی که درآنها زندگی کردم به شکلی عینی درشعرهایم ظهور نمی یابند . و وضع آن هاهم مثل دیگرچیزهای اثرگذار است .ولی وجودی بنیادین دارند .که می توانی درمجموعه " چشم هایی که نگران مابود" ودراهدائیه این کتاب ببینی .که من این کتاب را به ( عقعق) اهداکردم .وآن پرنده ای است که من درگردش های مستمر وطولانی ام درجنگل های آلمان با آن نوعی همزیستی داشته ام . جنگل های آلمان هم درشعرم وجود دارند .آنجا پاییز وجودی اساسی دارد . ما درعراق پاییز راباصیغه اروپایی اش نمی شناسیم . ومحصول فرهنگی بزرگ اروپا مربوط به همین فصل می شود .هم چنین آنجا جهانی هست که تغییر می کند .درعراق باران حضوری نمادین دارد .ونماد حاصلخیزی است .درحالی که در اروپا بااینکه دلالت های متفاوتی دارد اما حداقل مایه شادمانی نیست .

درمجموعه " درمرثیه گلوگاهی " زود خود راازمیراث بلاغی وگفتمان گرایی رهاکردید .دراین باره چه می گویید ؟

به طور غیرمستقیم من مرثیه کسی رامی نوشتم که نهیب می زد .مرثیه آنانی که فریاد می زنند وتصور می کنند که فریاد تعبیری شاعرانه است . واینکه من شعری می نوشتم که دارای دلالت ووضوح بود ودارای قدرت برانگیختن رخدادی که صاحب حنجره هم نمی توانست آن رابیان کند .خواستم که همه شعر حماسی وقهرمانی رابه سخره بگیرم .ومن درآن مدت زندگی سختی داشتم ودرزباله ها دنبال غذا بودم .

چشم ها ، دست ها وتکان دادن دست کلماتی هستند که همواره درفرهنگنامه شعرتان تکرارمی شوند . برای شما چه چیزی ممکن است که با چشم ودست مثلادرمجموعه " چشم هایی که نگران مابود" شاعرانه وهستی شناسانه شکل بگیرد ؟

چشم ها وبیش ازآن دست وتکان دادن دست برگرفته ازیک زندگی شخصی است .دست دلیلی برصلح وآشتی بادیگری ویکرنگی با اوست .اما این چیزها برمواضع متعددی می گردند .خصوصا چشم هایی که ازپنجره ویاپشت پرده می بینیم یاچشم قربانی شدگان این هاتصاویر مرئی وگذرایی هستند که شکار شده اند واز روزگار ومکانی متفاوت بازنگری شده اند واین رانویسنده ای به کار می بندد که می کوشد برایمان جهانی راتوصیف کند که ازدستش داده است .

شعرگاهی وقت ها صحنه های دوران کودکی را درجریان شعر نگاری بدون هیچ کم وکاستی پیش روی قرارمی دهد .نظر شما چیست ؟
این صحنه های دوران کودکی کامل وبی نقص اند .وازحافظه گرفته شده اند .بدون آنکه اندکی روی آنها کارشده باشد .اشاره دست ازپشت پنجره کافی است تاشعرنابی بشود .شاعرمثل آشپز است .آشپزی که می آید وبامواد اولیه سفره رنگین وسحرآمیزی برایمان آماده می کند . آشپز ازکجا این سفره جادویی رادرست کرده ؟ ازهمین صحنه ها مثل دست وچشم وافق وغیره .پس شاعر وقتی چشم انداز راوارد شعرش می کند باید این چشم انداز رادر درون شعرش آماده کند وبپزد .وشعر تنها جمع آوری وتراکم تصویرهای پیوسته ومواد اولیه نیست .

چگونه می توان ازبه شعر درآورن جزئیات گذشته واستنطاق کردن آنها رهایی یافت .وبه نظرتان جداکردن زمان تاریخی وخصوصی در درون این تجربه چگونه ممکن است ؟

درمجموعه شعرهای اخیر من گذاشتم که زندگی نخستینم به سخن بیاید .امانه تاریخی رابلکه زندگی خصوصی را .بعد ازمجموعه "بازگشت به صحرا" مجموعه " حداء" آمد یعنی به معنای نمادین من به سرزمین اصلی خودم برگشتم .وهنگامی که خودم را آنجا یافتم شروع به حدا خوانی کردم . بدین معنی ازآنچه درگذشته زیستم ؛ وبامدد ازتجربه شعری نوشتم .واین بازنگری به معنای روایت گونش نیست .بلکه به دیگری نگاه می کردم وگوش می سپردم آن دیگری که خواننده ویاخود من است . احساسات وترانه هایی به ذهنم خطور می کرد وخواستم که مثل حداخوانی که درکودکی می دیدم آواز بخوانم .

درآلمان به سرمی برید واز شاعران آلمانی ترجمه می کنید .آیا رابطه ای درشعروهمسانی درنوع زندگی آنها وجود دارد که شمارابه آنها نزدیک می کند خصوصا به پل سلان ؟

ازسوال شما متشکرم .درواقع نمی توانم که خودم رابا پل سلان مقایسه کنم .رابطه اوبا زبان های آلمانی وفرانسوی بارابطه من با زبان آلمانی وعربی متفاوت است .پل سلان ازطریق مادرش به زبان وادبیات آلمانی علاقه پیدا کرد .وآلمانی ها پدرومادرش رابه قتل رساندند .یعنی او با زبان قاتلان خانواده اش می نوشت .او شاعری رومانی است .اما رابطه اش بازبان فرانسوی به علت خواندن و اهتمام ادبی کم بود واین درحالی است که من با زبان مادری ام می نویسم ودرآلمان زندگی می کنم .درچارچوب زبانی که من هرگز دوست ندارم .من زبان فرانسوی وایتالیایی رادوست داشتم .اما اوضاع باعث شد که در آلمان زندگی کنم وبا زبان آلمانی بسازم .وبه آن اهتمام ورزم وازش لذت ببرم .آنچه غربت زبانی به تو می دهد این است که باعث می شود تو در زبان مادری ات عمیق تر موشکافی بکنی .بیشتربه ریشه هایش بپردازی .وبیشتر با آن رابطه برقرارکنی . وسعی می کنی که مقایسه های بی پایانی با دیگر زبان ها داشته باشی .واین مقایسه ها سبب می شود که روز به روز وهمواره مزایای زبان مادری ات را کشف کنی .

به ترجمه ازشاعرانی پرداختی که ازآن ها قبلا ترجمه شده . ترجمه دوباره چه فایده ای به نظرت می تواند داشته باشد ؟

به پل سلان وترجمه کارهایش از زبان آلمانی اشاره کردی .که جزچند شعر انگشت شمار ترجمه نشده .که برخی ترجمه ها از زبان های دیگر صورت گرفته .وکسی که می داند که چقدر شعر پل سلان دشوار است می داند که ترجمه از زبان های دیگر محکوم به ناکامی است .وترجمه هایی که یاد کردی همه از زبان های دیگر انجام شده که چند شعر بیشتر نیست .درحالی که ترجمه من از زبان اصل صورت گرفته وترجمه ای است شمولی از شعر پل سلان که تقریبا 300 صفحه است وروی این ترجمه ده سال کار کردم .

باچه سختی هایی درترجمه از – به آلمانی خصوصا ترجمه شعر با آن رو در روهستید؟

در هر ترجمه ای یک سری سختی هایی هست .برای اینکه هر زبانی ویژگی هایی دارد وهر شاعر ویژگی های خاص خودش را . که باید به متنی دست یافت که بیشترین قدرت را داشته باشد وبزرگترین جزءممکن را به دیگر زبان ها منتقل کند .کارترجمه راازبیست پیش شروع کردم .ولی کار مستمری نبود ترجمه شعر عربی به آلمانی کم بود وهیچ اهتمام جدی برای این کار وجود نداشت .اما حالا وضع بسیار فرق می کند . کتاب های عربی معاصر بسیاری را درآوردم ." گلی اندک" از محمود درویش الان به چاپ دوم رسیده .بدر شاکر السیاب برای دومین بار چاپ می شود ونیز البیاتی .درواقع من این ترجمه ها را باهمکاری دیگر مترجمان درمی آورم .که درمهمترین مجلات وروزنامه های آلمانی درباره این ترجمه ها نقدهایی نوشته شد .
................................................................................................................................................

یادداشت مترجم: عنوان این گفت وگو ازمترجم بوده که ازیکی ازشعرهای شاعر اقتباس کرده است .خالد المعالی در سال 1956 درالسماوه روستایی از توابع بصره به دنیا آمد .در بیست وسه سالگی از عراق خارج شد ومدتی درفرانسه اقامت گزید وبعد به آلمان رفت .ودرآنجا انتشارات الجمل را راه اندازی کرد . وشروع به نشر کارهای خود پرداخت .کارهایی که نمی توانست در موطن خود چاپ بکند .او این انتشارات را به خاطر آلمان راه اندازی نکرده .بلکه برای نشر کارهای مهاجران شاعر عراقی ودیگران واین تنها در آغاز کار بود بعدها کارش را توسعه داد وبه ترجمه از آلمانی به عربی وبرعکس پرداخت .وکارهایی از پل سلان وگوتفرید بن ودیگر شاعران ترجمه کرد .درمیان ادبیات فارسی تنها ترجمه بوف کور از انتشاراتش منتشر شده .ودیگر اینکه او به عنوان ناشر دست بسیاری از شاعران عرب وخصوصا عراقی را گرفت مثلا کارهای عقیل علی شاعر عراقی راخود او وبا انتخاب نام مجموعه توسط وی نشر کرده .عقیل علی از دوستان دوران جوانی وکودکی اوست .البته از خالد المعالی بزرگتر است هم در سن وسال وهم در شعر وبال وسیع تخیل وآفرینش هنری .واز کسانی است که خالد المعالی را به سرایش تشویق کرده اما برخلاف خالد او در عراق ماند وتمام عمر به عنوان نانوا زندگی کرد ودر تاریخ 25/5/2005 دریکی از خیابان های بغداد ودرلای آشغال ها درگذشت .
خالد المعالی این انتشارات را در میانه جنگ لبنان واسرائیل به راه انداخت . هنگامی که بیروت سرور انتشار کتاب بود ودر جنگ کارهای نشر به تاخیر افتاد وتمام رویاها نقش بر آب شد انتشارات الجمل کوشید تا این مغاک را پر بکند .
خالد المعالی اکنون درکولونیای آلمان زندگی می کند . وبه عنوان بهترین ناشر ومترجم جوایز متعددی درآلمان به اوتعلق گرفت .کارهای شعرش به چند زبان از جمله آلمانی و واکنون به زبان فارسی ترجمه شده اند . او درکتاب نثری که بانام " جمعه به خانه اش بازمی گردد" درباره شعرش می گوید که وقتی شعرش را می خوانند به او می گویند تقلیدی از ترجمه های اوست به زبان عربی اما وقتی به زبان دیگر ترجمه می شود می شنود که می گویند شعری است کاملا شرقی وگرنه مار وسگ وصحرا این همه در شعرش بروز نمی کرد .
خالد المعالی علاوه بر انتشار ترجمه های ادبی از فیلسوفان ومتفکرانی چون نیچه ، هایدگر ، کانت ، کی یر که گارد ودیگران والبته با ترجمه مترجمانی دیگر کتاب منتشر کرده است . م
-
-
به‌سوی ویژه‌نامه خالد المعالی
-
-
-
درراه ترانه ای کهن می خواندم

( پیرامون شعر واندیشه خالد المعالی )
حمزه کوتی

1)
شاعر ناگزیر ازنوشتن است .چیزهایی هست که می خواهند خود را جلوه دهند . به گفته اکتاویوپاز "کلام انسان /دختر مرگ است /ماسخن می گوییم /چون میراییم ".1
ازجمله شاعرانی که خود را ناگزیر ازنوشتن می بیند یکی خالد المعالی است .شاعر ،ناشر ومترجم عراقی .این ناگزیر بودن ریشه در دردی دارد که می داند مردگان بازنمی گردند وگذشته گذشته می ماند . این عدم بازگشت کافی است تا شاعر سیزیف بودن خود را درجهانی که برای المعالی به صورت صحرای بشری رخ می نماید بپذیرد .چرا که بازگشتن مردگان –اگرچه شاعر این رامی طلبد- به زندگی آسیبی سخت وارد می کند وجریان وروند آن را دچار نوسان می کند ومتزلزل می سازد . تنها درشعر بازگشت وبازساختن ممکن است . واین چیز فقط درذات شاعر وجود دارد . معماری جهانی که این شاعر می بیند برساخته از روندی یکسان ومایوس کننده است .روند امروز جهان روندی بی تغییر است .اما درین باره نیز نباید به تفریط رفت .ازجهت دیگر صحرا همیشه خشن نیست .مهر وعطوفتی که صحرای کودکی به روح شاعر دارد اتوپیای او رامی سازد .ومی توانم بگویم که صحرا مادر روح اوست وبازگشت به آن بازگشتن به اصل بدایت است .وسعت هیولایی صحرا وآتش ومهری که دارد باعث این مهرورزی می شود .یاد صحرای نخستین یادی نفرت آگین نیست .تکرار تصویر صحرا درشعر خالد المعالی تکراری است سیزیف وار وکوششی برای رسیدن به آن است .اگرچه وی می داند به آن نخواهد رسید وهمواره فاصله ای هست به قول سپهری اما این تکرار نشان گر این مهر واشتیاق به دامان مادرانه است .واینگونه است که شاعر جهان خود رابه جهان معرفی می کند .صحرایی که در یاد وجود دارد باصحرای بیرونی هیچ تفاوتی ندارد .وکمتر ازآن نیست .چراکه برخلاف آنچه ابن عربی می گوید انسان جهان کوچکی نیست .آنچه دربیرون وجود دارد ازآنچه درهر اثر هنری موجود است بزرگ ترنباشد . چراکه چیزی دربیرون وجود ندارد وهمه چیز دراندرون است .پس می بینیم شاعر اگرچه ازصحرا دور است وبادیه نشین نیست اما ازتکرار این عنصر حیاتی –حیاتی برای شاعر – درمی یابیم که او ازچیزی می گوید که درهمین جا –درروح –به سرمی برد .
صحرا درشعر المعالی جان دار است ونفس می کشد .با آنچه درشعر منوچهری دامغانی ویا شعرجاهلی هست متفاوت است .دلیلش هم این است که دوری از بطن مادرانه آن باعث این استحضار واین زندگی است .خاطره وزندگی دو مفهومی است که درشعرش بسیار تکرار می شوند واین دو مفهوم همدیگر راتفسیر می کنند . خاطره صحرا خاطره ای است همراه بازنده بودن . وی طرب شاعران جاهلی راندارد . باهیچ معشوقی دیدار نمی کند
وبرهیچ ویرانه جایی اشک نمی ریزد . ومثل معلقات شعر جاهلی شعرش چند بخشی نیست . واین چیز یکی از ممیزات هنری اوست .این جاست که هنرورزی وذوق آزمایی جای خود را به تفکر شاعرانه می دهد .تفکری که باقدرت هیولاوار شعر جاهلی مخالف است ومعماری جهان را به نقد می کشاند .وبی آنکه داعیه دار وطلایه دار
دفاع از چیزی مثل صحرا باشد .این چیز را بازمی گوید .خالد المعالی درجایی می گوید که روشنفکر حقیقی بیان گر دغدغه های خویش است ونه دغدغه های جماعت . وشعرش نیز چنین است . به زعم من منتقدان عربی که پیرامون شعر این شاعر نقد نوشته اند وگفته اند شعرش از شکستی عاشقانه آغاز می شود .باید گفت اگرچه این عشق مادرانه است اما هیچ شکستی درشعر وجود ندارد .شاعر به همه چیز نزدیک است وتمام اجزای این عنصر مادینه سان او را چون جنینی دربطن مادر احاطه کرده اند .چیزهایی که او را دنبال می کنند ومی خواهند که برایش جلوه گری کنند .نمی خواهند که دور شود .به قول جبران خلیل جبران دریاد فاصله ای نیست . پس روابطی که میان صحرا وشاعر وجود دارد روابطی دو جانبه است . واین جذبه موجب می شود که شاعر اندیشه خود راتنها معطوف این مادینه کند . اگر صحرا را یک معشوق برای شاعر درنظر بگیریم باز می بینیم که این روابط شکست خورده نیست .صحرا هماره هست . وتغزل شاعر برای این مادینه مانا ست .
خالد المعالی ستایشی برای صحرا می نگارد . شعرهایش ستایش صحراست . خارج کردن این مادینه از زیر سلطه عصور کهن درواقع نقدی بر تاریخ مغرور قوم است .تاریخی که برساخته از فضل فروشی وتاراج وتازیدن است . تاریخی که گرفتار اوهام خود شده وبا اوهام خود به قتل رسیده . خالد المعالی روایت گر تاریخی است که قهرمانی گری رامی ستاید . بنابراین می بینیم که وی رابطه ای متفاوت با زبان دارد . او زبان رانیز به نقد می کشاند .زبانی که از صحرامی گفت . وتنها جلال وعظمت آن رابی آنکه واقعا درک کرده باشد می ستاید .
درشعر المعالی جای خود را به زبانی مشتاق ودرد مند می دهد .زبانی که گرچه غمین نیست ولی خسته به نظرمی آید . به همین دلیل دیگر از عروض وقافیه بندی قصیده خبری نیست .شاعر بر اسب نمی تازد . وشتر تنها مونسی است که او ازآن به خوبی یاد می کند چون که آرام است ونه مغرور . واسب اگر هست اسب وی نیست .بلکه ازآن سوارانی است که آمده اند تا تاراج کنند . او تنها وبا پای پیاده به خانه ای که هرگز وجود نداشته باز می گردد . این شخصی که پیاده راه می رود .هیچ کاری جز خواب دیدن ندارد .گواینکه همیشه خواب بوده ودر خواب خویش این همه تصاویر بر او تجلی کرده . آیا خاطره خواب نیست ؟ آیا زندگی خواب نیست ؟ این دو خواب اند .واین دو مفهوم همان طور که قبلا گفته شده مدام تکرار می شوند . تکرار تنها برای رسیدن وبه چنگ آوردن است .به دست آوردن همه چیزهایی که شاعر از دست داده وهیچ راهی برای بازگرداندن آنها ندارد جزاینکه خواب ببیند دروقت خفتن ویا با چشمانی بسته هنگامی که نور بر اشیاء کوچک وتاریک پخش می شود .
شاعر همواره به " آنجا " اشاره می کند . به جایی که نیست و وجود ندارد . آنجا خانه است . وتکان خوردن شاخه های نخل درباد .عصایی که وی به دست گرفته ساخته شده از سدراست .درختی که ازکودکی آن را دیده .سدر نماد روحی جاودان است . ونشان گر استقامت مادرانه وخواهر جاوید نخل . واین عصا در واقع پاد افسون شاعر است وحافظ او دربرابر جانوران درنده ای چون گرگ .
برای رسیدن به آن جای او به این چیزها نیاز دارد .عصا وخاطره وآواز کهن محلی وتکان خوردن نخل درباد های صحرایی علایم راه او هستند . و همراهان وی در این گردش حلقوی ودایره وار در روح بی کران صحرای مادر .

2)
آنچه در شعر المعالی بیش ازهرچیز دیگر نمود می یابد .یاد کردن از خاطره وحافظه است درخلال نگارش . این یاد گاه به شعر آسیبی سخت وارد کرده همانطور که بیش از این گفته شد تکرار کشنده نیست . اما باید دانست که چگونه با این تکرار کنار آمد .بعضی وقت ها به نظر خواننده چنین می آید که او یعنی شاعر مجبور به نوشتن این شعرها نیست . شعری که از سراجبار نوشته شود به تجربه شاعر – تجربه ای که خالد المعالی از آن سخن می گوید – ضرر می رساند . وروندی که شعر پی می گیرد روندی ملال انگیز است .کافی نیست که اندیشه در اندرون شاعر وکاتب پخته باشد بلکه زمان نگارش و "حالی" که من آن را آتش نگاردن می نامم برای این نوشتن لازم است .یعنی علاوه برپخته بودن اندیشه برای نوشتن نوعی حرارت روحی وجسمانی نیاز است .که من درمیان شعرهای المعالی نمی یابم . وبه خیلی از کارهایش آسیبی سخت وارد کرده .یاد کردن از خاطره ای که قبلا گفته شد این است که شاعر هیچ خاطره ای را احضار نمی کند در شعر .بلکه تنها این واژه است که وجود دارد ونه چیز دیگر .به نظرم نیازی نیست که وی مدام خاطره را تکرار کند .حتی اگر این واژه وبسیاری دیگر ازواژه ها را ازشعرش حذف بکنیم هیچ اتفاقی وتغییری درشعرهایش به وجود نمی آید وهیچ آسیبی نمی رساند .
به این چند نمونه از مجموعه "حداء " نگاه کنید :

خاطرات به سمت دنیا می خزند
*
خاطرات تمام می شد ند
تا واقعی باشند
*
چون خاطره به زندگی بازگشت
*
خاطرات ازدور نمایان بود
*
خاطرات می درخشیدند

ودر بسیاری از اشعارش این واژه تکرار می شود .البته این تنها یک نمونه است نمونه ای که نمی دانم چقدر ناخودآگاهانه وارد شعر شده وجزئی از آن به شمار آمده است .
به هرحال خالد المعالی شعری می نویسد که بیانگر مرحله ای تاریخی از فرهنگ این جهان به مفهوم کلی وفرهنگ جهان عرب به شکل خاص است . سوء تفاهم عمیق ویا بهتر است بگوییم شکاف عمیقی که میان قدرت واندیشه در خاورمیانه وجود دارد روشنفکرواقعی را درمحاق فروبرده وآنچه امروزه به نام فرهنگ در این حوزه جغرافیایی عرضه می شود بانگ جرسی بیش نیست . و درد خالد المعالی از این جا ناشی
می شود .
.......................................................................................................
1- ترجمه این قطعه از احمد محیط است .م
-
-
به‌سوی ویژه‌نامه خالد المعالی
-
-
سه‌شنبه
Morteza Keywan

عکس بالا: از چپ به راست؛ مرتضی کیوان، احمد شاملو، نیما یوشیج، سیاوش کسرائی، هوشنگ ابتهاج

-

به بهانه 27مهر، سالگرد اعدام مرتضی کیوان
کیوان که بود
احمد زاهدی لنگرودی
ahmadzahedi@gmail.com

شاید این سطور در نخستین نگاه، حاوی سخنی تازه نباشد، شاید نباید اینچنین که هست، انتقادی باشد، شاید هم باید و نبایدی در کار نباشد! بیش از نیم قرن از اعدام مرتضی کیوان گذشته است، امروز تاریخ ضرورت ها و چشم اندازهای دیگری فرا روی انسان این عصر قرار داده. بازخوانی زندگی شخصی مثل مرتضی کیوان بیشتر از آن جهت دارای اهمیت است که محققین و مفسرین امروز به راست چرخیده یی که مقالات و کتب رنگ به رنگ و رقم به رقم در توجیه و تشویق خاندان و حکومت پهلوی می نویسند، به یاد بیاورند چه جنایاتی در همان دوران رخ داده و با سنجش کمی جنایت، که نفس آن با هیچ روشی قابل توجیه نیست، دست از تبرئه سلطنت پهلوی بردارند. یا اگر که دست نمی کشند (چرا که ممکن است گرسنه بمانند) اینقدر وقیحانه استبداد رضا میرپنج و محمدرضای جلاد را ماله نگیرند! باید آگاه بود که سرنوشت و عاقبت مرتضی کیوان تنها یکی از آن جنایت های نابخشودنی است.
مرتضی کیوان بین سالهای 33-1300ش/ 1954-1921 می زیست. به لحاظ تاریخی این دوره یی مهم از سرنوشت ملت ایران است. مرحله گذار از سنت به ظواهر مدرنیته که می توان آن را در ابعاد مختلفی از دگرگونی در شکل حکومت همراه با تغییر نظام سلطنت از قاجاریه به پهلوی، تغییر ساختار حقوقی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، تا دگردیسی ادبیات که با رویگردانی از ساختی کلاسیک به ساختی نوین در شعر و داستان منجر می شد؛ همراه دانست.
مرتضی کیوان پدرش را در جوانی از دست داده و بعد از پایان تحصیلات وارد وزارت راه شد. و تا مقام معاونت دفتر محمد سعیدی ـ معاون وزیر راه ـ دولت دکتر مصدق ارتقاء درجه یافت. کیوان پیوسته در پس کشف دانش بود. دیگران را تشویق و راهنمایی می کرد، دربحث و انتقاد منافع خودش را کنار می گذاشت، به سخن دیگران گوش فرا می داد. فقط در حدی که باید اظهار عقیده می کرد؛ فتوای بیجا نمی داد. آدمها را دوست داشت و درک می کرد و روشنفکری کتابی نبود. مشخصات ظاهری کیوان را چنین توصیف کرده اند: «مردی جوان با موهای سیاه پرپشت، سیبیل کلفت، چشمان درخشان و خندان». کیوان سیگار را با چوب سیگار می کشید که گویا رسمی متداول در آن زمان بود که بیشتر سیگارها فیلتر نداشت! کیوان همیشه مقروض بود. و برای باز پرداخت قروض اش که برای کمک به دیگران همیشه نیازمند آن بود، باز از دوستان قرض می کرد.
کار، سیاست و ادبیات سه حلقه یی است که مرتضی کیوان پیوسته در آن استمرار می یابد. به تدریج و به موازات تثبیت قدرت طی دهه های 30-1320 او نیز به استمرار این سه حلقه ادامه می دهد. تا جایی که به اذعان بسیاری از دوستانش و ادیبان این دوره، او نقطه مرکزی حلقه بیشمار اتصال اهالی ادبیات و سیاست زمان بود. روزنامه نگاری زبر دست، مدیر نشری، کارآ و منتقد ادبی هوشیاری بود و از همه مهمتر مرتضی کیوان اولین ویراستار ایرانی و پایه گذار انجمن ادبی شمع سوخته بوده است. در نتیجه از جریان های ادبی و هنری و سیاسی و اجتماعی آن دوره در ایران اطلاع کامل داشت. وی به ادبیات روسیه تسلط داشت و نوشتارهای زیادی درباره آن نوشت. علاوه بر مدیریت داخلی مجله بانو، دبیری مجله جهان نو، عضویت در هیات تحریریه مجله کبوتر صلح در دهه ۱۳۲۰ و آغاز ۱۳٣۰ از عمده مسئولیتهای فرهنگی و روزنامه‌نگاری او است. کیوان ضمن مبارزاتش چندین بار دستگیرشد ولی هر بار چند ماهی بیشتر طول نکشید. یکبار هم به خارک تبعید می شود .او با نام خودش و با چندین نام مستعار مثل دلپاک، آویده، آبنوس، بیزار، پگاه وغیره می نوشت. چند داستان کوتاه به تاریخ 1322 درهمدان و نیز دفتری شامل چند داستان کوتاه در سال های 28 و29 در تهران نوشته است. در سال های 20 تا 22 قطعات ادبی و اشعارش را در نشریه "گلهای رنگارنگ" چاپ می کرد.
همسر مرتضی کیوان در گفتگویی با نشریه «نامه مردم» درباره او می گوید: «کودکی کیوان در سختی معیشت گذشت و وقتی درسش را تمام کرد، پدر نداشت و سرپرستی خانواده را بر عهده گرفت. و به استخدام وزارت راه درآمد و مامور خدمت در همدان شد. خواهر و مادرش با او همراه بودند، سختی زندگی در همدان و سرمای سخت آنجا رنج های فراوانی برای این خانواده کوچک به بار آورد. یادداشت های سالهای جوانی اش از روح پر خلجان و کنجکاو و نا آرام و در ضمن خجول و معصوم او حکایت دارد. کیوان به گفته خودش فعالیت سیاسی را از سال 1321 شروع کرد ... اگر اشتباه نکنم در حدود سال 1329 در مراسم عروسی برادر سیاوش کسرایی با او و سایه (هوشنگ ابتهاج) آشنا شدم ... پس از نیم ساعت گفتگو به نظرم رسید که سالهاست با هم دوست و آشنا بوده ایم». همسر مرتضی کیوان که در ضمن دختر خاله فریدون رهنما، دوست بسیار نزدیک مرتضی کیوان است، متاسفانه نمی تواند سالهای زیادی در کنار کیوان باشد، بعد از کودتای 28 مرداد 1332 همه توده ای ها و روشنفکران چپ گرا پراکننده شدند. دیگر سر ناترسی می خواست که با کتاب و کتابچه کارش باید. کمترین مجازات زندانی شدن بود. و در این گیر و دار است که کیوان ازدواج کرده و از آن جا که کارش با این اقلام ممنوعه بود، چه از لحاظ کار و درآمد و چه از لحاظ وضع سیاسی، در تنگنا قرار می گیرد.
مرتضی کیوان، وقتی هنوز کودک بود، همراه خانواده و برای کار پدر به اصفهان می رود؛ پدرش در آن جا ـ مثل یک تبعیدی! ـ سقط فروشی باز می کند. و در تمام این دوران خاطره عموی مقتول ـ شیخ واعظ قزوینی ـ فراموش نمی شود.
عموی کیوان که درواقع بزرگ خانواده محسوب می شده، سرنوشتی به شومی سرنوشت مرتضی داشته، روزنامه نگار فعالی بود که هرچند مرتضی او را در چهار سالگی از ست می دهد، ولی به علت اهمیت فوق العاده یی که این عمو «شیخ یحیی» ـ صاحب روزنامه های «نصیحت» و «رعد» در قزوین ـ داشته، اثر عمیقی در روح و تمایلات او باقی گذاشته بود.
شیخ یحیی معروف به واعظ قزوینی یکی از نخستین ترقی خواهان سوسیالیست و شهرستانی ایران بوده است. این شخص که در سالهای آخر جنگ جهانی اول و بلا فاصله بعد از انقلاب کبیر اکتبر مرام سوسیالیسم را انتخاب کرده بود، روزنامه نصیحت را در اختیار مارکسیست های آن دوره گذاشت. گفته می شوداو از اهالی سرشناس قزوین بود که کلامش کاری بوده ... درست در بحبوحه خلع احمد شاه قاجار و به قدرت رسیدن رضا میرپنج، روزنامه نصیحت را توقیف می کنند و شیخ یحیی برای آزاد کردن آن به تهران به سراغ دوستانش در مجلس شورای ملی می رود و هنگامی که غروب هفتم آبانماه 1304 وارد میدان بهارستان می شود به ضرب گلوله از پا در می آید.
پدر مرتضی کیوان که پس از این رویداد همراه خانواده به اصفهان کوچ کرده است، در همین شهر فوت می کند و درگذشت پدر آشوب بزرگی در زندگی مرتضی به وجود می آورد. او بلافاصله بعد از دوران طفولیت وظیفه یک مرد را به عهده می گیرد و به عنوان تنها مرد خانه، نان آور می شود.
دوره شاداب و بی غم شباب را نشناخته است، فرصت بازی کردن و شوخی کردن یا با سر و همسر به گشت و گذار رفتن را نداشته است، هیچ! کودک بوده از قزوین به اصفهان کوچ داده شده، یتیم و سرگردان، به محض اینکه تحصیلات مقدماتی اش تمام شده، پی نان درآوردن دویده است ... او بلندپرواز است و عاشق قلم و کاغذ ... مطالعه می کند، فکر می کند، در خفا می نویسد و با وجود انواع گرفتاری ها می تواند مدرسه تخصصی وزارت راه را به پایان برساند. مرتضی مامور می شود که در همدان خدمت کند. از همدان است که مرتضی شروع می کند به مکاتبه با روزنامه ها و مجلات. در این زمان است که خانم مدیر مجله بانو ـ خانم منیره سعیدی ـ که اتفاقاً همسر معاون وزیر راه نیز هست، برای نشریه اش نیازمند نیرویی هشیار و خلاق بود و کیوان را می یابد و اسباب انتقال کیوان به تهران را نیز فراهم می کند. بدین ترتیب مرحله تازه ای در زندگی مرتضی کیوان آغاز می شود.
کیوان در تهران و احتمالاً همزمان با احمد شاملو که دوستانی صمیمی بودند، پس از آشنایی با فریدون رهنما به شدت متاثر و متحول می شود. فریدون رهنما دریچه بزرگی را به روی کیوان باز می کند. و آن اطلاعات و ادبیات چپ روی آن روز جهان ، مخصوصاً فرانسه و پاریس است.
تا پیش از ازدواج، کیوان خانه ای در یکی از فقیرترین محلات تهران آن زمان، در خیابان ری داشت که حتا برق هم نداشت. و بعد از ازدواج به خانه ای در کوچه خانقاه رفت و هم اینجاست هم که دستگیر می شود. اما این تغییر و جابجایی دلیل داشت. ظاهراً کیوان عضو ساده و بدون مسئولیت تشکیلاتی در حزب توده بود. و در مطبوعات علنی حزب فعالیت داشت.
پس از لو رفتن سازمان نظامی حزب توده اسامی بدنه نظامی به دست پلیس افتاد و اکثریت اعضاء گرفتار شدند. 27 نفر از آنان تیرباران و تعدادی مخفی شدند که توسط حزب به شوروی گریختند. در دوران مخفی بودن، این افسران را در خانه هایی که صاحب آن توده یی بود، به ابتکار حزب پناه می دادند. صاحب خانه را «کوپل» می گفتند. اگرچه حزب افراد با مسئولیت و شناخته شده را هرگر کوپل تعیین نمی کرد، اما مرتضی کیوان و کوپل می شود و چنانچه اشاره شد به همین منظور به خانه ی جدید نقل مکان می کند؛ این نخستین اشتباه حزب توده دربرخورد با کیوان است. او مسئول صیانت از سه تن از افسرانی می شود که به طور غیابی محکوم بعه اعدام شده بودند.
همسر کیوان چگونگی دستگیری او را چنین وصف می کند: «دوم شهریور و از شب های گرم تابستان بود. ما پشت بام می خوابیدیم. ... همسایه ها رو پشت بام سربازها را نشانم دادند. من بلافاصله به نزد مختاری رفتم (از افسرانی که در خانه مخفی شده بود) و ماجرا را گفتم. از حیاط نگاه کردم، چیزی ندیدم. گفتم: من به بهانه برداشتن پتو از رخت خواب به پشت بام می روم. ...دیدم که سربازها با سرنیزه روی بام مشترک خانه ما با همسایه راه می روند، ولی توجه شان بیشتر به خانه همسایه است. ماجرا را به دوستانمان گفتم و از آن ها خواستم که خانه را ترک کنند. در کوچه کسی نبود، ظاهراً ماموران به خانه بغلی ریخته بودند. بعدها شنیدم که یک از افسران که هنوز شناخته نشده بود، عمداً آنها را به خانه کشیده بود تا ما را متوجه قضیه کند. مختاری و محقق زاده را من با خودم بردم و در خیابان سوار تاکسی کردم.
تا مرتضی بیاید من اتاق خودمان را از روزنامه و اسناد و مدارک پاک کردم و همه را بردم ریختم توی یک پستویی که مقداری دیگر هم اسناد و مدارک در آن بود و درش را قفل کردم. مرتضی رسید، ماجرا را برایش گفتم. گفت: کارتهای حزبی مان؟ خواستم از او بگیرم، نگذاشت. گفت: می دهم به مادرم، قایمشان کند. ...هنوز لای در را باز نکرده، عده یی با لباس نظامی و یک نفر غیر نظامی ریختن تو و گفتند باید خانه را بگردند. سه ساعت یا بیشتر در خانه ما بودند، می شود درباره این سه ساعت صدها صفحه نوشت.
وقتی بالاخره کارتها به دستشان افتاد، در آن پستو شکسته شد و بسیاری چیزها بر آنها مسلم شد. رفتارشان وحشیانه تر شد. کلمات رکیکی که از دهانشان خارج می شد نا گفتنی است ... بازجویی تمام شده بود و صورت جلسه را آوردند پهلوی من که امضاء کنم. تو هشتی خانه ایستاده بودم. گفتم: من این را امضاء نمی کنم، شما از اتاق ما چیزی به دست نیاوردید، اتاق های آن طرفی اجاره دو دانشجو بوده است و ما از محتویات آنها بی خبریم. آن را بردند پهلوی مرتضی آن هم همین جواب را داد. ناگهان سیاحتگر و چند سرباز ریختند سر مرتضی، با مشت و لگد و قنداق تفنگ بر سر و جان او کوبیدند. مرتضی زیر ضربات آن ها تا می شد، ولی هیچ صدایی حتا یک آخ از او نشنیدم...»
انتقاد دیگری که به عملکرد آن زمان حزب توده وارد است، که اشتباهی جبران ناپذیر (مثل سایر اشتباهات آن حزب) محسوب می شود، این است که افراد خانواده مرتضی کیوان، با وجود بگیر و ببندهای بعد از کودتای 28 مرداد، به خطر توجهی نمی کنند، چون آموزش لازم را ندیده بودند و حزب هم به آموزش آن ها که مثل گوشت دم توپ ازشان بهره می برد بی توجه بود. نباید از مرتضی کیوان یک کوپل می ساختند، و او را به حال خود وا می گذاشتند. کیوان از کوچکترین رموز کار مخفی و مبارزه جنگی شهری اطلاعی نداشت. او حتا سربازی نرفته بود، که بتواند ماشه یک تفنگ را بکشد، اگرچه بسیار ورزیده و ورزشکار بود، در نخستن برخورد با ماموران تسلیم می شود ... مرتضی کیوان بعد از ازدواجش در همان خانه یی رندگی می کند که در واقع جای زندگی خانوادگی نیست. این خانه را برای سکنی دادن یک عده محکوم به مرگ اجاره کرده اند. نه برای مسکن یک نوعروس تا در اتاق کوچک آن بنشیند و سپر بلای یک حزب بزرگ بشود!
در نتیجه، مرتضی کیوان بدون مقامت دستگیر می شود. کتک می خورد، به زندان می رود، سرسری محاکمه و بی درنگ تیرباران می شود ... گفته می شود در بازجویی های زندان برای این که از او حرف بکشند ـ که موفق نشده و نمی شوند ـ دوستاق باشی دانه دانه مفاصل انگشت هایش را می شکسته، او بیهوش می شده و باز که نوبت انگشت بعدی می رسیده، با لبخند شاید هم با قیافه جدی و دردناک ـ ولی می گفتند با لبخند ـ به دژخیم می گفته: «آخه این انگشته، می شکنه...» تمام انگشت هایش را خرد کرده بودند. و هر دو چشمش را با لگد کور کرده بودند و مفاصل بازوهایش را شکسته بودند. و او در عین بی گناهی مطلق خرد شده بود. اصولاً چه گناهی می توانسته داشته باشد؟ او که آزارش به یک پشه هم نرسیده بود. و تازه با کدام گناه کار، به چه گناهی، چنین رفتار می کنند؟ بد نیست که مدافعان امروزین حکومت پهلوی به این پرسش ها ـ اگر آنقدر بی شرم باشند که بتوانند ـ پاسخ دهند!
مرتضی کیوان در سحرگاه روز ۲۷ مهر ۱۳۳۳ دستور مستقیم محمد رضا شاه تیرباران شد. چرا وی تنها غیر نظامی بود که اعدام شد.
کیوان در نامه مورخ پنجشنبه 2 آبان 1330 به دوست دیرین اش مصطفی فرزانه در پاریس می نویسد: «... این شعر ملک الشعرای بهار همیشه در خاطر من است:
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گـوید چه نشـینی که سواران همه رفتند
و برای ما که همینطور بود، همه رفتند و ما در اینجا غریب ماندیم...» این غربت مرتضی کیوان حقیقی بود، شخصیتی که منبع الهام بسیاری از ادیبان و رهنمای بسیاری سیاسیون دوران خود بود، بی جهت کشته شده، و هیچ اثری از او باقی نگذاشته اند که بماند. باید همواره از کیوان و به قول احمد شاملو: «عموها» در هر شرایطی و هر مکانی، یاد کنیم تا از یاد نبریم در این سرزمین امروز اخته و یخ بسته، چه انسان هایی با چه جان فشانی ها برای ما زیستند و برای ما درگذشتند.
مرتضی کیوان مظلوم‌ترين چهرۀ سياسي معاصر، و درخشان‌ترين سيماي انساني ـ فرهنگي عصر ما است. باید از او یاد آوریم و بیشتر بنویسیم...

منابع:
بن بست، نامه های مرتضی کیوان، به کوشش م.ف. فرزانه، نشر تاریخ ایران، 1384
کتاب مرتضی کيوان، به کوشش شاهرخ مسکوب، نشر کتاب نادر، 1382
سایت ها و برخی منابع اینترنتی

تکلمه نخست:
محمد شمس لنگرودی در کتاب ارزشمند تاریخ تحلیلی شعر نو فصلی به مرتضی کیوان اختصاص داده و می نویسد:
شعر چندانی از مرتضی کیوان به چاپ نرسیده، و هرگز در جایی از او به عنوان شاعر یاد نشده است، ولی چند نقد و بررسی پراکنده پیرامون شعر نو به قلم او ـ بویژه نظرش درباره آهنگ های فراموش شده(نخستین کتاب شعر احمد شاملو) و پیش بینی هوشمندانه اش از آینده شعر منثور شاملو ـ کافی است که کیوان در رفیع ترین جای دوره نخست تاریخ شعر نو قرار گیرد.
ظاهراً فقط شاملو بود که مرثیه یی در سوگ او سرود:
1
سال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
سال روزهای دراز و اسقامت های کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سال پست
سال درد
سال عزا
سال اشک پوری
سال خون مرتضی
سال کبیسه . . .
2
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتی مرگ دام نیست
چرا که یاران گمشده آزادند
آزاد و پاک
. . .
جای آن دارد که «میخک سپید»ش را نقل کنیم، یادش را گرامی می داریم.

ای میخک سپی چه می گوید
گلبرگ های نازک زیبایت؟
کین آرزوی مرده روان گیرد
ز آهنگ ساحرانه شیوایت

سرمایه نشاط به من بخشد
آرامشی که هست در اندامت
در خلق آروزی طلب کوشد
خاموشی و سکوت دلارامت

گلبرگ پر فروغ درخشانمت
صد آرزوی خفته کند بیدار
وز داروی سکوت تو می گردد
دیوانه حریس هوس هشیار

آهسته آن نگار فسونگر را
خواندم به پیش و نرم بدو گفتم
«سرمایه نشاط شد دستم
بس کز امید وصل گهر سفتم»

بوسیدم آن لبان چو یاقوتش
وز غصه های گم شده بگسستم
وان میخک سپید معطر را
بر حلقه های گیسوی او بستم

ای میخک سپید بمان جاوید
بر زلف آن فسونگر خوش اندام
وز آرزوی خفته دیرینه
بر گوش وی فسانه بخوان آرام؛

زان آرزو که خفته ز ناکامی
در غرفه های کاخ دل حیران
زان پس که بس ز کوشش بی فرجام
پیموده راه اصل ورا شادان

ای مایه نشاط من! ای میخک!
بس کن دگر فسانه خاموشی
کاین راز سر به مهر نمی ماند
پیوسته در پناه فراموشی

بیرون کشد ز پرده پندارم
این راز ساحرانه وهم انگیز
بس خنده می زند چو مروارید
آن برگ های روشن شوق آمیز

کن عشق خواب رفته دیرین را
زآهنگ مهرپرور خود بیدار
برخوان سرود شادی و سرمستی
ای میخک، ای الهه افسونکار!
مرتضی کیوان، هفتم اسفند 1326


-


-
تکمله دوم:

جمعه 30 مهرماه 1333 یعنی یکسال و یک ماه پس از کودتای 28 مرداد، مجله تهران مصور عکس اعدام مرتضی کیوان را به همراه نخستین گروه افسران توده ای(سرهنگ سیامک، سرهنگ مبشری، سرهنگ عزیزی، سرگرد عطارد، سرگرد وزیریان، سروان مدنی، سروان واعظ قائمی، سروان شفا و ستوان افراخته) تیرباران شده منتشر کرد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!